🌹🌹🌹🌹
رفته و برنگشته....
کليد خونه شون رو داد به مغازه ی سرکوچه!
می گفت: بيست و نه ساله هر وقت ميره از خونه بيرون کليدشو ميده به مغازه سر کوچه ميگه: شايد وقتي پسرم بر ميگرده من نباشم!
کليد رو بده بره استراحت کنه؛ آخه تازه از راه ميرسه خستست....
"بيست و نه ساله بچه اش توي کانال کميل رفته و برنگشته
شهدا شرمنده ایم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
°•°• در محضر شهید
💌 نزدیك عملیات بود.
می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون.
📸 گفتم: این چیه؟
گفت: عكس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش. گفت: خودم هنوز ندیدمش!!
🔆 گفتم: چرا؟
گفت: الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
عنایت شهید حمیدسیاهکالی مرادی به دختر بی حجاب.ogg
10.08M
عنایت 🍁شهید حمید سیاهکالی مرادی🍁 به دختر بی حجاب.
راوی🎤: آقای ملاحسنی🍃🌷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری🎥
خاطره یک خبرنگار محجبه از سختترین لحظه دیدار در عمرش....
#پیشنهاد_دانلود
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
#امام_زمانی_ها 😊❤️
#حاجحسینیکتا
بچهها...!
از آقا معرفت بگیرید؛
معرفت به مأموریت.
مأموریتی که یه روز #امام_حسین (ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علیاکبر به خیمه رسانید...
یه روز #امام_خمینی (ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم #جبهه...
و امروز #آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم #ظهور رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج)...
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
⭐️ یقینــ دارم
ـــ اگر گناه⛔️ وزن داشت!
ـــ اگر لباسمان را #سیاه مےڪرد!
ـــ اگر چینــ وچروڪ #صورتمان را؛
زیاد مےڪرد!!! بیشتر ازاینها #حواسمان به خودمانـــ بود...👉
❣️حال آنڪہ #گناه
ـــ قد #روح😊 را خمیده!
ـــ چهره #بندگی را سیاه!
ـــ وچین وچروڪ بہ پیراهنـــ #سعادتمان مےاندازد😔
⭐️ چقدر قشنگ بندگی💖 ڪردے ابراهیمــ
#برادر_شهیدمــ؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزاے بیخود وموقتی...
منو بہ خودم بیار😔✋
#شهید_ابراهیم_هادے
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
کلیپ صوتی «بوق ممتد» - حسین یکتا.mp3
3.27M
📻 #پادکست
🔊 بوق ممتد
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
#اپلای
ته دل❤️ گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه🤩 جابه جا میشود اگر همه ی خون با پمپاژ پر و خالی می شود این چند قلپ فقط گیر چند کلمه یک نگاه یا یک خوش آمد است.
جوابش را دادم که «خوبم» همین.
هر چند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پاین پست هایی که چند شب یک بار می گذاشتم حتما سوسن کامنت می گذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را…
#روز_دانشجو
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
حرم یک بانوی #مهربان
می شود حرم چهارده مهربان عالم!💫
در صحنت🦋
به گنبدت 🕌
کنار ظریحت ✨
که هستم و نگاه می کنم و می مانم...
غم هایم نیست می شوند و وجودم پر از #مهربانی_ات!🌻
حرم انرژی مثبت های عالم را جمع کرده است💓
یا
انرژی های مثبت از اینجا پراکنده می شوند؟! 💓
🌱🌺دوستت دارم #بانوی_مهربان!🌺🌱
میخواهم مثل تو
همیشه دنبال امامم باشم و
یار مهدی فاطمه!(💛)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_وهشتم #ف_مقیمی جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها ی
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_ونهم
#ف_مقیمی
ڪلید رو توی قفل چرخوندم.
صحنه ای ڪه دیدم باور کردنی نبود!
نسیم ومسعود به همراه ڪامران مقابلم ایستاده بودند!
ڪامران یڪ سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میڪرد.
از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با ڪنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
ڪم ڪم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم ڪردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میڪردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور ڪن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا ڪامران بی خبر مزاحمت بشیم.
خواستم جواب نسیم رو بدم ڪه کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند ڪه میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!
هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممڪن بود هزار و یڪی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دڪ ڪنم؟!
مسعود باز با ڪنایه به چادرم گفت:خاله سوسڪه برید ڪنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیڪه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نڪنه موهات بهم ریختست میترسی ڪامران فرار ڪنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از ڪنار در عقب رفتم.ڪامران تردید داشت ڪه داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یڪ ڪت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو ڪمی ڪوتاه تر ڪرده و همه رو به سمت بالا سشوار ڪشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا ڪرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!!
ڪامران با دلخوری گفت:فڪر نمیڪنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم ڪرد.
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تڪ نفره نشستم.
مسعود دست ڪامران رو گرفت و داخل آورد. ڪامران سبد گل رو در حالیڪه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سڪوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟
اصلا باور میڪرد ڪه اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا ڪردم. اونها حق نداشتند ڪه آدرس منو به ڪامران بدن! این ڪار اونها ڪاملا نشون میداد ڪه اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیڪه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش ڪشیدم وبا غیض گفتم:
_به چه حقی آدرس منو به ڪامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودڪه هیچ ڪس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:همیشه ڪه شرایط یڪ جور نیست!
با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یڪ جنگه آره؟اونشب ڪه از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه ڪردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز ڪرد و در حالیڪه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم ڪه خالیه! فڪ ڪردم یڪ ڪیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.
دریخچال رو بستم و در حالیڪه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد ڪه :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی ڪه بیڪار شده واقعا به مشڪل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
ڪامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه..
ڪنار ڪابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.
خدایا چرا باهام اینطوری میڪنی؟ هنوز بسم نیست؟ من ڪه توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیڪار ڪنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاڪی به سرم بریزم!!؟؟؟
تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه ڪه خبر نداره!!
اشڪهام یڪی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس ڪرد.احساس ڪردم ڪسی ڪنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.ڪامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد..
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قست_هفتادم
#ف_مقیمی
کامران کنارم نشسته بود.
_عسل؟؟!!!
با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!!
کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم.
گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار.
کامران بغصش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟
سکوت کرد.
پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد!
_اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!!
من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که..
تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی..
کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم!
کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست.
من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.
او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.
پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟
برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه...اصلا
حسابی گیج شده بودم.
او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و...
آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم.
فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد.
او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم.
به لکنت افتاده بودم.
گفتم: اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم.
کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد.
_چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم...
حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!!
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟
او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم.
با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟
_خب شما بگو چرا باید نکنه؟
کلافه و سردرگم گفتم:
_معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از..
وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه...
گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. .
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_ویکم
#ف_مقیمی
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده!
میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد.
در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟
اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!
اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.
سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.
از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت.
نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_ودوم
#ف_مقیمی
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست!
گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این وضع میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! !
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت
فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار
اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟
خاک به سرم. .خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!
او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
⏪ادامہ دارد...
@dokhtaranchadorii
•♡#ریحانہ_بانو♡•
فلسفہ ۍحجاب⇩⇩
↫پوشاندݩ زيبایۍها
↫حذف جݪب توجہ و
↫افزايش حياست
ولۍامروز حجابۍعرضه شده ڪه:
خودش زينت است😏
جݪب توجہ مۍڪند❌
حيا را ازحجاب حذف مۍڪند
#باحجاب بہ جنڱحجابرفتهاے⁉
@dokhtaranchadorii
بـانو ...
روزهاۍ عجیبۍ است ...
زمانہ الڪ برداشتہ و سخت درحاݪ الڪ ڪردن است..
لحظہ اۍ هم صبر نمۍ ڪند
یڪ روز چـــاڋر را الڪ ڪرد
و امروز دارد چاڋرۍها را الڪ مۍڪند!
بانــوی چــاڋرۍ
دانہ هاۍ الڪ زمانہ ، ریـز است
مبادا حیا و عفت و نجابت الڪ شود
و تو بمانۍ و یڪ پارچه ۍ مشڪۍ...
#پویش_حجاب_فاطمے
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
🍃|… گـــــــــاه
🎈|… جــلـــــوی آینــه
☔️|… بـایــد روســـــریات را
🙂|… مــرتب ڪنی و بعـد
💖|… چـــــــــادرت را
😇|… و زیـــر لـب
😌|… زمـزمـه کنی:
﴿ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَن يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ﴾
[احزاب/٥٩]
و کیف کنی با این آیهها ...😍
#تو_ریحــانهے_خــدایے💛🍃
#حجاب
#چادر_خاکی
@dokhtaranchadorii
معرفی به مناسبت #روز_دانشجو🎋
.
🔹#توقف_ممنوع_۲
((سبک زندگی جوان و نوجوان ایرانی از منظر مقام معظم رهبری ))
🔹#بنیامین_شیرخانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: ۱۸۸صفحه
🔹قیمت: ۱۰۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
📚برشی از کتاب
.پرسشگری و کنجکاوی و رفتن به سوی پاسخ، یکی از ابعاد روحی انسان است و ترقی و تکامل وی، در سایه همین بعد میباشد که در وجود او نهفته است، و اگر آفرینشاش، فاقد این بعد بود هرگز گامی به سوی تکامل برنمیداشت. خداوند متعال این گرایش را در وجود انسان نهاده و پیوسته او تشنه پاسخ است. اگر پاسخ صحیحی شنید، اندیشهاش به سوی تکامل میرود و اگر با پاسخهای خرافی و بیاساس مواجه شد، قطعا ضربهای بر پیشرفت او میخورد.
حوادث اخیر در جهان به ویژه در اروپا و امریکا، درباره اسلام و آموزههای او، و اهمیت مقام معظم رهبری نسبت به این حوادث و نوشتن دو نامه کارآمد و روشنگر برای جوانان اروپا و امریکای شمالی، نویسنده را بر آن داشت که مجموعه ای از نصایح راهبردی و آموزههای اسلام، براساس نظرات و منویات ایشان برای جوانان در سرتاسر نقاط دنیا، تهیه و تنظیم گردانند.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
@dokhtaranchadorii
🚨غلط کردم که گناه کردم!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل #دل_بستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل #دل_کندن از دنیاست.
بچهها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید. من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم، چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم؛ از ته دلم فریاد میزدم که: خدایا غلط کردم که گناه کردم!
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گریه #حسن_آقامیری کذاب برای مردم!!! کلیپ #حسن_آقامیری تو مجازی به قول خودشون ترکونده... این کلیپم هر چقدر میتونید پخش کنید تا جوونا آگاه بشن و فریب این بازیگر را نخورند.
@dokhtaranchadorii