eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو... بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم! نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت! چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت! وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود! _ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند... وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟ خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام! _ ڪجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم. بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..." موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. هم ان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند... نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! ❀✿ بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد... ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد. ❀✿ ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم _ عموجواد؟؟ _ بلھ. _ ولے بابا.. _ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے. زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم... ❀✿ نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ... ❀✿ آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود. چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید . مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد... _ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا! _ باشھ صدبار گفتے! پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد _ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد _چیڪاڪردم مگھ!؟ _ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما.. عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره . _ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم... _ بلھ صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم... _ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے... ولے باهمه اینا تو مهمونے. سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم رااز قسمت بار برمیدارم. سفربا هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم.. حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند. یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا! دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت. اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون! پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟ یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. _ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟ ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟ چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند. _ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!! من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند. _ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا. جا مے خورد اما خودش را نمے بازد _ به فیلم هم مےرسیم. چقدر پررو! _ فڪر نڪنم. من باید سریع برم. _ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید.. لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم! اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ یعنے هنوز نتوانستم نام اورا به طور ڪامل از تیتر سرنوشتم پاڪ ڪنم؟ لب پایینم را مے گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالے لبخند مے زنم، اما قلبم همچنان سریع و بے تاب مے ڪوبد. لعنتی تاریڪے سایھ اش دست ازسر زندگے ام برنمیدارد.طوری ڪ، اینگار از ابتدا پارسایـے نبوده بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشتھ.. _ خانوم ایران منش!...خانوم...!! چندلحظھ .. تقریبا بھ حالت دو خودش را بمن مے رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینڪھ تابحال ڪسے منو رد نڪرده. شما یھ زیبایـے خاصے توی چهرتونھ.موها و چشمهاتون وصف نشدنیھ. خیلے بدلم نشستید! باورم نمے شود! چھ راحت مزخرف میبافد.باچشمانے گرد بھ لبهایش خیره مے شوم. _ یھ فرصت ڪوچیڪ بمن بدید ڪارت سرخابے رنگی راسمتم میگیرد _ این ڪارت شرڪتمھ.منن مدیرش هستم...یعنے هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یھ تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی ، محڪم و بلند جواب میدهم: گوش ڪنید اقای پارسا! من هیچ علاقھ ای بھ اشنایـے ا شما یا...یاپدرتون...یاڪلا هرڪس دیگھ ای رو ندارم. برام عجیبھ ڪھ چطور جرات میڪنید بیاید و ازظاهر من تعریف ڪنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقے نڪردم بایھ خداحافظے رسمے خوشحالم ڪنید! امیدش رنگ ناامیدی مے گیرد و برق نگاهش مے پرد. بدون توجھ خداحافظے مےڪنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. ❀✿ راننده پڪ محڪمے بھ تھ سیگارش مے زند و میگوید: خلاصھ همھ یجور بدبختن! دستم راروی شقیقھ ام مے گذارم و زیرلب زمزمه میڪنم: بدبختے منم اینڪھ گیر تویھ وراج افتادم! درآینه نگاهے میندازد و مے پرسد: بامن بودید؟ مصنوعے لبخند مے زنم: نخیر!...ببخشید ڪے میرسیم!؟ _ خیلے نمونده یھ خیابون بالاتره!....راسے منزل خودتونھ؟ _ نخیر!مهمون هستم! _ اها پس مال تهران نیستے! نگفتھ بودی!... باحرص ازپنجره بھ خیابان زل مےزنم.مگھ مهلت میدی ادم حرف بزنھ! ازفرودگاه یڪ بند حرافے مےڪند! میترسم فڪش شل و ڪف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت ڪرد مردڪ نفهم! درخیابان بزرگ و پهنھ می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! ڪم ڪم داریم میرسیم.. اولین باراست ڪھ میخواهم سجده شڪر بھ جا بیاورم.ڪم مانده بود زار بزنم. چنددقیقھ نگذشته پایش راروی ترمز مے گذارد . _ رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم ڪھ بانیش گشادی ڪھ میان انبوهے ریش بلند و ژولیده نقش بستھ، میگوید: قابل نداره ها! درحالیڪھ حسابے خستھ شده ام با حرص و صدایـے ڪھ ازبین دندانهایم بیرون مے اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پول رامیگیرد و من مثل برق ازماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. _ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! _ نہ خواهش میڪنم! دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم! _ هستن خونہ؟ خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست! همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت! آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت.... نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم! _ ممنون لطف ڪردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن! پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم. _ پلاڪ.. چهار.... سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد. قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد! فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟ نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟ صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید. نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون! بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. _ محیا! زن عمو!... بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! _ میخواید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد _ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده! _ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم _ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم. اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.چشمهایم راتنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمھ سال! بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم! سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟! گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ... باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید! _ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم! شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است! من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ. آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم. عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!! عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ... لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست! دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ... بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!! ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🍃🌸دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌸🍃 🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🍃 🍃🌹اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وكَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِكَ یا غیاثَ المُسْتغیثین🌹🍃 🍃🌷خدایا دوست گردان بمن در این روز نیكى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام كن بر من در آن خشم و سوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان🌷🍃 @dokhtaranchadorii
❣ مهدی جان؛ آلودگی هوا ڪه سهل است...! آلودگی دلهایمان نیز از حد هشدار گذشته، . نفس هایمان به شماره افتاده...! سالهاست زندگی مان تعطیل رسمیست...! . هوای باریدن نداری مولا؟ @dokhtaranchadorii
💢تا انسان پَست نباشد قسم نمی خورد ✅قسم اگر دروغ باشد، اندر گناه است. قسم راست چطور؟ آيا براى هر راستى بايد قسم خورد؟ نه. در روايات و دستورات دينى، زياد داريم كه قسم را خوار نكنيد ولو براى هر حرف راستى. ✅آخر همه جا كه جاى واللَّهِ و باللَّهِ نيست. انسان خودش بايد عمل كند و طورى باشد كه ديگران به او آنقدر اعتماد داشته باشند كه وقتى يك جمله مى گويد، چون او را صادق مى دانند حرفش را راست بدانند. چنين اشخاصى اصلًا احتياج به خوردن ندارند؛ قسم هم كه نخورند افراد حرفشان را باور مى كنند. وقتى انسان خودش بى مايه است و مى داند كه ديگران به حرفش اعتماد ندارند، دائماً قسم مى خورد. قسم راست خوردن هم از نظر يك امر زشتى است. ما روايات زيادى داريم كه قسم راست هم جز در مواقع ضرورت نبايد به كار رود. در اينجا قرآن تعبير مى كند؟ اگر انسان خودش يك شخصيت اخلاقى داشته باشد، خودش پيش خودش يك وزن اخلاقى داشته باشد، اگر خودش به سخن خودش داشته باشد و اگر ديگران به او اعتماد داشته باشند، احتياجى به قسم نيست. ولى آدمهاى حقير و پست و كم وزن هستند كه پُر سوگند مى خورند. ✅لهذا قرآن بعد از «حلّاف» یعنی پرسوگندخور، کلمه «مهین» را آورده است (وَلَا تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَهِینٍ، قلم/10) چون ایندو با همدیگر تلازم دارند. تا انسان مهین یعنی پست نباشد قسم نمی خورد. 📚آشنایی با قرآن، ج 8، ص264 @dokhtaranchadorii
با غرور قدم بگزار دختر چادری...! ☺️ تو یک نیلوفری...! یک دختر ناز!👩👧 یک دختر شیرین...!🍭 بخند دختر چادری...!😍 یک دنیا پشت توست...!💪 دنیا دست هایش زیر پای توست...!👐 تو باارزشی نیلوفر من...!🌸 دختر چادری...!😃 🔻چه لذتی داره عرق ریختن و کلافه شدن زیر این آفتاب گرم...،!😓 🔹باپوششی از چادر،سفت کردن بیشتر شالت وقتی شال رها شده ی بقیه رو می بینی..،! 🔺وقتی مانتو نازک و ساپورت همجنساتو میبینی و دلت بیشتر ازبدنت میسوزه و بازم سیلی های گرم آفتاب...!😊 🌹خــواهر تو سرباز زینبی...!🙂 @Dokhtaranchadorii 🌸🍃