eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نفسش را با شدت بیرون میدهد،گردنش را تڪان میدهد. صداے شڪستن استخوان هایش بلند میشود! سڪوتش عصبے ام میڪند،خونسرد مے گویم:اگہ دلت جاے دیگہ گیر ڪردہ بود... با حرص پیراهن آبے روشنش را مچالہ میڪند و روے تخت مے اندازد! فریاد میزند:بسہ آیہ! خستہ م ڪردے! سرد نگاهم میڪند،آنقدر سرد ڪہ تنم یخ مے بندد!صدایش ڪمے لرز دارد. _خیلے خستہ م ڪردے! پلڪم از شدت عصبانیت و بهت مے پرد،مِن مِن ڪنان مے پرسم:مَ...من...خستہ ت ڪردم؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،عصبے مے خندم! _پس چہ زجرے ڪشیدے تو این مدت! میگفتے نمیذاشتم خستہ بشے! روے تخت مے نشیند و بہ چشمانم خیرہ میشود:اشتباہ ڪردم وگرنہ انقدر راحت جلوم نمے ایستادے و نمے گفتے بهم شڪ دارے! انقدر وقیح نمیشدے! انقدر وقیح ڪہ خیانتاے خودتو نادیدہ بگیرے و منو غرورمو لہ ڪنے! مات و مبهوت نگاهش میڪنم و با صدایے خفہ مے پرسم:من بهت خیانت ڪردم؟! خیانت؟! سریع از روے تخت بلند میشود و مقابلم مے ایستد. چشمانش سرد میشوند مثل روزهاے اول! مثل آن روزبہ سرد و مغرورے ڪہ بار اول ڪہ از چشمانش ترسیدم! _آرہ! چشمانم را ریز میڪنم:میفهمے چے دارے میگے؟! لبخند غمگینے میزند و سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. با حرص ڪف هر دو دستم را روے قفسہ ے عریان سینہ اش میگذارم و محڪم هلش میدهم‌. _خفہ شو! معلوم نیست چے شدہ و چے تو فڪرتہ ڪہ دارے اینطورے همہ چیو بہ هم مے ریزے! من ڪہ گفتم نمے خوامت! دیگہ دردت چیہ؟! ڪمے بہ سمت عقب ڪشیدہ میشود،سریع دستانش را بالا مے آورد و انگشتانش را دور مچ دستانم قفل میڪند. پیشانے اش را بالا میدهد:دیگہ دارے زیادہ روے میڪنے! با حرص تقلا میڪنم دستانم را از میان حصار انگشت هاے قدرتمندش بیرون بڪشم اما فایدہ اے ندارد! آرام اما با حرص مے گوید:میخوام دل پُرمو خالے ڪنم! پس فقط ساڪت گوش میدے! سہ سال مراعاتتو ڪردم بسہ! آتش خشمم هر لحظہ شعلہ ور تر میشود،رگ گردنش ورم ڪردہ و لبانش بہ ڪبودے میزنند! مچ دستانم را ڪمے فشار میدهد ڪہ آرام بگیرم. نفس نفس زنان مے گویم:ولم ڪن میخوام برم! نچے میڪند و مے گوید:تا حرفامو نشنوے جایے نمیرے! _نمیخوام بہ مزخرفاتت گوش بدم! لبخند عصبے اے نثارم میڪند:حقیقت تلخہ عزیزم!‌ با حرص بہ چشمانم زل میزند،صورتش بدجور در هم رفتہ! _شیش سال پیش یہ دختر هیجدہ سالہ رو بخاطرہ اصرار دوستش و شهاب تو شرڪتم استخدام ڪردم! دختر آروم و باهوشے بود،از اون دست آدمایے ڪہ میتونستم باهاشون ڪنار بیام! اما یہ مشڪلے داشت! بیش از حد آروم و تو خودش بود،احساس ڪردم این همہ فاصلہ گرفتنش از دنیا و آدماش طبیعے نیست! این همہ مردگے تو چشماش طبیعے نبود! خواستم ڪمڪش ڪنم،حیف بود تو اون سن و سال شور و ذوقے براے زندگے نداشتہ باشہ! مظلوم نگاهم میڪند و با تاڪید مے گوید:حیف بودے آیہ! حیف نبودے؟! درماندہ و شوڪہ بہ چشمانش ڪہ از خشم برق مے زنند خیرہ ماندہ ام!زبانم تڪان نمیخورد‌. سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:با مادرم ڪہ روانشناس بود آشناش ڪردم. ڪم ڪم حالش بهتر شد،چشماش جون گرفتن! آرامش بخش شدن و پر از انرژے! مثل قهوہ اے ڪہ من عاشقش بودم! بخاطر آروم بودنش،بخاطر سرسخت بودن و تلاشش ازش خوشم اومد! نمیخواستم باور ڪنم اما روز آخرے ڪہ داشت میرفت مطمئن شدم نتونستم جلوے احساساتمو بگیرم! بهش علاقہ مند شدہ بودم! اون روز براے اولین بار جلوے چشمام عمیق خندید! نمے تونے درڪ ڪنے خندہ ے جون دار ڪسے ڪہ از زندگے فاصلہ گرفتہ بود و تو توے بہ زندگے برگشتنش سهیم بودے چقدر لذت بخشہ! اون روز قشنگ ترین خندہ ے دنیا رو لباش دیدم. انگار هیچڪس بلد نبود بخندہ! انگار ڪہ خدا قدرت خندیدن رو فقط بہ اون دادہ بود! نمیدونے چہ بلایے سر قلبم آورد! دیگہ نتونستم بیخیالش بشم،رفتم دنبالش. راضے نبود! گذاشتم پاے اختلافاے جزئے اے ڪہ داشتیم،سعے ڪردم بہ دستش بیارم. وقتے با مادرم صحبت ڪردم سریع مخالفت ڪرد و گفت بہ درد هم نمیخوریم. وقتے دید ڪوتاہ نمیام ازم خواهش ڪرد ڪہ فڪر آیہ رو از سرم بیرون ڪنم! گفت آیہ دختر خوبیہ اما نہ براے تو! بهش گفتم انتخابمو ڪردم و مطمئنم. گفت آیہ با بقیہ ے دخترا فرق دارہ! شڪنندہ ترہ! تو زندگیش خیلے آسیب دیدہ و از نظر روحے آمادگے وارد شدن بہ یہ رابطہ ے جدید رو ندارہ! وقتے دید باز ڪوتاہ نمیام گفت روح آیہ در حال حاضر نباتے زندگے میڪنہ! تو ڪُماست! روے احساساتش نمیشہ حساب باز ڪرد! آب دهانم را با شدت فرو میدهم:براے خودت و مادرت متاسفم! دیگہ نمیخوام بشنوم! لبخندے توام با غم بہ رویم مے پاشد:داریم بہ جاهاے خوبش میرسیم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 بازم نتونست راضیم ڪنہ،وقتے دید نمیتونہ تصمیمم رو تغییر بدہ گفت آیہ دنبال پر ڪردن جاهاے خالے قلب و روحشہ! با تو زخماشو تسڪین میدہ اما همہ ے احساسات و روحش درگیر حسرتاے گذشتہ ست!ممڪنہ بعد از یہ مدت پَست بزنہ! باز ڪوتاہ نیومدم،وقتے دید هشداراش هیچ نتیجہ اے ندارہ ازم خواست حداقل بہ سمت درمان ڪامل بڪشمش و تا درمان نشدہ ازدواج نڪنیم! نمیتونستم این ڪارو ڪنم چون آیہ بخاطرہ اعتقاداتش باهام ارتباط نمے گرفت،اگہ مستقیم هم بهش میگفتم ممڪن بود شانس بہ دست آوردنش رو از دست بدم! گفتم بعد از ازدواج میتونم زخماے ڪهنہ شو درمان ڪنم! اگہ خودم نتونستم راضیش میڪنم مدام برہ پیش یہ روانشناس تا گذشتہ رو فراموش ڪنہ! لبخندش عمیق تر میشود و غمگین تر! _وقتے ازدواج ڪردیم یہ سرے رفتارها و حالت هاش نگرانم ڪرد. اولین بار تو بیمارستان وقتے بے تابے هاے یڪے از همسراے شهداے مدافع حرم رو دید حالش بد شد. بهش حق میدادم ناراحت بشہ اما نہ انقدر پر رنگ! ناراحتے ها و بے تابے هاش ادامہ داشت،چیزے نمے گفت اما مشخص بود! از یہ جایے بہ بعد ترسیدم! آیہ میخواست ڪم ڪم از من هادے بسازہ! هادے اے ڪہ نداشت! با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و فشار انگشتانش را بیشتر میڪند. _میتونے بفهمے براے یہ مرد چقدر سختہ ڪہ بدونہ فڪر و روح و قلب زنش یہ جاے دیگہ ست؟! هر چند اون آدم مُردہ باشہ! لب هایم روے هم مے فشارم و جمع میڪنم:هادے نمردہ! شهید شدہ! پوزخند میزند:آرہ! براے تو نمردہ! با تمام قدرت مچ دستانم را از میان انگشتانش بیرون میڪشم. نفس نفس زنان انگشت اشارہ ے لرزانم را بہ سمتش مے گیرم:خیلے...خیلے... شانہ اش را بالا مے اندازد:خیلے چے؟! فڪر ڪردے تعهد فقط بہ اینہ ڪہ جسمت پیش منہ؟!‌ توے این سہ سال بہ من و زندگے مون متعهد نبودے! صدایم را تا جایے توان دارم بالا مے برم:ساڪت شو! با اخم بہ سمتم مے آید،تحڪم در صدایش مے زند:ساڪت بودم ڪہ این حال و روزمونہ! ساڪت بودم ڪہ یہ روز نقش پدرو برات داشتم! یہ روز نقش هادے رو! ساڪت بودم ڪہ نقش اصلیم این وسط گم و گور شد و هیچوقت نفهمیدے! لبانم از شدت خشم و بغض مے لرزند،صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم. حواسم از لڪہ خونے ڪہ در رحمم جا خوش ڪردہ بہ ڪل پرت میشود! با دست بہ در اشارہ میڪند:برو دیگہ! چرا وایسادے؟! دیگہ حرمتے بین مون نموندہ! شڪست هر چے ڪہ نباید مے شڪست! _خیلے پررویے! خیلے! ڪف دستم را با حرص تخت سینہ اش مے ڪوبم:حالمو بہ هم میزنے! دیگہ یہ لحظہ ام اینجا نمے مونم! پوزخند میزند:خب منم ڪہ میگم برو! بابات برات فرش قرمز پهن ڪردہ! با چشم هاے گشاد شدہ از طعنہ اش بہ چشمانش خیرہ میشوم. بزرگترین ضعفم را بہ رویم آورد! حالم را نمے فهمم! روزبهے ڪہ مقابلم ایستادہ را نمے فهمم! چند ثانیہ هاج و واج نگاهش میڪنم،قلبم مے سوزد! بد هم مے سوزد! میخواهم حرصش را دربیاورم،جملہ اے بہ ذهنم مے رسد ڪہ با آن روے قلب و عصابش خط بڪشم! آنقدر گرم خشم و ضربہ هاے ڪارے اش هستم ڪہ حرفم را مزہ مزہ نمے ڪنم! غرور مردانہ اش را نشانہ مے روم! لبانم را با آرامش از هم باز میڪنم:بہ جونِ هادے... دهانم بستہ میشود! لال میشوم! دنیا در گوشم زنگ میخورد،از صداے دست سنگینے ڪہ بہ دهانم خورد! برق از چشمانم مے پرد،روح هم همراهش! خیسے خون ڪہ چانہ ام را تَر میڪند بہ خودم مے آیم. صداے نفس هاے عصبے روزبہ گوشم را مے خراشد! _مذهبے نیستم اما بے غیرتم نیستم! دست لرزانم را بلند میڪنم و روے لبم مے گذارم،رد خون را ڪہ روے ڪف دستم مے بینم آب دهانم را با شدت فرو میدهم. چشمہ اشڪم خشڪید و بغض در گلویم خفہ شد! شوڪہ،دوبارہ روے لبم دست مے ڪشم و مات و مبهوت بہ دنبال صاحب دست سر بلند میڪنم! ڪسے جز روزبہ را نمے بینم،ڪنار لبم مے سوزد مثل قلبم! درماندہ نگاهش را از صورتم مے گیرد و روے تخت مے نشیند. با هر دو دست صورتش را مے پوشاند،تمام تنش مے لرزد! صدایش رنگ بغض و التماس دارد! _آیہ غلط ڪردم! چشمان شیشہ اے ام را از روے جسمش برمیدارم و بہ سمت در سوق مے دهم. پاهایم توان ندارند،بے رمق خودم را بہ سمت پذیرایے مے ڪشانم.... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
یا حسین نظری به حال ما کن 😔
💫 🌸 زنی که صاحب فرزند نمی‌شد؛ پیش پیامبر زمانش می‌رود و می‌گوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه... پیامبر دعا میکند ، وحی می‌رسد که آن زن را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و می‌رود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه می‌کند و می‌رود. سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد؟ او که بدون فرزندخلق شده بود!؟ وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می‌کند، از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. ای کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...♥♥ 🌻🌻🌹🌷🌹🌻🌻 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
من یقین دارم؛ کنار هر شهیـدے! یک #شهیــده ایستاده... #شهید_علیرضا_بریری
🍃🌸 ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ای راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته ما، برگرد ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست آقا برگرد 🌸 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
👈بعضی وقت ها واقعا باید برای خودمان کنیم😢 ⚡️تا بحال فکر کردیم ⁉️ 🍂وقتی که در برابر های دنیا به زانو میاییم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که معصیت را می بینیم و می کنیم و خوبی را می بینیم پشت می کنیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که با دیدن یک فیلم یا خواندن یک داستان اشکمان می آید اما باصدای هیچ حسی نداریم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی دنیا شدیم و هیچ تلاشی برای آخرت نمی کنیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که خداوند را قبول داریم اما از های خداوند دست‌بردار نمی شویم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که به امور بی فایده هستیم با وجود اینکه در آخرت ثانیه به ثانیه در بارگاه خداوند باید جواب بدهیم اما اهمیت نمی دهیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که هایمان روح ندارد باید برای خودمان گریه کنیم 🔴 بله باید گریه کنیم https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست گفت : درد دندان و داشتن همسر بد پیری این مطلب را شنید و گفت : دندان را می توان کشید و همسر را می توان طلاق داد. بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است. نه چشم را می توان جدا کرد و نه نسبت فرزند را می توان منکر شد. سعی کنیم همیشه وجودمان باعث افتخار پدر ومادرمان باشد... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
❤️خیلی ها می پرسن: ❤️ 💖"کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟!💖 💝◄ 💞همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست.💞 ❣🌹 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اللهم الرزقنا از اینا 👆👆👆👆😉😉😉😉😉😉😄😄😄😄😄
خواهرم باورڪن حجابت بدون⇠حیا⇢هیچ ارزشے ندارہ! تویےڪہ میخواےازمسابقہ «خودنمایی» جا نمونے ودیدہ بشے! لطفا یادگار"حضرت زهرا(س)"لڪہ دار نڪن!
خدایا ما را از وسوسه های شیطان دور نگه بدار .....الهی آمین .....
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 شوڪہ،دوبارہ روے لبم دست مے ڪشم و مات و مبهوت بہ دنبال صاحب دست سر بلند میڪنم! ڪسے جز روزبہ را نمے بینم،ڪنار لبم مے سوزد مثل قلبم! درماندہ نگاهش را از صورتم مے گیرد و روے تخت مے نشیند. با هر دو دست صورتش را مے پوشاند،تمام تنش مے لرزد! صدایش رنگ بغض و التماس دارد! _آیہ غلط ڪردم! چشمان شیشہ اے ام را از روے جسمش برمیدارم و بہ سمت در سوق مے دهم. پاهایم توان ندارند،بے رمق خودم را بہ سمت پذیرایے مے ڪشانم. قدم اول را ڪہ برمیدارم صداے سرفہ ڪردنش در گوشم مے پیچد. قدم دوم،در جایش‌ جا بہ جا میشود.قدم سوم،از روے تخت بلند میشود،قدم چهارم،از اتاق خارج میشوم. نمیدانم چرا ثانیہ ها انقدر طولانے می‌ گذرند و بہ در نمے رسم! نمیدانم چرا صداے قدم هایش در گوشم‌ نمے پیچد! نمیدانم چرا حضورش‌ را پشت سرم احساس نمے ڪنم! چرا قربان صدقہ ام نمے رود؟! چرا بیشتر معذرت خواهے نمے ڪند؟! چرا در آغوشم نمے ڪشد و با نوازش هایش آرامم نمے ڪند؟! یعنے تمام شد؟! همین قدر زود؟! همین قدر سادہ؟! مقابل در‌ مے رسم،نگاهم را میان انگشت هاے بے حسم و دستگیرہ ے در مے چرخانم. دستگیرہ ے در را میان انگشت هایم مے گیرم،سرد است مثلِ تنِ من... آب دهانم را فرو میدهم،میدانم دیگر بہ این خانہ باز نخواهم گشت... در را باز میڪنم،چرا تا بہ حال دقت نڪردہ بودم ڪہ صداے باز و بستہ شدنش ترسناڪ و بد است؟! سر بہ زیر از خانہ خارج میشوم،تلاشے هم براے تمیز ڪردن صورتم نمے ڪنم! نمے دانم چطور از پلہ ها عبور میڪنم و سوار تاڪسے میشوم،نمیدانم روزبہ دنبالم آمد یا نہ؟! هیچ از حالم نمے دانم! سرم را بہ شیشہ ے ماشین تڪیہ میدهم،رانندہ گہ گاهے نگاہ ڪنجڪاوش را از داخل آینہ بہ صورتم مے اندازد. توجهے نمیڪنم،چند دقیقہ بعد مقابل در خانہ ے مان پیادہ میشوم. خانہ ے مان...دوبارہ شد خانہ ام... با استرس بہ در خانہ نگاہ میڪنم،پوزخندے روے لبم مے نشیند. مردد زنگ را مے فشارم،چند ثانیہ بعد صداے یاسین از آیفون مے پیچد. _ڪیہ؟! آرام جواب میدهم:منم! یاسین متعجب مے پرسد:آبجے تویے؟! سپس در باز میشود،لبم را بہ دندان مے گیرم و بے جان وارد میشوم. همین ڪہ در حیاط را مے بندم،یاسین را مے بینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ. نگاهش ڪہ بہ صورتم مے افتد،ترس در چشمانش مے افتد! _آبجے آیہ! چے شدہ؟ سپس بہ سمتم مے دود،نگاهم را بہ ڪاشے هاے زمین مے دوزم‌. یاسین ساڪم را از دستم مے گیرد و بلند مادرم را صدا میزند. با قدم هاے ڪوتاہ و آرام،خودم را مقابل در ورودے مے رسانم. مادرم نخ و سوزن بہ دست مقابلم مے رسد،چشمانش از فرط تعجب گشاد میشوند. چند بار دهانش را باز و بستہ مے ڪند اما صدایے از گلویش خارج نمے شود. نگاهش میان چشمان و لبم مے گردد! آرام زمزمہ میڪنم:سلام! من من ڪنان مے گوید:سَ...سلام! سپس بهت زدہ مے خواندم:آیہ؟! در آیہ گفتنش هزار سوال نهفتہ! آب دهانم را فرو میدهم. صداے پدرم از سمت اتاق خواب مے آید:ڪے بود؟! نہ یاسین جوابے میدهد،نہ مادرم! چند ثانیہ بعد صداے باز و بستہ شدن در اتاقش مے آید،همانطور ڪہ جدے بہ مادرم چشم دوختہ مے پرسد:چرا همہ تون وسط خونہ خشڪتون زدہ؟! خیرہ این موقع شب! مادرم با مڪث سرش را بہ سمتش بر مے گرداند اما جوابے نمیدهد. پدرم دستے بہ ریش هاے خاڪسترے اش میڪشد و چند قدم نزدیڪتر میشود. نگاهش ڪہ بہ چهرہ ام مے افتد،چینے بہ پیشانے اش مے اندازد و ابروهایش را در هم مے برد! قبل از این ڪہ چیزے بگوید،زیر لب ببخشیدے مے گویم و بہ سمت اتاق دوران مجردے ام مے روم! تاب نگاہ هایشان را ندارم،در اتاق را باز میڪنم و داخل مے خزم. صداے پچ پچ هایے از پذیرایے بہ گوش مے رسد،ڪنار در زانو میزنم و مے نشینم. دو سہ دقیقہ بعد صداے مضطرب مادرم بلند میشود. _مصطفے! ڪجا میرے؟! صداے فریاد پدرم تنم را مے لرزاند:ڪہ حساب دستہ گل دخترتو برسم! حساب دامادِ آدمتو! صداے مادرم رنگ التماس و ملایمت مے گیرد:دو دیقہ دندون رو جیگر بذار ببینیم چے شدہ بعد اَلم شنگہ بہ پا ڪن! یاسین سریع مے گوید:بے جا ڪردہ دست رو آبجے بلند ڪردہ! بابا بریم حسابشو برسیم! مادرم فریاد میزند:تو این وسط آتیش بیار معرڪہ نشو! راجع بہ بزرگترت درست حرف بزن! آیہ هنوز بے پدر و مادر نشدہ ڪہ تو براش یقہ پارہ ڪنے! صداے یاسین از خشم مے لرزد:یعنے من ڪشڪم؟! ناسلامتے داداششم! غیرت دارم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _خبہ! خبہ! الان حوصلہ ندارم با تو یڪے بحث ڪنم غیرتے! سپس تن صدایش را پایین مے آورد:برید بشینید! میرم با آیہ حرف بزنم! صداے پدرم دوبارہ اوج مے گیرد:تو برو حرفاتو بزن! منم میرم با دامادت حرف بزنم. بعدم با دخترت خیلے حرفا دارم! سریع بلند میشوم،گلویم را صاف میڪنم و در را باز میڪنم. پدر و‌ مادرم و یاسین نزدیڪ در ایستادہ اند،با صداے باز شدن در بہ سمتم سر بر مے گردانند. محڪم مے گویم:تموم شد! میخوایم از هم جدا بشیم لطفا ڪشش ندید! رگ گردن پدرم متورم میشود،بہ سمتم مے دود مادرم هم پشت سرش! مقابلم قد علم میڪند،ڪنار چشمانش چین افتادہ اند. _چے گفتے؟! سرم را پایین مے اندازم:میخوایم طلاق بگیریم! همین! انگشت اشارہ اش را بہ سمتم مے گیرد و تڪان میدهد:یہ بار دیگہ این ڪلمہ از دهنت بیرون بیاد واے بہ حالت! سرم را بلند میڪنم و سرفہ اے میڪنم. _ببخشید اما صلاح زندگے مونو خودمون میدونیم! مادرم سریع پا در میانے میڪند:عزیزم! الان حالت خوب نیست برو تو اتاق استراحت ڪن! سپس رو بہ پدرم ادامہ میدهد:مصطفے جان! تو هم برو بشین! از حرص صورتت ڪبود شدہ. خدایے نڪردہ چیزیت میشہ ها! پدرم نگاہ تیزے تحویلم میدهد و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد. لب هایم را محڪم روے هم مے فشارم و بہ سمت اتاق عقب گرد میڪنم. در اتاق را مے بندم و ڪلید برق را مے فشارم،اتاق از دلگیرے و تاریڪے در مے آید! نگاهے بہ دور تا دور اتاق مے اندازم،تخت یاسین دیگر در اتاق دیدہ نمے شود. جاے میز تحریر و ڪتابخانہ تغییر ڪردہ و بہ سمت گوشہ ے اتاق ڪوچ ڪردہ اند! تخت من هنوز سرجایش نشستہ،با تفاوت این ڪہ ملاحفہ ے بزرگ سفیدے رویش انداختہ شدہ! چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت تخت قدم برمیدارم،چادر و ساڪم را روے تخت میگذارم. صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم،بہ سمت آینہ بر میگردم. رد خون از ڪنار لبم تا روے چانہ ام خشڪ شدہ! بے اختیار دستم را روے زخم میگذارم،مے سوزد! بد هم مے سوزد! همانطور ڪہ دستم را پایین مے برم نفس عمیقے میڪشم. چند قدم بہ آینہ نزدیڪتر مے شوم،پوزخندے روے لبم مے نشیند:تموم شد! از شدت بغض و حرص لبم را محڪم مے گزم! صداے باز و بستہ شدن در مے آید،بدون این ڪہ سر برگردانم مے گویم:میشہ بعدا صحبت ڪنیم؟! صداے جدے مادرم جواب میدهد:نہ! بے حوصلہ بہ سمتش بر مے گردم،سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد. _برو صورتتو بشور! جوابے نمیدهم،بہ سمتم مے آید. چینے روے پیشانے اش انداختہ. _چے شدہ؟! نگاهم را بہ موڪت مے دوزم:هیچے! _هیچے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،بے رمق بہ سمت تخت مے روم و مے گویم:خیلے خستہ ام! نمیتونم سر پا وایسم! روے تخت مے نشینم،زیر دلم ڪمے تیر مے ڪشد! تازہ یادم مے افتد موجود دیگرے هم همراہ دارم! مادرم نفسش را با شدت بیرون مے دهد،بہ سمت میز تحریر مے رود و صندلے را عقب مے ڪشد‌. همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند شروع بہ سوال و جواب مے ڪند. _واقعا روزبہ ڪتڪت زدہ؟! _نہ خودم خودمو زدم! چشم غرہ اے نثارم میڪند،روسرے ام را هم از روے سرم برمیدارم. _چرا زد؟! _دعوامون شد! _انقدر شدید؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،آهے میڪشد:نمیدونم چے بگم؟! از روزبہ بعیدہ! لبم را بہ دندان مے گیرم و مے جوم،نگاهش را بہ چشمانم مے دوزد:برو یہ دوش بگیر! اینطورے مے بینمت عصابم خورد میشہ! فردا زنگ میزنم روزبہ بیاد باهاش صحبت ڪنم! لبم را رها میڪنم:دیگہ حرفے نموندہ! بہ قول خودش حرمتا بین مون شڪستہ! خواهش میڪنم بہ ما ڪارے نداشتہ باشید! میخواهد چیزے بگوید ڪہ سریع ادامہ میدهم:شما هیچے نمے دونید مامان! هیچے! خیلے وقتہ زندگے ما از هم پاشیدہ. دیگہ نمیتونیم باهم ادامہ بدیم. ابروهایش را بالا میدهد:بہ همین راحتے؟! _خیلے راحت نبود ولے هرچے بود تموم شد! پوفے میڪند:چند روز خوب فڪر ڪن! بذار حرصت بخوابہ! خودم فردا با روزبہ صحبت میڪنم. زندگے تونو سر هیچ و پوچ خراب نڪنید! اشتباہ ڪردہ دست روت بلند ڪردہ،بابت این قضیہ دارم براش! روے تخت دراز میڪشم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم:مامان جان! خواهش میڪنم بہ حرفم گوش ڪن‌. همہ چے بین ما دو نفر تموم شدہ. با فڪر ڪردن هم درست نمیشہ! فقط... _فقط چے؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مردد زمزمہ میڪنم:موندم...موندم ڪہ... صدایش را ڪمے بالا مے برد:درست حرف بزن بفهمم چے میگے دختر! نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم. _حاملہ ام! مادرم چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے پرسد:چند وقتہ؟! _فڪر ڪنم پنج شیش هفتہ! عصبے مے گوید:شما دوتا زندگے رو بہ شوخے گرفتید؟! اگہ خیلے وقتہ میونہ تون شڪرآبہ بچہ دار شدنتون براے چے بودہ؟! اگہ بچہ دار شدید این الم شنگہ تون براے چیہ؟! چشمانم را باز میڪنم:روزبہ نمیدونہ! متعجب مے پرسد:یعنے چے؟! دوبارہ روے تخت مے نشینم:بهش نگفتم حاملہ ام! ناخواستہ بود! با هر دو دست صورتم را مے پوشانم:مثل چے گیر ڪردم تو گِل! نہ میتونم با روزبہ زندگے ڪنم نہ میتونم این بچہ رو ڪارے ڪنم! آشفتہ ام! خیلے آشفتہ! صدایش نزدیڪتر میشود:چرا بهش نگفتے؟! حضورش را ڪنارم احساس میڪنم،دست هایم را از روے صورتم برمیدارم. مادرم دستش را روے ڪمرم میگذارد و آرام نوازشم میڪند. _خودم امروز مطمئن شدم! میخواستم چند روز بگذرہ فڪر ڪنم بعد بهش بگم ڪہ اینطورے شد! غمگین نگاهم میڪند،با بغض مے گویم:مامان من نمیتونم بسازم و بسوزم! روزبہ هم نمیتونہ! _پس بچہ تون چے؟! بابات چے؟! فڪر ڪردے میذارہ؟! بغض گلویم را مے فشارد:مگہ زندگے باباست؟! زندگے ماست! ما دیگہ نمیتونیم! _اون طفل معصوم چے؟! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام جا خوش مے ڪند. _نمیدونم! سرم را پایین مے اندازم:میشہ تنها باشم؟! نفسش را بیرون میدهد و چند ثانیہ بعد از روے تخت بلند میشود. _چیزے نمیخواے؟! با لب زبانم را تر میڪنم:نہ! لحنش مهربان میشود:یہ لیوان شیر برات میارم!استراحت ڪن عزیزم! سپس از اتاق خارج میشود،بے رمق از جا بلند میشوم و بہ سمت در مے روم. صداے پچ پچ ڪردن مادرم از پذیرایے بہ گوش مے رسد،در را باز میڪنم. پدرم روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ،اخم هایش در هم رفتہ و نگاهش را بہ فرش دوختہ. مادرم رو بہ رویش نشستہ و آرام صحبت میڪند،بہ سمت سرویس بهداشتے قدم برمیدارم. یاسین دست بہ سینہ ڪنار در ایستادہ و عصبے پاهایش را تڪان میدهد. وارد سرویس بهداشتے میشوم،با حرڪاتے آرام دست و صورتم را مے شویم و از سرویس خارج میشوم‌. نگاہ خشمگین پدرم روے صورتم ثابت میشود،نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم و بہ اتاقم برمیگردم. همہ ے حرڪاتم شل و آهستہ هستند،انگار انرژے و جان را از تنم گرفتہ باشند! بے حوصلہ لباس هایم را عوض میڪنم،میخواهم روے تخت دراز بڪشم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد. آرام مے گویم:بلہ؟! در اتاق باز میشود و مادرم در چهارچوب در پیدا،لیوان بزرگ شیرے در دست دارد. _میخواستے بخوابے؟! شانہ اے بالا مے اندازم:اگہ خوابم ببرہ! بہ سمتم مے آید و لیوان را بہ دستم مے دهد،زیر لب تشڪر میڪنم. لاجرعہ شیر را سر میڪشم و لیوان را بہ دستش میدهم. نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و مے گوید:سر خود دارو و قرص نخوریا! سپس از اتاق خارج میشود،روے تخت دراز میڪشم. اواخر مرداد ماہ است اما انگار تنم یخ بستہ! ملاحفہ را تا گردن روے تنم میڪشم! هیچ صدایے از موبایل بلند نمیشود،هیچ خبرے از روزبہ نیست! روے پهلو مے چرخم،نگاهم را بہ آسمان تیرہ مے دوزم. بقیہ هنوز بیدار هستند،احساس میڪنم قلبم شڪستہ! بیشتر از هر زمان دیگرے! چشمانم را مے بندم،نمیخواهم اشڪ بریزم. براے چہ؟! براے چہ ڪسے؟! بیشتر سردم میشود،ملاحفہ را روے سرم مے ڪشم. نفسم ڪمے تنگ میشود،مدام از این پهلو بہ آن پهلو مے چرخم. ڪلافہ نفسم را بیرون میدهم و خودم را جمع میڪنم. تمام شب را بہ سختے بہ صبح مے رسانم،نزدیڪ طلوع آفتاب چشمانم سنگین مے شوند‌. خدا را شڪر میڪنم ڪہ بالاخرہ خواب مهمان چشمانم شد... با سر و صداے مداومے ڪہ از بیرون اتاق مے آید از خواب مے پرم! زیر لب اَهے مے گویم و پتو را روے سرم مے ڪشم. سرم از شدت درد در حال انفجار است،سر و صداها قطع نمیشود! دو سہ دقیقہ میگذرد طاقت نمے آورم و با تنے ڪرخت روے تخت مے نشینم. ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و از جا بلند میشوم،با موهایے پریشان و چشمانے نیمہ باز بہ سمت در مے روم. میان راه‌ نگاهے بہ ساعت ڪہ دو بعد از ظهر را نشان میدهد مے اندازم! پشت در ڪہ مے رسم صداے نگران و بغض آلود مادرم،توجهم را جلب میڪند. _یا فاطمہ ے زهرا! یا فاطمہ ے زهرا! پدرم عصبے مے گوید:پروانہ تو رو خدا یہ دیقہ دندون رو جیگر بذار برم ببینم چے شدہ! صداے هق هق ڪردن آرام مادرم را مے شنوم،قلبم مے ریزد. میخواهم دستگیرہ ے در را بفشارم ڪہ خشڪم مے زند. _چطورے بہ آیہ بگم؟! خدایا این چہ مصیبتے بود؟! چرا ما نباید یہ روز خوش ببینیم؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
پروفایل .....
سلام صبح به خیر 😊😊
خوشبختی یعنی ....
خوشبختی یعنی .....
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ای همه هستی فدای #نام زیبای شما آسمان هرگز نبیند🚫 مثل و همتای #شما #کاش می شد کاسه چشمان ما روزی شود جایگاه اندکی خاک #کف_پای_شما😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹
✨﷽✨ 🔶چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌(صلے‌الله‌علیه‌وآله): ✅ چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌✅چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. ✅چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» ✅چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» ✅چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» 📚علل الشرایع ص ۳۳۷ https://eitaa.com/dokhtaranchadorii