❣ #سلام_امام_زمانم
💫عالم بہ عشق #روےتو بیدار میشود
🌹هـر روز عاشقانـ❤️ تو بسیار میشود
💫وقتے #سلام می دهمت در نگاہ من
🌹تصویر مهربانی تو😍تکرار میشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#یا_اباعبدالله
سرمایــه ندارم ببـرم محضــر ارباب
سرمایه سری هست فدای سر ارباب
از کودکی ام یاد گرفتم که بگویم
مادر پدرم نذرِ پدر مادرِ اربـــاب
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
علقمهمست سبویحرم عباس است
جنتآیینه یروی حرم عباس است
هرکس حاجتزحسینمیطلبد میداند
پرچم شاه بسوی حرم عباس است
🎊ولادت آقا قمر بنی هاشم مبارک🎊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_58716943.mp3
4.27M
🍀 ️سرود بسیار زیبا🍀
🎵 بی ابالفضل دنیایی ندارم
🎤با نوای کربلایی جواد مقدم
🎊 شادمانه میلاد حضرت ابالفضل(ع)🎊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✨سلام #آقای_خوبم
✨سلام مولا جانمـ❣
💐روزتان مبارک #جانباز اسلام
💐روزتان مبارک پاسدار آرمانهای انقلاب.
🌺ولادت حضرت اباالفضل العباس(ع) و #روز_جانباز گرامی باد🌺
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#ریحانه
☝️° آن زمانےڪہ دڱر
😞• محشرڪبرے باشد
💚° هرڪسے بهرشفا
😢• روے بہ هرجا باشد
❤️° دل من در پےِ
😌• آسودگےو عیش و طرب
✋° تا بہ دستم نخےاز
🌺• چادر زهرا باشد
#صلاللهعلیکیابنتالنبی💛🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
هر نقشه ے پوچ را بہ همـ خواهے زد🙅
آرامشِ شهر را رقمـ خواهے زد☺
گرمـ است هوا ولی خیابان ها را
با چادر مشکیت قدمـ خواهے زد😍!!
#چادرت_آرامش_است_بانو
#چادرانه 🕊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا میخوام ابوالفضل عشق من فقط گنبد طلات کربلا میخوام ابوالفضل
پیشنهاد دانلود ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهلوهشتم 📚 اما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره ، سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خ
#رمان_عقیق_پارت_چهلونهم
📚 _اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره.
آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی!
کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست...منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و
یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد!
_یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟
_نه خب...نظر ابوذر بی تاثیر نبود ، میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن نداشته باشی ، ولی عجب نامردیه از اون روز تا حالا تو خونه صدام میکنه مطرب!
آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر!
کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود.
آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این اعجوبه های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرمون شد آقای مطرب!
*
ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد...مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با مردی ۶۰ ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند...
میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود...دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت!
زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟
_مهمون نمیخواید حاج خانم؟
در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو...
یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟
_چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن!
حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید.
ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند...روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد...رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟
صدای حاج خانم آمد که:چشم!
_چشمت بی بال خانم...
بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟
ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود...
در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد...حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد...ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟
خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری...
_خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهم
📚 _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی.
_خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره...
ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت:
راستی یه خبر برات دارم...
ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟
حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور...اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده
خوش مزه و مقوی میشد!
ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی... نگفتید خبرتون چیه؟
حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران!
ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟
حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله... امیر حیدر!
شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت....این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری
از رفیقی که گرچه ۴ سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت...باید زودتر این خبر را به پدرش میداد...محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟
ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند...سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم بریم عروستو بیاریم؟
ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن!
آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن!
کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که باعث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه!
کمیل گویی دوپینگ کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...اینبار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه ، دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما!
عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان!
این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد!
او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد.
آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی!
پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم!
آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii