eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
610 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سلام ✨سلام مولا جانمـ❣ 💐روزتان مبارک اسلام 💐روزتان مبارک پاسدار آرمانهای انقلاب. 🌺ولادت حضرت اباالفضل العباس(ع) و گرامی باد🌺 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
☝️° آن زمانےڪہ دڱر 😞• محشرڪبرے باشد 💚° هرڪسے بهرشفا 😢• روے بہ هرجا باشد ❤️° دل من در پےِ 😌• آسودگےو عیش و طرب ✋° تا بہ دستم نخےاز 🌺• چادر زهرا باشد 💛🍃 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
هر نقشه ے پوچ را بہ همـ خواهے زد🙅 آرامشِ شهر را رقمـ خواهے زد☺ گرمـ است هوا ولی خیابان ها را با چادر مشکیت قدمـ خواهے زد😍!! 🕊 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا میخوام ابوالفضل عشق من فقط گنبد طلات کربلا میخوام ابوالفضل پیشنهاد دانلود ... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهل‌و‌هشتم 📚 اما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره ، سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خ
📚 _اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره. آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی! کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست...منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد! _یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟ _نه خب...نظر ابوذر بی تاثیر نبود ، میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن نداشته باشی ، ولی عجب نامردیه از اون روز تا حالا تو خونه صدام میکنه مطرب! آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر! کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود. آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این اعجوبه های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرمون شد آقای مطرب! * ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد...مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با مردی ۶۰ ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند... میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود...دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت! زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟ _مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو... یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟ _چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن! حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید. ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند...روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد...رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟ صدای حاج خانم آمد که:چشم! _چشمت بی بال خانم... بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟ ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود... در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد...حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد...ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟ خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری... _خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد...📚 @dokhtaranchadorii
📚 _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی. _خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره... ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت: راستی یه خبر برات دارم... ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟ حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور...اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده خوش مزه و مقوی میشد! ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی... نگفتید خبرتون چیه؟ حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران! ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟ حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله... امیر حیدر! شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت....این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری از رفیقی که گرچه ۴ سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت...باید زودتر این خبر را به پدرش میداد...محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟ ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند...سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم بریم عروستو بیاریم؟ ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن! آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن! کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که باعث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه! کمیل گویی دوپینگ کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...اینبار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه ، دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما! عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان! این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد! او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد. آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی! پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم! آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!📚 .... @dokhtaranchadorii
از مهین بانوۍ ایران سر زد از خاڪ عرب آفتابۍڪز جمالش شد عیان،آیات ربّ حجّت حقّ،رحمت مطلق علىّ بن الحسین درّة التّاج شرف ماه عجم ، شاه عرب . . .   🌺فرارسیدن میلاد با سعادت #امام_سجاد_علیه_السلام مبارڪ باد🌺 @dokhtaranchadorii
•• •|من ڪمتر از آنم ڪه⇣ به پایِ تو بیفتمـ🌱 •|عالم شده سجــاده و⇣ افتاده به پایتـ📿 🎊🎈 •• @dokhtaranchadorii
#پروفایل_مناسبتی تولدت مبارک پسر شاه کربلا 🌸🌸🎉 @dokhtaranchadorii
|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡| بانُو جاטּ... ایـטּ را بِداטּ، تُـ♥️ڪہ با وَقار راهـ🚶🏻‍♀️ میرَوے... باد ڪِہ چادُرَت را پَریشانـ🌬 مےڪُنَد و تُو دَستـ🙌🏻 هایَت را نَذرِ مُرَتَب ڪَردَنَـ،😻،ـش مے ڪُنے... خُدا آنـ☝🏻 بالا قَدح قَدح غُرور مے فُروشَد به فِرِشتگانَشـ😇... ڪِہ اینـ🙇🏻‍♀️ بود بَندِه اے ڪِہ گُفتَم سِجدِه اَشـ🌸 ڪنید... اَشرَف مَخلُوقاتَم را بِنگَریـ👀ـد ڪِہ چِہ عاشِقانِہ بَرایَم بندِگے مےڪُند... @dokhtaranchadorii
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 زیبایی"چادر مشکی ام😇"را ترجیح میدهم☺️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بر همه ی برند های دنیا !💰 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کدام برند 🙄و اسمی با است از نام "مادرمان" حضرت زهرا....😍💎 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @dokhtaranchadorii
#ریحانه 💚|• لباس پاسداران لباس مقدسی است اما... |° منـــ لباس دیگری هم میشناسم به همان قداست... 🍀|• سبز رنگ نیست ولی کارش پاسدارے است... 🌈|° پاسدارے از حریم گرم خانواده‌ها... 🌱|• پاسدارے از نشاط و آرامش جامــعہ... 🌼|° و پاسدارے از عفت و امنیت و پاکی خودم... 🎈|• و منــــ هم از او پاسدارے میکنم... ⚔|° در برابر طوفان تهاجم بی‌فرهنگی و بی‌هویتی دشمن... ⛔️|• درمقابل توهین‌ها و تمسخرهای بی‌خردان... ♨️|° دربرابر کورشده‌ها از زرق و برق دنیا... 💖|• من و هم‌ لباسهایم به او میگوییم عشق... 👑|° ولی دیگران به نام چــادر میشناسندش... #چادرے‌ها_پاسدار_امانت_مادرند 🌸 ┅═══🍃🌸🍃═══┅ @dokhtaranchadorii
گـرفتـه بـ❣ـوی #شـهادتـــ🕊 تمــام نـخ هایـ😌ـش🌺 بـه عشـ😍ـق #چــادر زهـ💚ـرا (س) قیـ👊ـام خواهـم کـرد ...✌️ @dokhtaranchadorii
ڪاش میشد ڪهـ بیایۍ امساڸ نیمهـ ۍ ایݧ قمر شعبانۍ اڱر از راهـ بیایۍ مۍشود شادۍ ماݧ طۅفانۍ 🍃🌸🌷ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌷🌸🍃 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔸وقتی نگاه به زن صرفاً جنسی است، زنها مدام برای اینکه باب میل مردان باشند، باید هر روز تغییر چهره دهند. 🔺حالا این خود تو هستی که، عمر مصرف خود را تعیین میکنی با تابلویی که در دست داری. 🔸انتخاب با توست که خود را به نگاه هرزه‌ای در خیابان بفروشی، یا خود را پناهنده‌ی نگاه پر مهرِ امام زمانت کنی.. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
⭕️آیت الله مجتهدی(ره): 🔹ما باید غصه بخوریم که نکند اعمال ما را آفت بزند. مثلاً یک غیبت می‌تواند تمام زحمات ما را هدر دهد. ✨ 🔸اگر غیبت کنید ۴۰ روز اعمال خوب شما در نامه اعمال شخص غیبت شونده نوشته می‌شود و اگر عمل خوبی نداشته باشید، گناهان آن شخص در نامه اعمال شما نوشته می‌شود. این روایت از معصوم (ع) است. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهم 📚 _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی. _خدا کنه هرچی به صلاحته
📚 همین فاصله‌ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به زبان آورد ، ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخالق حاج رضا علی افتاد: ما به توحید خدا اعتقاد داریم اما هممون به نوعی مشرکیم ، اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا ، یادمون میره همه کاره خداست ، ین یعنی شرک جاهلا..یعنی شرک ، منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه! پالک ۲۸خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی زد و پیاده شد..به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست...زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد...نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد! تند تند الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد ، امشب باید بهترین میبود برای بهترین انتخابش! صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟ مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو...امشب شب مهمیه پس مثل همیشه باش! نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس چرا نمیای بیرون سلتم علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها! زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپزخانه بیرون آمد زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند ، ابوذر گل و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند...حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را دید میزند....دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود...کنار کمیل و سامره مینشیند و حد الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار بیاید...کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟ آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید! کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم بابا ایول ابوذر دختر دم بخت همین یه دونه بود؟ آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه ادیسون ، بسه پسر خجالت بکش! حاج آقا صادقی که حالا دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی...اذیت که نشدید؟ محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه آدرس سر راست بود. حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو شکر... عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا مینمود! این دختر را در گذشته ای نزدیک دیده بود ، مطمئن بودش سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش نشسته بود و به آیه خیره بود...محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالت و رفتن نرخ اجناس و آب و هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می اندازد....اینبار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟ آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز اون روز یادتونه؟📚 @dokhtaranchadorii
📚 پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟ آیه ناخودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد ، گویا او هم حالا یادش آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است...ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟ ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز خریده بودند! عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و اینبار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته خریدشون کاملا اتفاقی بوده! آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید: (با اون رو مخ هاش طرفی) سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلتفگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد خواستگاریش کنیم؟ جمع با این حرف سامره به خنده می افتد....محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه من میگم نوبتی هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون... حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید. محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره... همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود...ابوذر صدایش را صاف میکند و در دل بسم اللهی میگوید: _خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی رشته مهندسی برق ..هم دانشگاهی خانم صادقی هستم...خدا رو شکر دوسالی میشه که به کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیالت حوزوی هم دارم...یعنی تا چند وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا شخصیت غافلگیر کننده ای دارد ، خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا ابوذر... حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟ ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده! جمع شاکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...محمد رو به حاج صادق گفت: حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟ حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد...زهرا با شرم از آشپزخانه خارج شد و این شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود! با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که ابوذرآن را بشنود....ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود ، زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند ، تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از باسلیقگی صاحب آن بود! ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم... زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی شد(خاکی)! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت: خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!📚 .... @dokhtaranchadorii
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 🍃🌹چشم انتظار ماندم،تا بر شبم بتابی 🌹🍃اے آنڪہ درحجابٺ دريای نور دارے 🍃🌹من غرق درگناهم،ڪی می ڪنی نگاهم 🌹🍃برعڪس چشمهايم چشمی صبور داری 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @dokhtaranchadorii
جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سرمی کشد جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پرمی کشد جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان جمعه یعنی انتظار مهدی صاحب زمان ____🍃🌸🍃____ @dokhtaranchadorii
4_5960854805105610334.mp3
5.43M
کدوم جمعه علی لهراسبی @dokhtaranchadorii 🌹
☀️ مهدی فاطمه ✨ نمی دانی که چه قدر دلم برای لحظه های آمدنت تنگ شده است . ✨ ای کاش تو می آمدی بر شنزار قلبم می باریدی. ✨ ای کاش تو می آمدی وبا باریدن ابر کرامت یکباره وجودم را دریایی می کردی. ✨ ای کاش تو می آمدی تا گلها نفس تازه می کشیدند ودرختها روزی هزار بار سبز می شدند امروز باغ خیالم می تپید بیش از همیشه. ✨ امروز دستهایم را به بوی نیایش به سوی تو دراز می کنم وآسمان بی کرانت را به وضوح لمس می کنم ودستهایم تا نهایت آسمان قد می کشند ✨ واز چشمانم اقیانوس ها جاری می شوند. 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج ✨🕊 @dokhtaranchadorii
قد و قامت چادرم را ببین... من برای #ظهورت چو کوه ایستاده ااام.. #یا_صاحب_الزمان #میخواهم_یارتو_باشم @dokhtaranchadorii
#پرفایل #مهدوی #میخواهم_یارتو_باشم @dokhtaranchadorii
حفظ ، حفظ دین و مذهب است شیوه (س) و درس (س) است حفظ نص قرآن مجید قفل جنت را بود تنها کلید.. @dokhtaranchadorii
💙°• مثلِ یڪ دُرّ گِرانى بين دستاݩ صدفツ راسٺ میگویݩد عربها↷ "چادُر" تو جادُر" اسٺ•❥ ✌️ @dokhtaranchadorii
🌸🍃 دخترها شهید نمیشوند آری اما شهید پرور میشوند خواهر تو مانده ای که دفاع کنی... از آنچه که شهدا برایش خون دادن دفاع کنی از حجابت #حجاب_وصیت_شهدا #زنان_مجاهد #دختران_انقلابی @dokhtaranchadorii
. ⭕️معنی شستشوی مغزی از نظر مصی علینژاد! . . #مسیح_علینژاد #بیشعوری #وطن_فروش @dokhtaranchadorii