خواهر چادریم…
غرب تهاجم فرهنگی اش را
از چادر تو شروع کرده است 🔫
پس چادرت خط مقدم این جبهه است
هشت سال مرد هایمان جنگیدند ✊
وامروز نوبت شماست 💪
بجنگید تا پای جــــ❤ــان
@dokhtaranchadorii
❤یافاطمه الزهراء"س"❤:
👇جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه *
📱موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن:منهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه
📱موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفه "
📱موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
•♡|@dokhtaranchadorii
آرامش یعنے :
درمیان صدها مشڪل
عین خیالت هم نباشد
لبخندبزنے....
زندگے ڪنے....
چون مےدانے....
خدایے را داری ڪه هوایت را دارد....
@dokhtaranchadorii
مذهبی ها عاشق ترند …
میدونید چرا ؟؟؟؟
وقتی کسی رو پیدا کنید که معتقد باشه به دین،این آدم الگو داشته.
یاد گرفته امیرالمومنین خانمش رو چطور صدا میکرد…
روحی لک الفداء یافاطمه😌
وجواب میشنید
نفسی لک الوقاء یا ابوالحسن 😍
یادگرفته……سیلی زدن مال نامرده😑…عشق اصلی رو از منبعش یاد گرفته🌷 نه از اسطوره های پوچ و تو خالی و صد من یه غاز😏 …
باهم زندگی میسازن برا خشنودی دل بهونه ی زندگیشون 💕
بهونه ی زندگی …پیر شدیم دیگه نمیخوای بیای ؟؟ 😔
اللهم عجل لولیک الفرج 💚
@dokhtaranchadorii
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🔶
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان.
@dokhtaranchadorii
نیاز به⇜خدا⇝✨
↫°نیازبه یڪ عشق💞
بۍمحدودیت
↫°نیاز به معنویت💫
↫°نیاز به انس♥️
↫°نیاز به خلوت ...🍃
مناجات فقط عبادت نیست ...
عبادت فقط نماز و روزه📿
نیست ...
چــاڋر خودش مناجات
باخداست ...💚
@dokhtaranchadorii
💕چـادر یعنی نه فقط یک پارچه مشکے...
چـادر یعنےتمرین صبورے...
تمرین وقــار ...
تمرین حجـاب...
حجابِ نه فقط سر،
بلکه گوش موقع شنیدن،
چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی تمرین،دقت
دقت به حرفها و کارهایت،
چون نمایندۀ یک اعتقادے
چادر یعنے تمرین کریم بودن.وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به خودت و چادرت میکند وقتےمیرنجے و درکنارش میبخشے
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو:
سرمایه محبت زهـراست حـجابم
من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم
#سوغاتی_از_کوچه_های_بنی_هاشم💕
@dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
چآدُریشدنشتَعریفمیکرد
میگفت:
رَمضاننزدیکبود،
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ...
وابستہشدمـ..
#چادرانه
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_نودودوم 📚 امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها....کار که بود اما او آدم یکجا ما
#رمان_عقیق_پارت_نودوسوم
📚 با لبحند میگوید:علیک سلام ماشاءاللله همه جا هم هستی...کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه....بند پ!
_سرعتت برای یاد گرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.... شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت: اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند: ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود ..دروغ نبود واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن....شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:دامروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست...من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید....چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت: گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت...شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت: آیه ازت خواهش میکنم ، میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد...دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت: یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید: دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند...مثل آیه...به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:
_از دست تو شهرزاد...باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند....لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد....یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد....کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است....چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد....خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد...ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته؟
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند...با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن....حالاکه نشناخته ، تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد....شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام...خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش ۹ عقیله کمی نگران شد...خاطره ی خوبی نداشت از این(یکم دیر آمدنها)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد...داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه!
_جان دل آیه؟📚
@dokhtaranchadorii