♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفتم 📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آر
#رمان_عقیق_پارت_صدوهشتم
📚 بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره بیرون....آقا امام صادق فرمودند: نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون....بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون....حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو ونوار کنیم مهمون
امام حسین کیف کنه؟ وسایل امام حسین بوی گل بده؟ حالا تو مطمئنی فهمیدی؟
قاسم به فکر فرو رفته بود...راست میگفت استاد پیرش...او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟
امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد....الحق که استاد بود...رفت و کنارش نشست...دهان باز کرد تا چیزی بگوید...از خودش....از مادرش از آقی که میترسید....از دلی که نمیخواست آن را بشکند....دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید ، درست میشه!
امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت: آخه حاجی یه لحظه صبر کنید!
حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: درست میشه سید...خیلی همه چی دست خداست...درست میشه ، ذکرتو بگو وقت هدر نده!
و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها....ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد و میگوید:توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه!
امیرحیدر دست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید:همینه....
صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد:سلام خانم...
امیرحیدر دور میشود و تا ابوذر راحت تر باشد.....زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی
ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟
زهرا با دلی غنج رفته میگوید:کار که نه...امشب شام بیا اینجا.
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم...جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم....مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم...بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم چی کارت کنه ابوذر....نمیخواد بیای برو خونه بخواب.... یادت باشه ها...فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند....در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.....ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود...قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر...
ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت:میخوام ببینمت ابوذر ، الان...حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود و که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش!
لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت: باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلا خداحافظ📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدونهم
📚 گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد...لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده بود....قاسم دستی به شانه اش زد و گفت:برو اخوی ما هستیم.
ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زد...طولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید....روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگار
لعنتی را بین لبهایش دود میداد...از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست..پوفی کشید و نزدیکش شد.....اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست...
_سلتم آقا مهران!
مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد....ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت:چی شده داداش؟داغونی!
مهران تلخندی زد و گفت:اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟
ابوذر تنها نگاهش میکرد...دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد...فعلا میخواست تنها شنونده باشد!
مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی!
سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر شلوغ...مادری زیبا اما همیشه مشغول...دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن به امون شیطان....عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....پوزخندی میزند:هه! اسم این زندگیه ابوذر؟
ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟
زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد
_میخوای بگی نمیدونی؟
لعنت به این حدس و گمان درست...زد به آن راه تا مطمئن شود: میگی چی شده یا نه؟
مهران میزند به سیم آخر بلند میشود و روبه روی ابوذر می ایستد و با لحنی که خشم در آن کوران میکند فریاد میکشد: فاحشه است لعنتی ، فاحشه....!
بعد دست روی سرش میگذارد و مینالد: من فقط یه بار تو عمرم عاشق شدم ، فاحشه است میفهمی یعنی چی؟
ابوذر با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند....اینهمه وقاحت را درک نمیکند!واقعا هم درک ناشدنی است...حس میکند اشتباه شنیده است:چی گفتی؟
مهران عصبی تر از قبل به چشمهایش نگاه میکند و میگوید:خودتو زدی به اون راه؟ نمیفهمی دارم چی میگم؟ تو که باید بهتر در جریان باشی!
ابوذر تاب نمی آورد و بلند میشود و یقه اش را در دست میگیرد: فعل جملتو اصلاح کن...اون الان یه دختر پاکه ، بفهم چی میگی بیشعور!
مهران پوزخندی میزند و میگوید: توبه گرگ مرگه...تو چه ساده ای ابوذر!
ابوذر نا باور یقه اش را ول میکند...به چشمهایش خیره میشود و چند بار کلمه ی خارج شده از دهان مهران را تکرار میکند....آرام و زمزمه وار....مهران خوب این حالت ابوذر را میشناسد....آرام و زمزمه وار یعنی اوج خشم ابوذر...یعنی اتفاقی که ممکن است بیوفتد بد...حتی حال و حوصله ی ترسیدن را هم ندارد.... تنها گوش میدهد به زمزمه های ابوذر که راه میرود و تکرار میکند:
عربی خوندی؟ هرکلمه تو عربی اول اولش مذکره بعد مونث میشه...مثل فاحش...ته تهش که یه (ه) بذاری مونث میشه...باطنا مذکر بوده....جنس من و تو رو میبینی؟ به ما هم میگن مذکر!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدودهم
📚 مهران خیره نگاهش میکرد....این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن...بدکاره بود ، توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه...من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی...تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی
زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت: من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم....چه یه ذره چه یه دنیا....د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد ، من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که....
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر ، پیاده شو با هم بریم....اگه اونقدری که میگی الهه ی پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش؟
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد...یقه اش را گرفت و فریاد کشید:من باید برای دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جونمرد بازیا...قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد.... بحث را با او بی نتیجه میدید...دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی....شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منو...خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد....تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود...دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد...ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید....ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلتم خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد...دوباره شماره را گرفت.... صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد....اما کسی پاسخ نمیداد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد!
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد....شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشفکرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.... آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند...برعکس آیه به او هیچکس از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
یا مهدی(عج)💞
سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن
برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن
گنهکارم، بدم، بیچاره ام، آلوده دامانم
رهایم کن زکردارم، اباصالح دعایم کن
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
من سخت نمی گیرم،سخت است جهان بی تو .....
🌷🌷🌷🌼🌼🌼
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حسینجانم ✨
پیش ما مذهبـــِ هرڪس•[🌸]•
بہ خودش مربـوط است🌙🍃
ماڪہ گشتیم مسلمانِ•💚•
#ابــاعــبدالـلـہ🌹✨
#الحـمدلله_ڪہ_عاشقتمـ_ارباب♥️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دعای روز سیزدهم ماه مبارک #رمضان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
خدایا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز و بر آنچه مقدّر است شدنیها صبر عطا کن و بر تقوی و مصاحبت نیکوکاران موفق دار به یاری خود ای روشنی چشم مسکینان
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـالامیرالمومنینعلۍ(ع):
۞روزهپرهیــزازحرامهــــااستـــــ
همچنانڪهشخصازخوردنۍونوشیدنۍ
پرهیــــزمیڪند.۞
🔅بحار-ج۹۳-ص۲۴۹🔅
#التمــــاسدعـــــاےفــرج
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج
@dokhtaranchadorii
🌟💚 لباس معنوۍ💚🌟
📝حجت الاسلام پناهیان :
آقایان لباس مۍپوشند،ازاین
لباسشان ثواب نمۍبرند
فقط بنده طلبـﮧ و شما خانم هاۍ
باحجاب از لباسمان ثواب
مۍبریم
چون من دارم یڪ لباس معنوۍ
مۍپوشم
شما دارۍ یڪ لباس معنوۍ
مۍپوشی
🌺【حجاب یڪ لباس معنوۍ است】🌺
آن وقت شما دارۍ بیشتر ثواب مۍبری یا من ❓
واجب اجرش بیشتر است یا مستحب ❓
واجب ✅، پس شما دارۍبیشتر ثواب مۍبری.👌✨
چون تا آن وقتۍڪه لباس را می
پوشۍ،نور مۍآید در وجودت🌟
این را باید لمس ڪنۍبتوانۍ
منتقل ڪنۍبه دیگران...
💕 با حجابتان با خدا عشقبازۍ ڪنید 💕
@dokhtaranchadorii
•♡ #ریحانہ_بانو♡•
در روزگارۍ ڪه
دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست
تو همچنان پاڬ بمان!
تو امیدش را ناامید ڪن!
بگذار از چاڋرت بیشتر از اسلحه بترسد
این چاڋر سیاه سلاح توست😊💚
@dokhtaranchadorii
مـیـتـَرسَـم اَز ؛
دُخـتـَرایی کـه شَـرم وَ حَـیـا نـَدارن ..
ایـنـایـی کـه هـَر روز بـا یـکـی مـی پـَـرَن ..
×ایـنـایی کـه بـخـاطـر یـه پـسـَر ، هـزارتـا دروغ بـه پـدَر مـادَرشـون مـیـگـن×
||ایـنـایـی کـه اَز اِحـسـاسـات بـویـی نـَبـُردَن||
ایـنـایـی کـه ظِـرافـَت زَنـونـه نـَدارَن
ایـنـایـی کـه بــَـد دَهَنن
ایـنـایـی کـه شـیـطَـنـَتـو بـا هـَـرزگـی اِشـتـبـاه گِـرفـتـَن
ایـنـایـی کـه بـه جـایِ شـیـطَـنـتـایِ دُخـتـرونـه ، کـارشـون شـُده تـیـغ زَدَن
وَ دُنـیـاشـون شـُده مـُدلِ مـاشـیـن وَ پـول وَ شـارژ مـیـتـَرسـَم ..
مـیـتـَرسـَم اَز دُخـتـَرایـی کـه دیـگـه دُخـتـَر نـیـسـتـَن
"بـانـو ..
قـَـدرِ خـودتـو بـدون ..
خـیـلـی بـیـشـتـَر اَزیـنـا مـی اَرزی .. "
@dokhtaranchadorii
♨️ چند راهکار #عملی
⬅️ هنگام مواجهه شدن با افراد بدحجاب
فقط باید با روی خوش وزبان منطقی صحبت کرد 😊 تا اثرگذاری صحبتهامون روی شخص بیشتر باشد🌹🌹(قولوا للناس حسنا)
بقره /۸۳
🔹در مواجهه با فرد بی حجاب میشود
آنها را با روش جواب و پرسش به تفکر وتامل وا داشت که این سوالات مارو جواب بدهند!
🔴ایا ایرانی هستند یاغیر ایرانی؟🇮🇷
اگر غیر ایرانی هستید
یا توریست هستید
و یامهاجر
پس باید قوانین کشوری که در آن برای مدتی زندگی و تردد میکنید رعایت کنند هرچند تبعه ان کشور نباشید✋
همانطور وقتی که ما به کشورهای خارجی میرویم قوانین ان کشور هارورعایت میکنیم هرچند که دین واعتقاداتمون با اونها فرق میکنه!👌
آیاشما وقتی به یه کشوراروپایی سفرمیکنیدهنگام رانندگی ازچراغ قرمز عبور میکنید؟🚦✈️
خیر بلکه به قوانین حاکم براون جامعه پایبند هستید!
👈 حتی از نظرشرعی باید قوانین حاکم برآن جامعه را رعایت کنیم!
🔴 حال اگر ایرانی هستید🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پس دوحالت ایجاد میشود
#مسلمانید؟
#غیرمسلمانید؟
اگر #غیرمسلمان باشید چون تحت #حمایت یک کشور اسلامی هستید و #امنیت و #رفاه شما توسط #حکومت_اسلامی تامین میشود
از امکانات ایجاد شده توسط حکومت اسلامی استفاده میکنید پس باید قوانین حاکم برآن جامعه را رعایت کنید⛔️ و #حجاب وپوشش تان متناسب با قوانین حکومت باشد!✅
هرچند که حکم #حجاب در #تمامی_ادیان الهی وآسمانی هست و بوده است اما متاسفانه به خاطر تحریف این ادیان برخی ازاحکام شان #نسخ شده از جمله حجاب😔
ودرحالت و موقیعت آخر #اسلام🤔
⬅️ شخصی که مسلمان باشد باید به احکام الهی وقرآن اعتقاد داشته باشد!
مگر میشود شخصی بگوید من #مسلمانم ولی #نماز نمی خوانم یا #خمس نمی دهم یا اینکه نعوذبالله زنا میکنم هرقسمتی ازاحکام دین اسلام را که خواستم گزینشی رعایت میکنم؟؟؟؟!!!!😳
پس اگر شخص مسلمان باشد باید تمام کمال تمام احکام الهی و واجبات دینی را رعایت کند #هرچند_به_مذاقش_خوش_نیاید!!!
✅ در مراجعه به آیه ۳۱سوره مبارکه نور وآیه۵۹احزاب به الهی بودن حکم حجاب پی میبریم👌
⬅️ پس اینکه گفته میشود #حجاب_اجباری است نوعی بد سلیقگی است!
#بلکه_درست_است_بگوییم_حجاب_الهی_است😇
زیرا حجاب یکی ازاحکام الهی میباشد که رعایت ان منجر به حمایت از زن وخانواده میشود👏👏👏👏
⚠️گاهی برخی از افراد ازآیات قرآن #سوء برداشت میکنند و میگویند #لااکراه_فی_الدین ‼️
درصورتی منظور ومقصود این آیه نبود اجبار در پذیرش دین است نه اینکه هرحکمی از احکام دین اسلام رو دوست داشتید رعایت کنید دوست نداشتید اجباری نیست 👌
وقتی دین اسلام راپذیرفتیم
باید به صورت تمام وکمال تمام احکامش را بپذیریم💯
@dokhtaranchadorii
دعای «روز چهاردهم» ماه مبارک #رمضان:
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین
خدایا مؤاخذه نكن مرا در این روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات اى عزت دهنده مسلمانان
دوشنبه، ٣٠ اردیبهشت ٩٨.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃
@dokhtaranchadorii
وارد سلف سرویس شدم....
ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و
به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود
دنبال آشنایی میگشتم تو صف
تا بتونم سریعتر غذا بگیرم ...
شخصی رو دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی، نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر !!
چند لحظه بعد نوبتش شد و
ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت...
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد
و خودش به انتهای صف غذا برگشت
و تو صف ایستاد !!!
گفتم : چرا این کار رو کردی و
برای خودت غذا نگرفتی؟!
گفت : من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که
بهش سخت علاقهمند شدم و
مسیر زندگیم تغییر کرد...
📎 پینوشت : یه زمانی همچین نمایندههایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن
یک حق کوچک از کسی ضایع کنن ...
#شهید_دکتر_عبدالحمید_دیالمه
#نماینده_مردم_مشهد_در_مجلس
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
می گویند:
سرِ دوراهی 🔀گناه و ثواب
به حُبّ #شهادت فكر كن
به نگاه امام زمانت فكر كن😌
ببين می توانی از #گناه بگذری⁉️
از گناه🔞 كه گذشتی
از #جانت هم می گذری...
#رفیق_شهیدم !
ادعای شهادت🌷 دارم ولی
دست دلمـ💓 می لرزد
سر #دو_راهی گناه و ثواب
حلال و #حرام😔
سنگینی #نگاه_تو را لازمم
به وقت ماندن سر دو راهــ↭ـی
که یادآورم باشد
#شاهد بودن #شهید را.....
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
DOC-20190320-WA0002.pdf
3.73M
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ... https://ei
#پسرک_فلافل_فروش
#محمدهادی_ذوالفقاری
#زندگینامه_خاطرات
«پسرک فلافل فروش» عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است.شهید ذوالفقاری، روز بیست و ششم بهمن 93 در سامرا به فیض شهادت نائل آمد.«پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii