♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷پهلوان بی مزار، شهید ابراهیم هادی🌷 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🌷وصیت نامه شهید ابراهیم هادی🌷🌷
🍃بسم رب الشهداء و الصدیقین🍃
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز میدانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا میکنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده میشود.
خدایا تو را گواه میگیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایشها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگیهای متعدد استخوانهایم رنج میبرم، ولی اهمیتی نمیدادم؛ به خاطر اینکه من در این مدت چه نشانههایی از لطف و رحمت تو نسبت به آنهایی که خالصانه و در این راه گام نهادهاند، دیدهام.
خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر میدهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام میخواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام هشتم:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
#رفیق_شهيد
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
کار تمیز فرهنگی که صدهزار بار لایک داره👌👌👌🌸🍃
حجتالاسلام حامد امامی نژاد یکی از اعضای گروه تبلیغی جهادی بقیهالله (علیهالسلام):
🔹کنار ساحل بودیم. خانم جوانی از ماشین شاسیبلند پلاک تهران پیاده شد، حجاب درستی نداشت، چشمش که به ما خورد کلاً روسریاش را درآورد.
🔹گفتم من تذکّر میدهم. یکی از دوستان گفت باهم برویم اما اجازه بده من صحبت کنم. جلو رفتیم. خانم جوان گره اخمهایش را درهم کرد. آقا مهدی لبخندی زد و گفت سلام خانم محترم، به شهر ما بابلسر خوشآمدید! کم و کسری داشته باشید در خدمتیم، پارکینگ هم صد متر آنطرفتر است.
🔹این را گفتیم و برگشتیم که خانم صدایمان کرد و گفت من از لج شما روسریام را برداشته بودم و حالا به احترامتان روسری را سر میکنم.
🔹در این چند سالی که از فعّالیتمان در سواحل شمال کشور میگذرد این اتفاقها زیاد افتاد و اراده ما را برای ادامه کار محکمتر از قبل کرد.
اگر میخوایم تآثیرگذار باشیم باید متفاوت ترین و مناسب ترین روش ها رو ارائه کنیم.
تصاویر منبر ساحلی در عید فطر👆🌸🍃
🔹روز عید فطر روحانیون آمدهاند وسط میدان؛ در امتداد ساحل دریای خزر در مازندران. منبر ساحلی! راه انداختهاند با چاشنی تفریح و حال خوب و خندههای از ته دل مردم و در یک کلام؛ شادی حلال..👌👌👌😊🌸🍃
#حجاب
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
# دلتنگی شهدایی
★❤★❤★❤★❤★
به آسمان زندگی امـ🌌 مینگرم
#تویی که در آسمان زندگی ام
درخشیدی✨
و #جاودانه ماندی
و روشن بخش زندگی ام شدی
و من ...
به تو می اندیشمـ💭
#به_تو ای بهتر از جانمـ♥️
به تو ای #رفیق تنهایی ام
به تو ای همدم شبهای تارم ...
به تو ...به تو ای #شهید🌷
و تو را...
تو را ای #شهید
با تمام وجود دوست می دارمـ❤️
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهفتم 📚 _سلام آیه خانم! خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهشتم
📚 متعجب نگاهم میکند و میگوید:جدی میگی؟
_جدی میگم!
دست از کار میکشد و میگوید:و الان باید به من بگی؟ با اجازه کی ردش کردی؟
_با اجازه بابام!
_محمد میدونه؟
_بله که میدونن!
ناباور میگوید:کی بود آیه؟
این دست و آن دست میکنم و میگویم: آیین!
شوکه میشود اینبار...دست میگذارد روی پیشانی اش و میگوید:پسر حورا؟
خونسرد هستم اما من!
_بله پسر همسر مامان حورا...
مبهوت تک خنده ای میکند و میگوید:اون از تو خواستگاری کرد آیه!؟
معادله ی پیچیده ای نبود....مامان عمه را چه شده بود من نمیدانم!
_آره عزیزم....خواستگاری کرد به بابا گفتم و بعد جوابش کردم با کلی دلیل منطقی...
_یعنی به پرینازم نگفتی!؟
ابرو بالا می اندازم و میگویم:میدونی که وقتی اسمشون میاد چقدر اعصابش خورد میشه....نگفتم واسه اعصابش..نگو واسه اعصابش البته اگه واقعا توانایی نگه داشتن این مهم رو پیش خودت
داری....والا شما دوتا عین سیم رابط میمونید...منتظرید وصل به هم شید انتقال اطلاعات کنید!
ملاقه اش را تهدید وار سمتم میگیرد و میگوید:هوی مودب باش ماها فقط همراز همیم!
خنده ام را در می آورد این همراز مهربان همانطور که سمت اتاقم میروم دکمه های مانتو لباسم را باز میکنم و از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون می اندازم...پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دست از آن خارج میشود.....لبخندی میزنم به حضورش.....کنار پنجره به دیوار تکیه میدهم و ناجوانمردانه خوشحالم که آیین سهم من نیست از زندگی...آیین دلم را اینجور گرم نمیکرد و من هیچ وقت اینطور با دیدن کسی شوق را در آغوش نمیگیرم و رویاها برایم تا به حال اینطور لالایی نخوانده بودند....مرد پایینی را یک جور خاص دوستش دارم اصلا (دوصتش دارم!)
دانای کل (فصل شانزدهم)
امیرحیدر با اعصابی متشنج از ماشین پیاده میشود و خود را کنترل میکند تا نگاهش نرود سمت پنجرهی بالا سرش.... شب سختی بود دیشب....بهانه آورده بود برای نگار و البته نگار هم البته تا حدودی برایش چیزهایی تازگی داشت و تازه فهمیده بود شرایط کنار امیرحیدر آنقدرا هم گل و بلبل نیست!
کلید انداخت و در کارگاه را باز کرد...هنوز کسی نیامده بود....تمرکز هم نداشت این روزها از بس که فکرش مشغول بود.... تصمیمش را گرفته بود و امشب میخواست هر طور شده با مادرش صحبت کند....میخواست ختم قائله کند ، نه اینکه حرف حرف مادرش باشد.... خانواده ی زن سلاری نبود خانواده شان.. حرف اول و آخر را همیشه پدرش میزد باقی تابع و گوش فرمان بودند....طاهره خانم اما خوب رگ خواب امیرحیدر را میدانست....ترس از ایذای طاهره خانم و
کربلایی ذوالفقار همیشه در دل امیرحیدر بود و طاهره خانم با همین حربه کارش را پیش میبرد....متفکر به گوشه ای خیره شده بود و به دنبال راهی برای خارج شدن از این دالان تاریک و تو در توی بحران زندگی اش بود....در کارگاه باز شد و قاسم داخل شد....با دیدن امیرحیدر لبخندی زد و گفت:به به سلام بر سید عاشق....
امیرحیدر آرام سلامی داد که قاسم با خنده گفت:چی شده؟ میزون نیستی اخوی؟
خواست بگوید چیزی نیست اما چیزی بود و برای اینکه دورغ نشود گفت: فکرم مشغوله.
قاسم موادی را که برای شام آماده کرده بود روی اپن آشپزخانه میگذارد و میگوید: چی شده مگه؟
امیرحیدر بدون اینکه پاسخش را بدهد گفت: قاسم بعضی وقتا فکر میکنم تو خیلی خوش به حالته ها...تکلیفت با زندگیت معلومه....چند وقت دیگه ازدواج میکنی میری سر زندگیت برای آینده ات📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیونهم
📚 برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه....از کدوم قصابی گوشت میخری ماهم بریم همونجا؟
قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید:طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست میرحیدر...ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟
امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم...یه مانع گنده وخیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد؟ یه طرف دلمه...یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم...حرف ایذا و احترامشون
وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون!
قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟
امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی...اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم.
قاسم دست به سینه متکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید....توکل کن به خدا و حرفتو بزن بزار یه کفری رو بهت بگم....هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج عجیب دستشه...کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه!
امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید:یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت ! باریک الله...
قاسم میخندد و چیزی نمیگوید....از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام....در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته!
امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود.... دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم...بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم...
و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد....سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت:
_گر خدا یار است با خاور بپیچ!
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ...
امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثلاتم عین خودته!
**
راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت: خب مادرم وقتی نمیخواد چرا اینقدر اصرار داری؟
طاهره خانم میگوید: برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه!
_ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟ امیرحیدر بچه نیست که!
طاهره خانم بی حوصله میگوید:راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم...
کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن چند خانم بوده الان شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟
طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی نداشتید...چی شده یهو همتون مخالف شدید؟
کربلایی ذوالفقار میگوید:برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و اگه جدی هم بشه حیدر موافقه!
_حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید!
کربلایی ذوالفقار اصلا نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار گفت: موافقت من مهم نیست...حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش
نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری!
طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربلایی ذوالفقار همسو با او نباشد.... اعتراف میکرد با این اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است...غرور و احترامی که تا بوده رعایت میشده و این مسئله هم خب....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii