♥️دختران حاج قاسم♥️
✅ خدایا عاشقم کن...
🌸 بعد از مدتها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم میدهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیدهام و آن در این جمله خلاصه میشود:
❤️ خدایا! عاشقم کن. ❤️
🌸 پس ای پروردگار من! اگر دوستم داری که مرا به این جا آورده ای، پس مرا به آرزویم که... برسان و یا به این خاطر که نمی توانم باعث رنجش کسی شوم، پس بیا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت...
🌸 اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایقترین بندهها هم میتوانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند...
#قهرمان_من ؛ #شهید_امیر_حاج_امینی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
✅ #رهروان_راه_ابراهیم
سید ابراهیم کیست؟
🌷به ابراهیم هادی بسیار علاقه داشت. خاطراتش را برای دوستان تعریف میکرد.
🌷بارها کتاب سلام بر ابراهیم را خریده و به دیگران هدیه میداد.
🌷در صفحه اول می نوشت: وقف در گردش. پس از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهید.
🌷شهید سید مصطفی صدر زاده فرمانده گردان عمار لشکرفاطمیون، ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داد و حتی نام جهادیش را سید ابراهیم نهاد.
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅#رفاقت_با_شهدا
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی ...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که هر بار سمت گناهی رفتی ...
فقط نیم نگاهی کردند و خودی نشان دادند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که اول آن ها دست رفاقت به سویت دراز کردند ...
تو رها کردی و باز دستت را گرفتند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که عشق بازی را به تو آموختند ...
و شرینی عشق الهی و دوری از دنیا را در کام تو نشاندند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به خون پاکشان ...
رهایت نمی کنند، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری ...
🌹 شهدا رفیق بازند!
باور کن ... آنها نیکو رفیقانی برای ما راه گم کرده ها هستند ...
این را خدا در قرآن گواهی می دهد که "حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا"
#رفاقت_دو_طرفه_با_شهدا
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفی_قلب_ها
عشق بازی کنید...
به موقعش!!!!
گناهاتون بخشیده میشه...!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
حضرت عشق تولدت مبارک...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷💓🌷💓🌷💓🌷
در نیمه شعبان سال90 حادثه ای دردناک باعث شد جوان 19ساله ای به نام علی خلیلی در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که مورد آزار عده ای اراذل قرارگرفته بود مورد ضرب و شتم قرار گیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق شود شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت...
برادر شهیدم کمکم کن تا بتوانم راه شما را ادامه دهم...
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
#رفیق_شهیدم
🌹☘️🌹
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷💓🌷💓🌷💓🌷 در نیمه شعبان سال90 حادثه ای دردناک باعث شد جوان 19ساله ای به نام علی خلیلی در حین بازگشت ا
دوست آسمانی من شهید علی خلیلی...
رهبرم
تولدت مبارک🎉🎉🎉🎉🎈🎈🎈🎈
بنا به تایید دفتر حفظ و نشر آثار امام سید علی حسینی خامنه ای ایشان در ٢٩ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشودند. (۲۴ تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است.)
سایه تان مستدام آقا جان...
#رهبر_انقلاب #مقام_معظم_دلبری❤️
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
┏━••••━━💎━━••••━┓
💐 @dokhtaranchadorii 💐
┗━••••━━💎━━••••━┛
با چادر سیاهم وقتی در خیابان ها،
میان این عروسکهای رنگی راه می روم...
طعنه ها،
چادرم را نشانه می گیرند...
اما چادرمن محکم ترازاین حرفهاست که با این طعنه ها،
خراش بردارد...
چادر من...
ازیاد نبرده چفیه هایی راکه برای
چادری ماندنم خونی شده اند...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #ششم نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراح
ترنم عباسی:
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتم
شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتم
سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد ، جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | نقشه «حجاب ممنوع»
🔆 روایت جالب آقا از ماجرای کشف حجاب در دوران رضاخان پهلوی
🌀 وقتی چهرههای فرهنگی به دین و مردم خیانت میکنند
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿