فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد رائفی پور
📝آزمونهای ظهور...
#شرایط_ظهور
#پیشنهاد_دانلود👌
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
برسد به دست تمام خواهران محجبه وباایمان:
بگذار تمام دنیا بد وبیراهه
بگویند!
به خودت...
به چاڋرت...
به سیاه بودنش...
مۍارزد به یڪ لبخند رضایت
مهدے فاطمه(س)
و بدان
گذشت آن زمان ڪه نفت راطلاے
سیاه میگفتند.
این روزها طلا تویۍ
سیاه هم چاڋرت...
طعنه ها دلسردت نڪند.
اُمُّل بودن جسارت میخواد...
اینکه وسط یه عده بۍنماز،نماز
بخونۍ!!
اینکه وسط یه عده بۍحجاب تو
گرماےتابستون حجاب داشته
باشۍ!!
اینڪه حد و حدود محرم و
نامحرم و رعایت ڪنۍ!!
ناراحت نباش بانو، دوره آخر
الزمان است،
به خودت افتخار ڪن،
تو خاصۍ.. نه اُمُّل
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ شهریور ۱۳۹۸
#پیامشهـید🌱
اطرافِ حـرم گرچہ
پُر از "خولے و شـمر" است!
دنیاےِ #تشـیع سپر
زینبڪبری ست
شیرانِ مـدافع✌️🏻
دلتان شاد کہ عبـاس
همراهِ شما در حرمِ
#زینبڪبری ستــ...♥️🌙
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
4_5868485026529674990.mp3
1.57M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
🚫عرف جامعه رو چیکار کنم؟ ♀
😏میگن عه دوست دختر نداری...اُمّلی
⚖ مبنات رفیقته... با همونم محشور میشی❗️
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🔸 #استاد_رائفی_پور
🔹 #نشر_دهید
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
#حجاب
#قضاوت
سوال:به بعضیا میگیم،حجاب تون رو رعایت کنید.شروع به مذمت بعضی از خانم های محجبه و چادری ها میکنندوبعضا میگن که خیلی ازچادری ها حجاب شون بدتر ازماست و فقط ظاهرا چادر سرشون هست‼️
مامیتونیم به خاطر تعدادی از این خانم ها،چادر و حجاب رو زیر سوال ببریم⁉️
پاسخ✅
اولا◀️ اینکه بعضی خانم های چادری حجاب شون کامل نیس،دلیل بر نفی چادر نیس و درستش اینه که چادر همراه با موازین شرعی باشه.
ثانیا◀️ اینکه درهرصنف و گروهی انسانی هست که روشش درست نیس و این دلیل نمیشه ما همه ی اونارو زیرسوال ببریم 🔰
💫مثلا اگر دکتری دربین این تعداد ازدکتر ها کارغلطی انجام بده،ماقادر به این نیستیم که بگیم جامعه دیگه نیاز به دکترنداره.
بلکه باید تاحد امکان همراه با تذکر به اونها و الگو پذیری از انسان هایی که کارشون رو صحیح انجام میدن درهرصنف و گروهی عاقلانه عمل کنیم❇️
منبع⤵️
کتاب بهشت جوانان،ص255_257
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬📹
چه حسی به شما اضافه شد وقتی حجاب انتخاب کردی؟؟
فهمیدم صاحب دارم...😍
اون لحظه فهمیدم این همه سال زندگی نکردم چون بندگی نکردم...
👈اونقدر زیبا هست، که اگه نبینین پشیمون میشین
#پویش_حجاب_فاطمے
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
#حجاب
حجاب یک انتخاب است، نه تحمیل. ☝️🏻
آنان که حجاب را آگاهانه برمیگزینند،
میخواهند 💎گوهر عفاف💎 خود را از تاراج مصون نگه دارند.
این است که به انتخاب خود افتخار میکنن😌💕🌸
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سیزدهم قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواد
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهاردهم
کنکور
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پانزدهم
انسان های عجیب
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ...
سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_شانزدهم
بزرگی خالق
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ...
ته دلم می خندیدم و می گفتم ...
بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ...
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ...
مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ...
گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_هفدهم
بخشش فراموش شده
جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...
ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ...
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ...
بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ شهریور ۱۳۹۸
#چـاבڕاڹہ°.•♡•
#شہیٖداݩہ°🕊🌹°
خۅݩ تو💔°
روے ایݩ خآڪ ـہا ریخٺہ اَمّا°☝️°
خیآݪ نَڪُݩ اے شہــید
کِہ مݩ از ایݩ حآݪۅ هَوآ بۍ نَصیبمـ
مݩ ـہر چہ بَر حُسِیݩـ💚 گِریہ ڪردهام
بآراݩ اشڪ ـہآیم
تآرو پُودِ🔗 چآدُرَم را آبیاري ڪردهاݩد
حآݪا ایݩ مݩ هَستموچآدُرے
ڪہ حآݪو هَواے شَہآدٺـ💔 دارَد
حآݪا ایݩ مَݩ هستموچآدُرے
ڪه پَرچَمـ🏴 یآزینَبـ💚مے رویانَد•••
مےبینے؟
حآݪوهواۍشَهادٺـ💔
گِرفتہ چآدر مــݩ
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸
۲ شهریور ۱۳۹۸
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔸 #حجاب یک حکم شرعی و یک مسئله قانونی است
🔹 دستگاههای دولتی و حکومتی براساس قانون عمل کنند
🔻 رهبرانقلاب، در دیدار رئیس جمهور و اعضای هیئت دولت:
⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه، بجا و صحیح است. حجاب یک #حکم_شرعی و یک #مسئله_قانونی است و در این زمینه باید در درجه اول دستگاههای دولتی و حکومتی و مدیران آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود.
❇️ #موازین_دینی و #ظواهر_مذهبی از جانب مدیران در بدنه دستگاهها رعایت شود. باید حرکت دینی در کشور تقویت شود که این موضوع به پیشرفتهای مادی نیز کمک خواهد کرد.
🔰 دشمنان نظام اسلامی صراحتاً می گویند که غلبه بر جمهوری اسلامی و حاکمیت اسلام با جنگ نظامی و تحریم اقتصادی امکان پذیر نیست و باید با #نفوذ_فرهنگی و تأثیرگذاری بر ذهن ها و مغزها و تحریک هوسها به این هدف رسید.
🔶 ما معتقد به بستن فضای فرهنگی کشور نیستیم اما با #ولنگاری_فرهنگی بهشدت مخالفیم و ما باید برنامهریزی جدی در مقابل جبهه استکباری داشته باشیم.
🔷 باید دستگاههای فرهنگی اعم از وزارت ارشاد، سازمان تبلیغات اسلامی، وزارت آموزش و پرورش، وزارت علوم و صداوسیما و حتی دستگاههای اطلاعاتی بر روی این مسائل به شدت حساس باشند. ۹۸/۵/۳۰
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸
❇️ مراقبت از حجاب در درجه اول با مدیران و مراکز حکومتی است
🔻 رهبرانقلاب، در دیدار رئیس جمهور و اعضای هیئت دولت:
⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه، بجا و صحیح است. حجاب یک حکم شرعی و یک مسئله قانونی است و در این زمینه باید در درجه اول دستگاههای دولتی و حکومتی و مدیران آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود.
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸
۲ شهریور ۱۳۹۸
تقدیم به همه خواهراے خوبه
سرزمینم☺️ ...
شڪ نڪن بانو جان
با همین چادر مشڪۍگرچه
در ظاهر،توجلوه هاےتن خود
پوشاندے
شاید از حس خودآرایۍ تن
بگذشتۍ یا به تحقیر و تمسخر
ڪه دوصد دختر همسایه و فامیل
نثارت ڪردندلحظه اے رنجیدے
شایدم زیر همان چـاڋر معصومـ
خودت گریه اےهم ڪردے
ولۍ آخر☝️
خانوم توبدان خوب ڪه ازهر
ڪس زیباے دگر زیبایۍ
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸
۲ شهریور ۱۳۹۸
#زندگی_به_سبک_شهدا➣
از صحبت با نامحرم
بسیار گریزان بود.😰
اگر میخواست با زنی نامحرم،
حتی بستگانش صحبت کند،
به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت.✔
به قول دوستانش↯
ابراهیم به زن نامحرم #آلرژی داشت.
#شهید_ابراهیم_هادی🌹♥️
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_هفدهم بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_هجدهم
گم گشته
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ...
بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ...
کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...
مثل فنر از جا پریدم ...
یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ...
به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ...
سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...
آره بابا ... مار واقعی ...
آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
۲ شهریور ۱۳۹۸