eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
619 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
°.•♡• °🕊🌹° خۅݩ تو💔° روے ایݩ خآڪ ـہا ریخٺہ اَمّا°☝️° خیآݪ نَڪُݩ اے شہــید کِہ مݩ از ایݩ حآݪ‌ۅ هَوآ بۍ نَصیبمـ مݩ ـہر چہ بَر حُسِیݩـ💚 گِریہ ڪرده‌ام بآراݩ اشڪ‌ ـہآیم تآرو پُودِ🔗 چآدُرَم را آبیاري ڪرده‌اݩد حآݪا ایݩ مݩ هَستم‌وچآدُرے ڪہ حآݪ‌و هَواے شَہآدٺـ💔 دارَد حآݪا ایݩ مَݩ هستم‌وچآدُرے ڪه پَرچَمـ🏴 یآزینَبـ💚مے رویانَد••• مےبینے؟ حآݪ‌وهواۍشَهادٺـ‌💔 گِرفتہ چآدر مــݩ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
‌ 🔸 یک حکم شرعی و یک مسئله قانونی است 🔹 دستگاه‌های دولتی و حکومتی براساس قانون عمل کنند ‌ 🔻 رهبرانقلاب، در دیدار رئیس جمهور و اعضای هیئت دولت: ‌ ⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه، بجا و صحیح است. حجاب یک و یک است و در این زمینه باید در درجه اول دستگاههای دولتی و حکومتی و مدیران آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود. ❇️ و از جانب مدیران در بدنه دستگاهها رعایت شود. باید حرکت دینی در کشور تقویت شود که این موضوع به پیشرفتهای مادی نیز کمک خواهد کرد. 🔰 دشمنان نظام اسلامی صراحتاً می گویند که غلبه بر جمهوری اسلامی و حاکمیت اسلام با جنگ نظامی و تحریم اقتصادی امکان پذیر نیست و باید با و تأثیرگذاری بر ذهن ها و مغزها و تحریک هوسها به این هدف رسید. 🔶 ما معتقد به بستن فضای فرهنگی کشور نیستیم اما با به‌شدت مخالفیم و ما باید برنامه‌ریزی جدی در مقابل جبهه استکباری داشته باشیم. 🔷 باید دستگاههای فرهنگی اعم از وزارت ارشاد، سازمان تبلیغات اسلامی، وزارت آموزش و پرورش، وزارت علوم و صداوسیما و حتی دستگاههای اطلاعاتی بر روی این مسائل به شدت حساس باشند. ۹۸/۵/۳۰ @dokhtaranchadorii
‌ ❇️ مراقبت از حجاب در درجه اول با مدیران و مراکز حکومتی است ‌ 🔻 رهبرانقلاب، در دیدار رئیس جمهور و اعضای هیئت دولت: ‌ ⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه، بجا و صحیح است. حجاب یک حکم شرعی و یک مسئله قانونی است و در این زمینه باید در درجه اول دستگاههای دولتی و حکومتی و مدیران آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود. ‌@dokhtaranchadorii
#پویش_حجاب_فاطمے روزی پیامبر از حضرت زهرا‌سوال کردند کہ بهترین چیز برای زن چیست؟ :حضرت فرمودند بهترین چیز آن است کہ نه او نامحرم را بنگرد نه نامحرم او را بحار_ج۴۳_ص۸۴ 📚 @dokhtaranchadorii
تقدیم به همه خواهراے خوبه سرزمینم☺️ ... شڪ نڪن بانو جان با همین چادر مشڪۍگرچه در ظاهر،توجلوه هاےتن خود پوشاندے شاید از حس خودآرایۍ تن بگذشتۍ یا به تحقیر و تمسخر ڪه دوصد دختر همسایه و فامیل نثارت ڪردندلحظه اے رنجیدے شایدم زیر همان چـاڋر معصومـ خودت گریه اےهم ڪردے ولۍ آخر☝️ خانوم توبدان خوب ڪه ازهر ڪس زیباے دگر زیبایۍ @dokhtaranchadorii
‌ خـــواهـــر من یادت بماند ؛ چــاڋرت فقط برای رضاے اوست و لا غیر… اگـــــر چـــــآڋرے ڪـه به سر اندآختــه اے،خُـدآیۍات نمۍ ڪنــد ؛ نیــّتت رآ اصلاح ڪن #چــآڋرمـ♥️ @dokhtaranchadorii
➣ از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود.😰 اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت.✔ به قول دوستانش↯ ابراهیم به زن نامحرم داشت. 🌹♥️ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_هفدهم بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش
🌷 🌷 قسمت گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت مارگیر🐍 شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...😨 سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... _خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...😳😦 - بچه ها راست میگه ... ماره 🐍... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...😠 - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...😐😟 رو کرد به همکارش ... _مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟...😟 _نه به قرآن ...😰 _قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...😊 خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... 😨تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام😄 رو گرفتم ... _وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... _کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... 😂😃آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... _خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم😂 ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...😄 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii