فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امروز، روز #مباهله، عید شیعه و اهلبیت علیهمالسلام است
🔴 #استاد_عالی
💠 پیشنهاد دانلود
@dokhtaranchadorii
#برشی_از_کتاب ✂️
مجنون نشسته بود کنار دریا🌊،
روی شنهای ساحل🏞 ...
مینوشت: لیلی. 💔
با انگشتانش👐 شنها را خط میانداخت: لیلی!💔
آب🌊 میآمد روی شنها را میپوشاند، وقتی که برمیگشت سمت دریا اسم لیلی💔 پاک شده بود.
مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت: لیلی...💔
آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی💔 را پاک میکرد.. کسی او را دید. کارش را که دائم تکرار میکرد...
کسی پیش رفت و گفت: چرا این کار بیهوده را میکنی⁉️
مجنون نگاهش کرد.👀 عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما لب👄 زد:
💎گر میسر نیست ما را کام او💎
💎عشق بازی میکنیم با نام او💎
حیات مجنون به همین بود: 💔یاد لیلی💔
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#امام_من 💚📚
#نرجس_شکوریان_فرد ✍️
#حاج_حسین_یکتا
بچهها! مراقب چشماتون باشید.
بچهها! خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست، خودمون خودمون رو چشم میزنیم!😔
یا چشمامون چیزایی رو میبینه که نباید ببینه.😱
بچهها! هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره... .
چقدر چشمتو از نامحرم نگه میداری؟!🤔
بگو نگاهش نمیکنم تا جیگر امام زمان خنک بشه. 😊
تا امام زمانمو ببینم!😭
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببينيد| رهبرانقلاب:
💠 مردم امام زمان(عج) را میبینند، اما نمیشناسند. مانند حضرت #یوسف که برادرانش او را میدیدند، روی فرش آنها راه میرفت، ولی نمیشناختند.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فرماندهی به سبک حاج احمد متوسلیان
🎙 روايتگری حاج حسين يكتا
فوق زیبا
👌👌👌
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
Rozeh-Panahian-TaTirBeMashkeAbasZadand.mp3
993.4K
#روضه | تا تیر به مشک عباس(ع) زدند ...
#علیرضا-پناهیان
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_بیست_و_ششم کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... _ولی بازم
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_هفتم
دربست، مردونه
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ...
ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ...
سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
_دایی شنیدم می خوای کامپیوترت🖥 رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
_چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
_قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...😊
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ 💻رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ...
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...😊👌
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...☺️
_جدی؟ ...
_چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...😉
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_هشتم
به من بگو ...
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ...
حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ...
یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...
سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...
نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...
_مهران ... کامران بدجور زرد کرده ...
سرم رو آوردم بالا ...
_واسه چی؟ ...
_هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ...
چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ...
حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون ...
من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_نهم
سید
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم...
و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
_راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...
چند لحظه مکث کردم ...
_شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ...
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ...
سعید رفت تو ...
من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ...
تمام شب خوابم نبرد ...
از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ...
بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ...
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ...
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ...
💫💫💫💫
تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ...
سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ...
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ...
سرم رو پایین انداختم ...
_من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ...
_علم و هدایت از جانب خداست ...
💫💫💫💫
جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ...
دل توی دلم نبود ...
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ...
رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ...
_حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ...
باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_ام
وحشت
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ...
✨به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد
و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...✨
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ...
مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ...
امثال شمر و ابوموسی اشعری ...
ادعای علم و دیانت شون می شد ...
نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ...
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ...
تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ...
شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ...
قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ...
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه⛰ به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
#تلـــنــگـــــــراݩہ ⚠️
بند پوتینت را محڪم ببند...
محڪم تر از قبل...
این روزها عرصه جنگ نرم
نیازمند
من و توست...
بنگر به خودت
رزم جامه پوشیده اے
لباس سربازان بر تن دارے
مبادا یادت برود ڪه تو سربازے
آن هم سرباز مهدے فاطمه
حواست باشد سرباز
نڪند گول صفحات مجازیش را
بخورے؟!..
حواست باشد
نڪند گول خواهر و برادر گفتن
هاے مجازیش را بخورے؟!...
مباداسربازبودنت رافراموش ڪنے
نڪندسَربازبزنۍاز سرباز بودنت؟! سرباز یعنۍسرت را ببازے به پاے
اعتقاداتت،شرفت،دینت
مانند سربازانۍڪه هشت سال در
مقابل دشمنشان با سلاح ایمان ایستادند...
این روزها زیاد آه شهادت
مۍڪشیم
زیاد نق به جان خدا میزنیم براے
نرفتنمان...
چون سلاح ایمانمان مۍلنگد
چون سلاح ایمانمان در بین
صفحات مجازۍگم شده است...
@dokhtaranchadorii