🌸...چـادرےها...🌸
شاید گرمشــون بشع،ولی باهرکــسے گـرم نمیـشــ🚫ـن!
شاید چادر تو دستـ👐🏻ـو پــ👣ـاشون باشع،ولـے شخصیت شـون زیردستـ و پـا نیست!😌
شـاید جدےوخشـکـ به نظـربیان🍃،ولـے مغرور بےاعتـنا نیسـتن!💕
شایـد اهل رفاقت حــ🍻ـرام نبـاشنـ،ولـے تو دوستےهای سـ👭ـالم آخـرشن!
شایـد اهل خودنمــ👸ـایـے نباشن،ولـے به چشم خـ💖ـدا میان!
شایـد آرایـ💄ـش نداشته باشن، ولے آرامـش دارن!😎
"چـادرےها تو عیـنـ سادگـے...یه دنیـ🌍ـاے قشـنـگ دارن...!!"📿
🌷°•| @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_و_هشتم یا رسول الله ... _زمان پیامبر ... برای حضرت خبر
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_سی_و_نهم
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️
کوله رو از روی زمین برداشتم
می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت :
با این اشک ریختن💧
بدجور خودت رو تحقیر کردی😒
حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌
هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄
مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا
همه چیزم اون توئه ...🗣
راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣
اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️
اشتها نداشتم ...😢
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن
علی الخصوص به فرهاد ...✌️
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀
خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏
_ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀
سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...😊
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهلم
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...😳
_نه قربانت ... خودت بخور👌
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂
کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄
هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤
خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤
جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄
صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌
و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️
زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️
برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم👀
هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀
خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀
- این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_یکم
مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که
بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣
و اون با انرژی زیادی،
من رو خطاب قرار داده بود 😶
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️
_با اجازه تون من دیگه میرم
خیلی خسته ام ...🚶♂😢
سینا هم با خنده
ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️
_حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁
تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه
بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊
_آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️
_شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂
یهو به خودم اومدم دیدم
چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄
منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ...
_سعید آقا میای؟ ...🤔
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢
جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒
گیج و منگ خواب😴
چشم هام رو باز کردم 🙄
نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_دوم
امثال تو
صدام خسته و خواب آلود😢
از توی گلوم در نمی اومد ...
- بَه داداش ... رسیدن بخیر ...😎
رفت سر کمد، لباس عوض کردن⚡️
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت😐 دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید😡 اصلا مرده به من چه که نیومده ...😒
غلت زدم رو به دیوار⚡️
که نور کمتر بیوفته تو چشمم👀
- مخصوصا این پسره کیه؟⁉️ سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😐
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...🙄👌
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم👌 اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه👀
و چشم هام رو بستم ...😑
نیم ساعت بعد⏰سعید هم خوابید😴 اما خواب از سر من پریده بود😶 هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم🙄 نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ...
معلق بین اون درگیرهای فکری⁉️
و همه اش دوباره زنده شد ...😢
فردا ... حدود ظهر🌤 دکتر زنگ زد📞 احوال پرسی و گله که چرا نیومدی😢 هر چی می گفتم فایده نداشت
مکث عمیقی کردم ...😐
- دکتر ... من نباشم
بقیه هم راحت ترن ...😊
سکوت کرد😐خوشحال شدم😍فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...👌
ــ نه اتفاقاً یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه😊 اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع👌شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ...😂
من، مات پای تلفن😐
نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده👀 اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده😒 بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت😖
_دیروز به بچه ها گفتم🗣 فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن🖐 نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...😊
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
#دلنوشته
✍يا صاحب الزمان...♥️
آقای مـن !😍
مــولای مـن !
از قـديــم گفته انـد :
" خلايـــق هــرچه لايــق "
بی راه نگفـته اند😔
اقرار میڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در
محضر شما را پيدا نڪرده ايم
ڪه اگر غيـــر از اين بـــود هم اينک در زمان
#ظهور و در حـــضور شما به سر میبرديـــم😞
از ماســت ڪه برماســــت "
آری،
ما مستحق بلــــای غيبـتيـم ؛
سزاوار چنــيـن سرنوشــتی هستیم ؛
تــو را نخواســته ايم ؛ به بی امامـــی
" #عـادت "کرده ايم ؛ هنــوز باورمان نـشــده که
💥تا نيايی گره از ڪار بشر وا نشــود...
#مهدی_من... ❤️
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد رائفی پور
📝تمایل امام زمان عجل اللّه به ظهور
#شرایط_ظهور
#پیشنهاد_دانلود👌
@dokhtaranchadorii
#چادرانه🌺
❤️♡ بانوی محجبه ♡❤
نمــيدانــم در دلــت چــه ميــگــذرد❗️
👈نمــي خواهــم بــدانم❌
ولي احسنت😊👏
کــه بــا #حــجابــت...
نه دل #شــهيــدي را شکــانــدي💔
نه دل #جــواني را لــرزانــدي✅
با روی چو مه🌙به زیر چادر!
خود گشته ای اسباب تفاخر✌️
تا حفظ کنی حریم خود را ...
صد رحمت حق بر این تفکر✔️
@dokhtaranchadorii
#دلنوشتہ
❃السَّلامُ عَلَیْکِ یٰافاطِمَةَٱلزَّهراء❃
↫در این گرماے تابستاݩ🔥
⇠وقتۍ پیچیده مۍشوم میان سیاهےات😎
⇠تنها دلخوشۍام این است ڪه
↯↯↯عرق روے پیشانےام↯↯↯
✅⇦عــرق بندگــیست⇨✅
❌⇦نہ عـــرق شـــــرم⇨❌
#حجـــاب❃❧
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهل_دوم امثال تو صدام خسته و خواب آلود😢 از توی گلوم در نمی ا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_سوم
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...📞
بیشتر از قبل، بین زمین و
آسمون گیر افتاده بودم ... 😢
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶♂
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت😟
- آقا جون ... چه کار کنم؟😔 من اهل چنین محافلی نیستم⚡️ تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن اونم که از ...
گریه ام گرفت😭🙏 به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... ⚡️
دلم گرفته بود ...😔⚡️
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف👌 نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه⚡️ و معلق موندن بین زمین و آسمون🌤می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...🚶♂اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... 😑
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...🔥
سر در گریبان فرو برده😔 با خدا و امام رضا درد می کردم🍃 سرم رو که آوردم بالا ...🙄روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند📖 آرامش عجیبی توی صورتش بود🍃حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش🚶♂😣
_حاج آقا ...
برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...👀⚡️
_چرا که نه پسرم😊
برو برام قرآن بیار ...🚶♂
قرآن📖 رو بوسید با اون دست های لرزان⚡️ آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...👌
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است🌱 مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند✌️ آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم 🚶♂
قلبم آرام آرام بود🍃 می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه ...😢
می ترسیدم سقوط کنم ...
از آخرتم می ترسیدم ...😢
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم😞
و این آیات ... پاسخ
آرامش بخش تمام اون ترس ها بود👌
💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...💖
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_چهارم
تو ... خدا باش
بالای ⛰کوه ...🙄
از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃♂
- آقا مهران ...
پاشو بیا ... یار کم داریم😢
نگاهی به اطراف انداختم👀
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊
- نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ...
یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت
- فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁
هر بار که این جمله رو می گفت
تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...😔🖐
#عشق بود #هدف بود #انگیزه بود
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣
که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد
ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️
- هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌
به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙
وقت نماز بود و تجدید وضو💧
بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_پنجم
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ...
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_ششم
تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ...
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...😕
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... «شیشه های کوچیک رنگی »...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه...
اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام #خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ...
داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ...
5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی
@dokhtaranchadorii
#برشی_از_کتاب ✂️
این کیست که امشب اینگونه آرام به چشمان خیس شما قدم می گذارد؟
لحظه ای می نشیند مکثی می کند و می رود. این کیست که بعد از مدت ها احساست را به ضیافت می خواند و پرواز خیالت را به سوی شمع وجود خویش می کشاند؟ کمی تامل می کنی که این کیست که باز هم خانه خلوت تو را دق الباب می کند…
چمران می گفت که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است و من می دانم که تو ناگفته هایت بیش از آن بود که بشود باور کرد.
با تمام این حرف ها گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند...
#حرمان_هور 📔
#شهید_احمدرضا_احدی 🌹
#علیرضا_کمری ✍️
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿