eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
603 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
امام ساکن آسمان‌ ها🌈 بود‌ در عرش خدا. پس خدا منت گذاشت بر من و شما و او را میان ما ساکن🍃کرد. ما ظلم کردیم در حق امام و البته بیشتر در حق خودمان؛ او را رها کردیم...💔 تعدادمان به ظاهر زیاد است، اما تشکیلاتمان🤝 برای یاری امام آماده نیست! در سراسر دنیا، مشکلات ما همه از جهالت‌ ما است!..🙃 #امام_من #نرجس_شکوریان_فرد ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#پروفایـل √•• #دختـرونہ °°→ . #~♡~ . پروفایلتو خوشمل کن :)) ~∞↑ . . ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#دلتنگی_شهدایی 💔🌷 از وسعت لبخنـد توست ڪه جـان می‌گیرد زنـدگی ، بگذار لبخندت حال تمام روزهـای مرا خوب ڪند . . . #شهید_غیرت ❣️ #شهید_علی_خلیلی ♥️ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
سلام_بر_شهدا ✋💔 داداش علی میشه برای ظهور آقا دعا کنی ...؟!؟ #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ♥️ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
√•• °°→ بهترین حس یعنی با شهدا رفیق باشی #~♡~ پروفایلتو خوشگل کن :)) ~∞↑ . . ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🖤 فقط یک پارچه یا پوشش نیست❌ نماد یک تفکر و اعتقاد است 😇که با شنیدن واژه های کوچه و در و دیوار ،قلبش از تپش می ایستد !😍 شاید پوشش شما چادر نباشد ، شاید نه دختر باشی و نه بتوانی چادر بپوشی! 🙃 اما همین که عاشق مهربان ترین مادر دنیا هستی و پشتیبان اعتقاد او شما هم یک چادری هستی😊❤️ @dokhtaranchadorii
#ریحانهـ~💕~ همه مےگویند: میان عده‌اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مےخواهد...😒 اما من مےگویم: میان عده‌اے حرمت شڪن حرمت نگهـ داشتن؛ شجاعت است...✌️ شیر زن! به خودتــ ببال بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقت داشتے ڪهـ ‌مدافع‌ چادر مــادر باشے...! @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_بیست_وششم وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاه
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند. دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم.. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.ازش خجالت کشیدم.چون میدونستم از چی ناراحته.با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..گریه کردم..روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم: -آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم. . دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم! !دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم: -از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی. خندید: -اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه! زرنگ بود.. گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه.. وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. -چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟! آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت: -قبول باشه ازت عزیزم. . جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم :تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی.. دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد! ولی فاطمه نمیخواست.دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: -هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!! با کلافگی گفتم: -چی میگی فاطمه؟ ! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..یه علف هرزم..فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟ فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت: -فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله.. -اگرشما جاموندید پس من کجام،؟ -مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد. گفتم:تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من ...من.. صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟ ! فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد: والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره. حاج مهدوی گفت:در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: -من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود.اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم :بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود.به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!. خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود.! زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج! چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم. بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد. درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم: -من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته.من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم.... ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی ارامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت..هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو. حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم -توخوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.! پرسیدم: -چطوری این قدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!! کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم کن.دیگه نمیخوام آقام سردش باشه. .نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم.. صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم👇 🌷باسلام:۴نشانه یاران خدا وآقامون امام زمان علیه السلام:🌷🌷🌷🌷🌷🌷👇 🌷۱.گسترش نماز 🌷۲. پرداخت خمس و زکات 🌷۳.امربه معروف 🌷۴.نهی ازمنکر آیه ۴۱ سوره حج 🌷اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌷🌷👇 @dokhtaranchadorii
⚠️ ⚠️ ♥️✨امام علی (ع) فرمودند : ✍🏻 در آخر الزمان ڪه بدترین دوران است ؛جمعی از زنان پوشیده اند در حالیڪه برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازڪ و ڪوتاه است ڪه گویی هنوز برهنه اند..) ✍🏻 و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند .. ✍🏻 و به سوی لذات خوارڪننده شتاب میڪنند و حرام ها را حلال می‌دانند و (اگر توبه نڪنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشعیه ج14ص19 @dokhtaranchadorii
☝️بد حجابی دزدیست... وقتی چشم مردی را به دنبال خود بکشی و تو را زیباتر از همسر خودش بیابد، بدان که از زندگی زنی دیگر دزدی کرده ای.... بدحجابی دزدیست...دزدی از #خدا وقتی ذهن فردی رو مشغول میکنی و به گناه میندازیش... #پویش_حجاب_فاطمے @dokhtaranchadorii
زنــے با روسرے آب رفتـه ... پیرزنـے با ڪفش پاشنه هفت سانتـے ...👠 دختـر جوانـے با لباس هاے تنگ ...👗 جالـب است میان این همـہ رنگ ولعاب ... چشم آدم بـہ دخترے می افتد... کـہ رنگ ندارد اما بیشتر می درخشـد. ...😇 هے فکر مے ڪنم این آدم علاوه بر ایمان , یڪ چیز دیـگر هم دارد ڪـه بقیه ندارند وآن فقط ڪمے اعتماد به نفـس است ...😉 @dokhtaranchadorii
•❥✾عفاف✾❥• براۍ یڪ بانو ↫•حجاب معنوۍاست •✺❥حجاب❥✺• ↫•پوشش ظاهرۍ است هر چه عفت درونۍو باطنۍ عمیق تر باشد پوشش و حجاب ظاهرۍهم اقعۍتر و تاثیرگذارتر خواهد بود• @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
♥️بسم رب الشهدا♥️ برگے از خاطرات 📚 شانه هاے همیشه گرمش یخ ڪرده بودند. از پدرش قول گرفته بودم ڪه دو ساعت با جنازه اش توے خانه تنها باشم. حرف داشتم با او...😔 قرار دو ساعته شد نیم ساعت،آن هم توے معراج...💔 بعد از نود و نه روز باید براے همیشه با چشمهایش، موهایش، خنده ها، اشڪ ها و انگشتانش خداحافظے میکردم!😭 براے همیشه توے این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم. ڪاش صدایش را فقط یڪبار دیگر مےشنیدم ڪاش با لبخندش به من مےفهماند ڪه هنوز هم،سایه بالا سر دارم... دلداده ے ارباب درِ تابوت را باز ڪردند این آخرین فرصت بود... بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛بدنم بےحس شده بود، زانو زدم ڪنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود. باید وصیت هاے📝 را مو به مو انجام مےدادم. پیراهن مشڪے اش را از ڪیف درآوردم. همان ڪه محرم ها مے پوشید.🏴 یڪ چفیه مشڪے هم بود،صدایم مےلرزید. به آن آقا گفتم ڪه این لباس و این چفیه را قشنگ بڪشد روے بدنش،خدا خیرش دهد توے آن قیامت؛پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش... جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن! به آن آقا گفتم: مےخواست براش سینه بزنم، شما مےتونید؟ یا بیاید بالا خودم برم براش سینه بزنم بغضش ترڪید😭 دست و پایش را گم ڪرد.نمےتوانست حرف بزند.چند دفعه زد رو سینه . بهش گفتم: نوحه هم بخونید برگشت نگاهم ڪرد. صورتش خیس بود.نمےدانم اشڪ بود یا آب باران. پرسید:چےبخونم؟ گفتم:هرچے به زبونتون اومد. گفت:خودت بگو نفسم بالا نمےآمد...😭💔 انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار مےداد، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم گفتم: از حرم تا قتلگاه زینب(س) صدا مےزد حسین(ع) دست و پا مےزد حسین(ع) زینب(س) صدا مےزد حسین(ع) سینه مےزد براے شانه هایش تڪان مےخورد... برگشت بااشاره به من فهماند همه را انجام دادم، خیالم راحت شد...💔🕊 همسربزرگوار 🌹 🕊 📿 @dokhtaranchadorii
شهید شدن اتفاقے نیستـ اینطور نیستـ ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و... مرد شہید رضایتـ نامہ دارد...✨ و رضایتـ نامہ اش را اول حسین😌 و علمدارش امضا میکنند بعد مهر حضرت زهرا میخورد...♥️ شہید قبل از هر چیز دنیایشـ را بہ قربانگاه برده او زیر نگاه مستقین خدا زندگے کرده...😍 شهادت اتفاقے نیستـ... سعادتے ستـ ڪہ نصیبـ هر کسے نمیشود... باید شہیدانہ زندگے کنے تا شہیدانہ بمیرے...🍃🌈 @dokhtaranchadorii
#شهیدانه🥀🕊 شهید شدن #دل مے خواهد دلے کـه‌ آنقــدر قوے باشد و بتوانـدبریده شود از همه #تعلقات؛ دلے کـه آرام،لـه شود زیر پایـت؛ و #شهدا "دلدار بے دل" بودنـد... @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_بیست_ونهم او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان ش
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم : -کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود.. -آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگه قایل نیستی؟! اشکهام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم.آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت:چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود.ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم که جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد.حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه. نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: -ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... فاطمه گفت: -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی! با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟ او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم... میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.با نگرانی آهسته گفتم: -وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه. ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:-و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمه با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عحب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین. فاطمه گفت: -ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت: -من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: -بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمه با خنده ی شیطنت امیزی گفت: -فقط یک ساعت.... گفتم.: -خیلی کمه... گفت:پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم: -آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت: -فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه... پرسید: چی گفت آقات؟ بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم: -گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت: -ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟! لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم... فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم: -خوبی؟ او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت: -خوبم فقط خواب آقات... چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟ اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم: -میدونی اسم واقعی من چیه؟ او با تعجب وپرسش نگاهم کرد. یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد: -رقیه....رقیه سادات فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید: -تو ...ساداتی؟؟؟؟ خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم. فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست! گفت: -چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟ گفتم چه فرقی میکرد؟! با ناراحتی گفت: -چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت.. فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده می‌گرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف می‌گرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ ! اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟! گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه.. از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود. با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم : -فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم : -فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی.. اول نمازشو قطع کرد.!! چون میخواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره.تو مدرسه همیشه تنها بود.هیچکس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشه ماتم بود.همیشه آینه ی دق بود!! تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگار ازش گرفت و برای همیشه مهاجرت کرد به انگلیس.. اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری برای یادگار اهل بیت گذاشت که اون یادگاریها یک اسم بود که کسی نتونه بشکنتش!! و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود!!! آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی صدام نکنه رقی.. بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق وحقوقم روبگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسریهای مهری نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولی در ازای اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجه بود!! مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختی ای بود رفتم.کارمیکردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچه چادرسرم نمیکردم ولی سنگین بودم.نه آرایشی. .نه لباس نافرمی.. تونخ هیچ کدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایی.هم زیبا بودند وهم خوب لباس می‌پوشیدند. پسرهای زیادی دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یک نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتی نصیحتشون میکردم ولی نفهمیدم چیشد که منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.میخندند واز همه مهمتر با من خیلی مهربونند. شرایط دانشگاه و کارم باهم جور درنمی اومد.از کارم بعد از یه مدت بیروت اومدم و دنبال یه کاری با درامد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه ای رهن کرده بود.او وقتی دید اوضاع واحوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونه زندگی کنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونه بود.اکیپ سه نفره ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهای مختلف صحبت میکردند و گاهی با آنها به پارتیهای مشترک میرفتند.اوایل من قبول نمیکردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم...حالا که دارم فکر میکنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشی وخودت هم گنهکار میشی.... تو همون مهمونی ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یه مردی بهم توجه کنه.چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد.چقدر دوست دارم برای پسرها نازوغمزه کنم..سحر منو با یکی تو همون پارتی آشنا کرد.یک پسر زشت وسیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو میکشیدی عقب تا بوی مشروب وسیگارش حالتو بد نکنه.اون با همه ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد.گفت: -با اینکه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردی ولی خیلی جذاب تر از اونایی!! شاید او به خیلیها این جمله رو در طول روز میگفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکی منو ببینه. بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن. اون با نگاه هرز وبی حیاش خیره به چشمام گفت:باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبایی... ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: -میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره.. فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم: -ازم بدت اومد نه؟! فاطمه باز ساکت بود. دلم شکست !! کاش حرف میزد. فخشم میداد. بیرونم میکرد ولی سکوت نه! ! کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام.... صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد: -چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟ سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت : نمیدونم کی خوابم برد.. پرازحسهای عجیب وغریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!! با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟! او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت: -نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟ پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!! یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند. گفت: -ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!! من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه.. فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت: -خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم. او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!! وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟ ادامه دارد... @dokhtaranchadorii