🌱
⭕️✍حکایتی زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم فریاد میزنیم؟
یکی از شاگردان گفت:
چون ، آرامش خود را از دست میدهیم.
استاد پرسید: درست است امّا چرا با وجودى که طرف کنارمان هست باز داد میزنیم ؟
هیچکس جواب درستی نداد , سرانجام استاد گفت :
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که فریاد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، آنها باید صدایشان را بلندتر کنند . اما وقتی دو نفر عاشق هم باشند آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان به هم نزدیک است .
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، آنها فقط در گوش هم نجوا میکنند . سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد ...
✨🌟💛
√|| @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
📝 #درد_دل
دریاب این دل را ...😔
می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد، غصه که می افتد به جانشان،
راه کج می کنند سوی حرم تو آقا!😭
می نشینند #یک_گوشه
چادرشان را روی صورتشان می کشند
هی می گویند #یا_عباس_ادرکنی،
ادرکنی بحق اخیک الحسین،😭😭
اصلا حرم ات معروف است
به عقده گشایی و باز کردن سفره دل...
می گویند شیعیان #مدینه کارشان که گیر می کند روزگار که سخت می گیرد،
یک راست می روند پشت دیوارهای #بقیع ستون دوم روبروی حرم نبوی آدرس مزار مادرتان است می روند و مادرتان را قسم می دهند به شما به شمایی که مشگل گشای دلهایی...😭😭😭
می گویند شما #کاشف_الکرب_حسینی آقا...😭
می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش حواله می شود به سوی حرم شما،
عقده های دلش باز می شود در آن صحن،
دلش آرام می گیرد...
#یا_عباس!
کرب هایم را برایت آورده ام
غصه هایم را آورده ام
نه راهی به مدینه دارم نه به #کربلا . 😭
مانده ام در این شهر پر التهاب.
مانده ام در این خستگی
نذر کرده ام برای #دل_خسته_ام،
نذر کرده ام امشب بنشینم گوشه ای
و برای دل خسته ام بخوانم: "یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لی کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ"
#دریاب_این_دل_را😭😭
#ڪربلا_نصیبم_ڪن_آقــا😭
@dokhtarancahdorii
#پيامبــر (ﷺ):
شخصى ڪه دردنيا به امانت خيانت ڪند،
وآنرابه صاحبش پس ندهد ،
اگر بميرد از دين من نمرده است !
و خدا را در حالى ملاقات خواهد کرد
ڪه از او #خشمگين است 😱
#خواهرم !
#سرخى خونم رابه #سياهى چادرت به امانت مى گذارم✋
جواب شهداروچه مى خواهیم بدهيم ؟😔
جواب خداروچه مى خواهیم بدهیم😔
@dokhtarancahdorii
°| #حرفاے_خودمـونے😊✋|°
🍂🍁🍂🍁
💠آقاجان؛
جمله ایی هست که میکشد مرا.
🍂سنگدلی به طعنـ😒ــه خطابم کرد
و گفت: منتظری؟
🌺با افتخار گفتمش: آری، 😊
گفت: "چه منتظری هستی
که امامت چادر بیابانها را از
خانه ی تو امن تر دانسته".
این را گفت ؛ سوزانـ🔥ـد و رفت...😔
🌹 #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج 🌹 @dokhtarancahdorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_352
میخواهم براے رفتن قدم بردارم ڪہ شهاب سبزے چشم هایش را بہ چشم هایم مے دوزد:بهت گفتہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم،با سر بہ سمت روزبہ اشارہ مے ڪند:روزبہ! گفتہ من ازش خواستہ بودم استخدامت ڪنہ؟!
قلبم مے لرزد اما باور نمے ڪنم،دوبارہ قصد میڪنم براے رفتن ڪہ مے گوید:پس نگفتہ! همہ تعجب ڪردہ بودن چرا روزبہ تو رو استخدام ڪردہ! نہ تجربہ داشتے! نہ مدرڪ! نہ مثل مطهرہ پارتے!
هیچوقت از خودت نپرسیدے چرا استخدامت ڪرد؟!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم و چیزے نمے گویم،نگاہ سردش را بہ چشم هایم مے دوزد! تیر خلاص را مے زند!
_مادرمو ڪہ دیدے! مادرمو ڪہ میشناسے! میدونے ڪہ چقدر برام مهمہ! بہ جونش قسم من ازش خواستم استخدامت ڪنہ!
لیوان آبمیوہ از دستم مے افتد،صداے شڪستنش در گوشم مے پیچد!
بدنم سست میشود! نگاہ متعجب چند نفر رویمان میخڪوب میشود!
نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ روزبہ مے دوزم ڪہ بہ ما چشم دوختہ!
پایم را روے شیشہ هاے شڪستہ میگذارم،صداے قدم هاے ڪسے پشت سرم مے پیچد.
با عجلہ بہ سمت پلہ برقے ها مے روم،از خودم بدم مے آید! از حماقتم بدم مے آید!
صداے عصبے روزبہ مے پیچد:چے بهش گفتے؟!
با عجلہ از پلہ هاے برقے پایین مے دوم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے پیچد!
مے خواندم:آیہ! وایسا! آیہ!
بے توجہ بہ نگاہ هاے خیرہ بہ سمت در مے روم،بلند مے گوید:زشتہ صدام برہ بالا میگم وایسا! شهاب بهت چے گفت؟!
بہ سمتش بر مے گردم،تمام تنم مے لرزد!
با چهرہ اے بر افروختہ مقابلم ایستادہ و نگاهش روے تمام اجزاے صورتم مے لغزد!
در چشم هایش دلتنگے را مے بینم! پوزخند میزنم:چیزے ڪہ باید میگفتو گفت! بہ اندازہ ے ڪافے بہ دوستت ڪمڪ ڪردے نمایش بسہ!
با حرص مے گوید:چے میگے تو؟!
دوبارہ پوزخند میزنم و بے توجہ رو بر مے گردانم،اگر ڪمے دیگر بمانم منفجر میشوم! مثل ڪوہ آتشفشان!
از پشت چادرم را مے ڪشد:جوابمو بدہ! چے بهت گفت ڪہ بہ هم ریختے؟!
با حرص بہ سمتش برمے گردم و چادرم را از دستش مے ڪشم:حد خودتو بدون!
انگشت اشارہ اش را بہ سمتم مے گیرد،صورتش سرخ شدہ و رگ هاے گردنش متورم!
_من آدم آرومے ام اما تا وقتے ڪسے نخواد آرامشمو بہ هم بریزہ! آدم ملاحظہ گرے ام تا وقتے کسی نخواد با آبروم بازے ڪنہ! شهاب پاشو روے این دو تا گذاشتہ! آب از سرم گذشتہ!
اگہ نگے چے گفت همین الان میرم وسط پاساژ انقدر میزنمش ڪہ با دهن پر خونو نیمہ جون خودش بگہ چہ چرت و پرتایے گفتہ!
سرد نگاهش میڪنم:ڪسے با آرامش شما ڪار ندارہ! راجع بہ خودم بود!
بلند و محڪم مے گوید:آرامش من یعنے تو! بفهم!
سرد نگاهش میڪنم:دروغگو!
صورتش سرخ تر میشود،لبش را بہ دندان مے گیرد و وارد پاساژ میشود!
چند ثانیہ بعد صداے همهمہ از داخل پاساژ بلند میشود...
با ترس از پشت شیشہ بہ داخل چشم مے دوزم.
روزبہ ڪتش را بہ دست مهندس تقوے مے دهد و بہ سمت شهاب مے رود!
دستش را مے گیرد و با عجلہ بہ سمت در پشتے مے بردش...فرزاد سریع بہ دنبالش مے رود!
مضطرب بہ سمت ڪوچہ مان راہ مے افتم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❤️نمازم را ادا ڪردم
بہ تڪبیر دو چشمانت
مگر در عمق چشمانت
موذن زادہ را دارے!؟❤️
#لاادرے