#شهیدانه
خوآبــش را دید وگفت:
چگونہ توفیق شَھادتـ پیدا ڪردی؟!❤️
گُفتـ:
از آنچہ
دلــم مےخواست،گُــذشتم ♥️
#شھیدحمیدسیاهکالی😍✨
#چرامانمےتوانیمبگذریم؟😔
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
عزیزم‼️
اشتباہ بہ عرضتون رسوندن❕
اجتماع چار دیوارے اختیارے شما نیست‼️🚫
🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸
⚛از پيغمبر اكرم(صلیاللهعلیهوآله)
چنين نقل شدہ كہ فرمود:
✴️«يك فرد گنهكار، در ميان مردم همانند كسى است كہ با جمعى سوار كشتى ⛴شود،
و بہ هنگامى كہ در وسط دريا🌊 قرار گيرد تبرى برداشتہ⛏ و بہ سوراخ كردن قسمتی كہ در آن نشستہ است بپردازد،😳😱
و هر گاہ بہ او اعتراض كنند،
در جواب بگويد‼️
من در سهم خود تصرف مىكنم‼️
📌اگر ديگران او را از اين عمل خطرناك باز ندارند، طولى نمىكشد كہ آب دريا بہ داخل كشتى نفوذ كردہ و يكبارہ همگى در دريا غرق مىشوند»⚠️
🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸
⚠️گناہ بدحجابي،
مانند گناهانے كہ شخص در تنهايے انجام میدهد [مانند ديدن فيلمها و شنيدن موسيقیهاے مبتذل] نيست، كہ ضرر آن تنها متوجہ خود انسان باشد.😐🙁
💯ضرر گناہ اجتماعے، در بيان پيامبر اكرم(صلیاللهعلیهوآله) زيبا تشبيہ شدہ است.👌
🔴 اجتماع، چار ديوارے اختيارے نيست.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
:
یه روزی یه لره...
یه روزی یه ترکه...
یه روزی یه عربه...
یه روزی یه قزوینیه...
یه روزی یه آبادانیه...
یه روزی یه اصفهانیه...
یه روزی یه شمالیه...
یه روزی یه شیرازیه...
.
.
.
.
...مثل مرد جلودشمن وایسادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه ♡♥️♡
.
.
لره...........بروجردی بود
ترکه......... مهدی باکری بود
عربه......... علی هاشمی بود
قزوینیه...... عباس بابایی بود
آبادانیه....... طاهری بود
اصفهانیه..... ابراهیم همت بود
شمالیه....... شیرودی بود
شیرازیه...... عباس دوران بود
و.............. ♡
مرد واقعی اینا بودن ♡
شادی روح تمامی شهدای اسلام ..
:
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_355
فرداش وقتے شنید...
حرفش را ادامہ نمیدهد،ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چے شنید؟!
ڪمے از شربتش مے نوشد:هیچے بابا!
_ڪے چے گفتہ؟!
مردد نگاهم میڪند:یڪے از بچہ هاے شرڪت داشت پشت سر تو و مهندس حرف میزد،مهندسم تا شنید درجا اخراجش ڪرد!
دستم را روے پیشانے ام میگذارم:خداے من! یہ مسئلہ ے ڪوچیڪ چقدر بزرگ شد!
لیوان را روے میز میگذارد:اگہ از بچہ هاے شرڪت ڪسے بهت زنگ زد و چیزے گفت توجہ نڪن! دنبال داستان و چرت و پرت گفتنن میدونے ڪہ! البتہ...
باز حرفش را ادامہ نمیدهد،با دقت نگاهش میڪنم:یلدا چیزے شدہ؟!
نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد:سہ چهار روزیہ از مهندس ساجدے هیچ خبرے نیست!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:دو سہ روز بعد از روز افتتاح آقاے محسن ساجدے،پدر مهندس!
_خب!
_اومد شرڪت! گفت آقا روزبہ چند روز میرہ مرخصے و آقا فرزاد مسئول همہ ے ڪاراست!
بچہ ها چند بار بہ مشڪل برخوردن هرچے زنگ زدن موبایل مهندس خاموش بود! آقا فرزاد ڪمڪشون ڪرد ولے تو مدیریت نمیتونہ مثل برادر بزرگترش باشہ!
گردنم را تڪان میدهم،در این چند روز بہ این ڪار عادت ڪردہ ام!
بے توجہ بہ حرف هایش مے گویم:شربتت گرم شد! عوضش ڪنم؟!
سریع مے گوید:نہ! نہ! خوبہ!
سپس لیوانش را برمیدارد و چند جرعہ مے نوشد،صداے زنگ موبایلم بلند میشود.
موبایلم را از روے میز برمیدارم و بہ شمارے ناشناس چشم مے دوزم.
مردد جواب میدهم:بلہ؟!
صداے ظریف دخترانہ اے مے پیچد:سلام آیہ جان!
صدایش آشناست،در ذهنم در حال جستجو هستم ڪہ صاحب صدا را پیدا ڪنم ڪہ خودش مے گوید:آرزو ام! خواهرِ...
ادامہ نمیدهد! گلویم را صاف میڪنم:خوبے عزیزم؟!
صداے شیرینش با خجالت زمزمہ مے ڪند:ممنون خوبم! زنگ زدم ڪہ...ڪہ شمارہ مو داشتہ باشے! یعنے...یعنے اگہ دوست دارے باهم در ارتباط باشیم!
صداے ڪسے مے آید،سریع مے گوید:من باید برم! خدافظ!
متعجب مے گویم:خداحافظ!
موبایلم را از گوشم جدا مے ڪنم و سریع شمارہ اش را ثبت!
دلم شور مے زند...
براے...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از اتوبوس پیادہ میشوم،با عجلہ از خیابان عبور میڪنم تا خودم را بہ دانشگاہ برسانم ڪہ ماشینے برایم بوق میزند.
نفس نفس زنان سر بر میگردانم ڪہ ماشین روزبہ را میبینم!
از دہ روز پیش ڪہ آن اتفاق در پاساژ افتاد دیگر ندیدمش!
شیشہ ے سمت رانندہ پایین مے آید،چهرہ ے جدے روزبہ را مے بینم،دو سہ متر با من فاصلہ دارد.
میخواهم رو برگردانم ڪہ مے گوید:ڪارت دارم! زیاد طول نمیڪشہ!
توجهے نمے ڪنم،بند ڪیفم را محڪم در دست میگیرم و رو بر مے گردانم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در ماشین بلند میشود.
صدایش را از پشت سرم مے شنوم:اون روز هرچے دلت خواست گفتے حالا اومدم جوابتو بدم!
بہ سمتش بر مے گردم،در چند قدمے ایستادہ.
پیراهن آبے روشنے با شلوار جین تیرہ پوشیدہ همراہ با ڪتانے هاے مشڪے!
تیپے ڪہ ڪمتر مے زند! همیشہ تقریبا رسمے و سادہ بودہ!
یڪ دستش را داخل جیب شلوارش مے برد،بوے خوبے مے دهد!
با سر بہ ماشین اشارہ مے ڪند:چند دقیقہ بیشتر وقتتو نمیگیرم! بہ اندازہ ے چند دیقہ حرف زدن برام احترام قائل نیستے؟!
مردد نگاهم را میان روزبہ و ماشینش مے چرخانم.
بدون اینڪہ بہ صورتش نگاہ ڪنم مے گویم:هر حرفے دارید همین جا بگید!
ابروهایش را بالا میدهد:اینجا؟! فڪر نڪنم برات خوب باشہ!
نفسم را بیرون میدهم و بدون حرف بہ سمت ماشینش راہ مے افتم.
با قدم هاے بلند ڪنارم راہ مے آید و سریع در ڪمڪ رانندہ را برایم باز میڪند!
معذب روے صندلے مے نشینم و مضطرب نگاهے بہ خیابان مے اندازم.
روزبہ هم سوار میشود و سوییچ را مے چرخاند،نگاهے بہ پشت سر مے اندازد و فرمان را مے چرخاند.
ماشین با سرعت زیادے حرڪت مے ڪند و مستقیم مے رود،نگاهم بہ پاڪت خالے سیگار "وینستون لایت" ڪہ روے داشبورد جا خوش ڪردہ مے افتد!
بوے عطرش در تمام ماشین پیچیدہ،روزبہ نگاهے بہ بستہ ے سیگار مے اندازد و دستش را بہ سمت داشبورد دراز مے ڪند و پاڪت سیگار را برمیدارد.
پاڪت را مچالہ و بہ سمت صندلے عقب پرت میڪند!
چند ثانیہ بعد ماشین را گوشہ ے خیابان پارڪ مے ڪند،نفس عمیقے میڪشد و نیم رخش را بہ سمتم بر مے گرداند.
بے توجہ بہ رو بہ رو و رفت و آمد ماشین ها خیرہ میشوم.
صداے بمش مے پیچد:من در جریان اختلاف شهاب و پدرت نبودم!
آرہ! شهاب خواست استخدامت ڪنم اما چیزے نگفت!
پوزخند میزنم:شمام همینطورے حرفشو قبول ڪردید؟!
_نہ! گفت یہ فرصت بهت بدم تا خودت ڪم بیارے و برے! گفت با پدرت اختلاف دارے و اینطورے میخواے نشون بدے میتونے مستقل باشے.
از طرفے براے اذیت ڪردن پدرت ڪہ با شهاب و فرزاد مشڪل داشتہ و اذیتشون میڪردہ بد نیست!
من هیچ قصد و نیتے از استخدام ڪردنت نداشتم! نقشہ اے هم در ڪار نبود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_ن356
اگہ تو این چند ماہ هیچ خبرے ازم نبود براے این بود ڪہ میخواستم...
مڪث مے ڪند،سرم را بہ سمتش بر مے گردانم.
سیاهے چشم هایش را بہ چشم هایم مے دوزد:خانوادہ م راضے نمیشدن بیان خواستگارے! در واقع مادرم زیاد راضے نبود! تقریبا راضے شون ڪردم میخواستم بعد از مراسم سالگرد نامزد سابقت براے خواستگارے رسمے بیام!
گیج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:فڪر نڪن مردد شدم! فقط میخواستم با خودم ڪنار بیام و خانوادہ مو راضے ڪنم!
پوزخند میزنم:برام مهم نیست!
سرم را بر مے گردانم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ مے گوید:چند روز بہ سالگردش موندہ؟!
در را باز میڪنم و دوبارہ بہ سمتش سر بر مے گردانم:نمیفهمم! واقعا این اختلافے ڪہ بین مون هست رو نمے بینید؟!
لبخند ڪجے میزند:چے ازم میدونے جز اینڪہ اعتقادات قوے مذهبے ندارم؟!
_همین خیلے بزرگہ!
جدے نگاهم مے ڪند:نہ انقدر بزرگ ڪہ مانع بشہ بہ دستت بیارم!
خون در صورتم مے دود،با اخم رو بر مے گردانم ڪہ مے گوید:میتونیم همو بشناسیم! میتونیم تفاهم داشتہ باشیم و سازش ڪنیم! میتونیم ڪنار هم باشیم! چرا ازم فرار میڪنے؟!
در را تا آخر باز میڪنم و پیادہ میشوم،صدایش مے آید:ماہ بعد با خانوادہ م میام خواستگارے! دست از لجبازے بردار! برق چشمات پر رنگ تر شدہ!
در ماشین را مے بندم و نگاهش نمے ڪنم! ماشین را روشن مے ڪند.
بدون هیچ حرف دیگرے مے رود...
دلم آرام مے گیرد...
از آن روز ڪہ یلدا گفت خبرے از روزبہ نیست نگرانش شدم!
حرف هایش بوے صداقت مے دهند...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❤️زان شبے ڪہ وعدہ ڪردے روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب❤️
#مولانا
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید
#مهدی_جان❤️
تصور میکنم
روزی را که تکیه میزنید به #کعبه
و ندا سر میدهید:
"الا یا اهل العالم،انا المهدی"
میخواهم از خودم #بپرسم
در آن لحظه اگر زنده باشم و آنجا
چه میکنم؟؟ چه میگویم؟؟ با خودم فکر میکنم
شاید بگویم: "یا لیتنی کنت ترابا"
از سر #خجالت....
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج
#نگاهت_را_از_من_نگیر
🍃🌹🍃
#سبک_زندگی_شهدا
💠 باور و توسل
بعد از مراسم #نامزدی و محرمیت، برای اینکه حضرت آقا خطبه #عقدمان را بخوانند، خیلی پیگیر بود.
از هر طریق که می توانست اقدام و پیگیری میکرد. برایم انقدر بزرگ و باورنکردنی بود که واقعا فکر نمی کردم چنین #توفیقی نصیبمان شود.
یکبار بین صحبتامون بهش گفتم: یعنی واقعا جور میشه؟ باتعجب گفت: این جمله ت یعنی هنوز #باور نکردی.
وقتی باور نباشه، #توسل برای رسیدن نیست و رسیدنی هم نیست
مدتی بعد از این صحبتمون، الحمدلله پیگیری ها نتیجه داد و #حضرت_آقا خطبه عقدمون رو تلفنی خوندند.
#شهید_نوید_صفری🌷
#تازه_داماد
#عیدتون_مبارک
اللهم صل علی محمد و آل محمد
ای ششم پیشوای اهل ولا💞
خلق را رهبری به دین هدی
پای تا سر خدانمایی تو❣
هم ز سر تا بپای صدق و صفا
ولادت امام جعفر صادق و نبی اكرم مبارك❤️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ارزش وقت گذاشتن داره👇👇
#تلنگر 📌
♦️روزهای غریبیست...
مادر دختر به دنیا می آورد
که کمک حال او باشد،
اما دختر به بهانه درس و مشق،
کمکی که نمی کند،
حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند،
و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند.
♦️روزهای غریبیست...
جوانانساعتها بصورتحضوری
یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای...
♦️روزهای غریبیست...
مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند.
♦️روزهای غریبیست...
والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند.
🗣ای دوست من،آگاه باش!
”جزا از جنس #عمل است“
♦️پس امروز همانگونه با #پدر و #مادرت رفتار کن،
که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند.
عاقلان را اشارهای کافیست...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
رفتم داروخونه گفتم آنتی هیستامین دکونژستانت دارین؟😎
دکتره با اون همه مدرک و سابقه ی کار گفت همونی که آبریزش بینی رو بند میاره دیگه؟😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
طرف برای آمارگیری اومده به بابام میگه چندتا بچه داری؟
بابام میگه: یکی ☝️
آمارگیره میگه: تو شناسنامه که اسم دوتا نوشته؟
بابام میگه: ها اینومیگی؟
این دکوریه هروقت اینترنت قطع بشه
میاد تو حال یه دور میزنه و میره تو اتاق..!
درهمین حد!! 😑😂😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦﮧﮨℓﮦ
ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ
ﮦℓﮧﮩﮨ ℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦ
ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ
ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦ
ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ
ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦﮧﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ
این جوک رو تو صفحه دکترا دیدم
خودشون که خیلی میخندیدند !
بخند کلاس داره
😐😐😂😂😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
تصميم گرفتم لاغر شم، ديدم اگر صورتم لاغر شه دماغ بزرگم معلوم ميشه بايد دماغمو عمل كنم،
از يكطرف باز دماغمو عمل كنم لب و دهنم بهش نمياد بايد ژل تزريق كنم به لبام،
باز لبام پهن شن پشتش بايد يك لبخند هاليوودي باشه پس بايد لمينت كنم!
ديدم همينطوري پيش برم هم خودم به آف ميرم هم بابام ورشكست ميشه
براي همين برنامه عوض شد
حمله كردم به قرمه سبزيا☺️😂😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ضرب المثل انگليسي:
اشتباه پزشك،زيرخاك دفن ميشود
اشتباه يك مهندس،روي خاك سقوط ميكند
اشتباه يك معلم ،روي خاك راه ميرود و جهاني را به فنا ميكشد..
سلام عرض میکنم
یک عدد اشتباه معلم هستم 😎🖐
😜😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_357
با تردید و استرس قدم بر مے دارم،نگاهے بہ اطراف مے اندازم.
برعڪس چند ساعت پیش،خلوت و آرام است!
مے ترسم چیزهایے ڪہ در ذهنم جا خوش ڪردہ اند را برایش بہ زبان بیاورم! شرم دارم!
نفس عمیقے میڪشم و سرعتم را بیشتر میڪنم،اگر ڪمے دیگر معطل ڪنم پشیمان میشوم و برمے گردم!
چند ثانیہ بعد بہ مزارش مے رسم،درست رو بہ روے عڪس خندانش!
بے تاب نگاهم را از عڪسش مے گیرم و چشم بہ زمین مے دوزم.
صداے خوش پیرمردے ڪہ قرآن مے خواند،موسیقے صحنہ شدہ!
اولین قدم را برمیدارم،باید بگویم و سبڪ بشوم!
تڪانے بہ گردن خشڪ شدہ ام مے دهم،انگشت هاے یخ ڪردہ ام را در هم قفل میڪنم و ڪنار سنگ قبرش زانو میزنم.
روے سنگ،پر از گل است و بوے خوش گلاب زیر بینے ام مے پیچد،امروز دقیقا دوسال از آسمانے شدنش گذشت!
مراسم سالگردش با شور بیشترے از سال قبل برگزاره شد!
چند ساعت پیش ڪہ اینجا بودم،دور از جمعیت سر خم ڪردہ ڪز ڪردہ بودم!
شرم مے ڪردم از هادے! از اینڪہ...
خوب میدانم ڪہ از حالم با خبر است! از اتفاقاتے ڪہ افتادہ! از ذهن و قلبم!
انگشت هاے ظریفم را روے سنگش مے گذارم،راحت مے نشینم و بہ نوشتہ هاے سنگ خیرہ میشوم.
زبانم نمے چرخد! صداے قدم هایے نزدیڪم میشود،سر بلند نمے ڪنم.
صداے ظریف دخترانہ اے با خندہ مے گوید:هالہ! عڪس این شهیدو ببین! چہ خوشگلہ!
متعجب سر بلند مے ڪنم،دو دختر چادرے موبایل بہ دست در چند مترے ام مقابل مزار هادے ایستادہ اند.
دخترے ڪہ قدش بلند تر است همانطور ڪہ عڪس مے اندازد مے گوید:خانم! لطفا یڪم برید اون ور تر تو عڪس مے افتیدا!
نفس بلندے میڪشم و بلند میشوم،ڪمے از مزار هادے فاصلہ مے گیرم.
بہ مزار هادے نزدیڪتر میشوند و پشت بہ قبر هادے مے ایستند،دخترے ڪہ هالہ نام داشت موبایلش را بالا مے گیرد و لبخند میزند.
ابروهایم را بالا میدهم و دست بہ سینہ مے ایستم،سلفے اے مے گیرند و دوبارہ نگاهشان را بہ عڪس هادے مے دوزند.
هالہ مے گوید:چرا عڪسشو تو نت ندیدہ بودم؟!
دوستش شانہ اے بالا مے اندازد:نمے دونم! من ڪہ عڪسشو میزارم تو صفحہ م و مینویسم دوست شهیدمو انتخاب ڪردم!
پوزخندے میزنم و چیزے نمے گویم،ڪمے مے ایستند و سپس مے روند.
نفس راحتے میڪشم و دوبارہ بہ مزار هادے نزدیڪ میشوم و سر جاے قبلے ام مے نشینم.
گلویم را صاف مے ڪنم و آرام مے گویم:سلام!
بغض ڪم رنگے در گلویم جا خوش مے ڪند،صدایم ڪمے مے لرزد:دوسال گذشت!
لبم را بہ دندان مے گیرم:هادے! خوب نیستم! خوب نیستم! همہ چے آروم و خوبہ ها ولے من خوب نیستم!
با دست صورتم را مے پوشانم و با شرم زمزمہ میڪنم:دلم یہ جوریہ! آدم بدے ام نہ؟! بے وفام نہ؟! بہ خدا دست خودم نیست!
قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد:ببخشید!
صدایے جز صداے قرآن خواندن پیرمرد و جیڪ جیڪ گنجشڪے بہ گوش نمے رسد.
نمے توانم بہ عڪسش نگاہ ڪنم و حرف بزنم! شدت اشڪ هایم بیشتر میشود!
_میدونم مثل تو نیست! میدونم ڪہ عاقلانہ نیست و اصلا شبیہ من و توقعاتم نیست ولے...
هق هق میڪنم و با عجز ادامہ میدهم:میخوام ڪہ باشہ!
سرم را روے سنگ مزارش میگذارم و دستم را مشت میڪنم،قطرہ هاے اشڪم روے نام خانوادگے اش مے بارند!
_چے ڪار ڪنم؟! دارم دیونہ میشوم!
لبم را مے گزم:از یہ طرف عذاب وجدان تو! از یہ طرف اختلافاتے ڪہ باهاش دارم و ازدواج باهاش عاقلانہ نیست! از یہ طرف مخالفت خانوادہ هامون! ولے...
ادامہ نمیدهم و دوبارہ هق هق میڪنم،صداے خندانش مے پیچد:از یہ طرف دوستش دارے!
با ترس سربلند مے ڪنم،با دیدن مهدے ڪہ با لبخند بہ صورتم خیرہ شدہ فشارم مے افتد!
خون بہ صورتم مے دود،سریع بلند میشوم و چادرم را مے تڪانم.
دلم میخواهد زمین دهان باز ڪند و من را ببلعد!
مهدے ڪنار مزار هادے زانو مے زند و مهربان مے گوید:بشین بابا جان!
سرفہ اے مے ڪنم و ڪنارش مے نشینم،فاتحہ اے زیر لب مے خواند و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد.
خجالت زدہ سرم را خم میڪنم و انگشت هایم را در هم قفل میڪنم،تنم یخ زدہ!
صداے مهربانش مے گوید:منو محرمت میدونے؟! نہ بہ اندازہ ے پدرت ولے بہ اندازہ ے انگشت ڪوچیڪش قبولم دارے؟!
سریع مے گویم:این چہ حرفیہ؟! شما مثل پدرمے بابامهدے!
دست محڪم و مردانہ اش را روے شانہ ام میگذارد:پس چرا حرف دلتو بهم نمیگے؟!
سڪوت میڪنم و لبم را مے گزم،نفس عمیقے میڪشد:بہ فرزانہ گفتم بہ مادرت بگہ یہ خواستگار خوب هست،مثل اینڪہ مادرت بد برداشت ڪردہ بود و ناراحت شدہ بود!
آیہ جان! اگہ این خواستگارو معرفے ڪردم فقط براے همچین روزے بود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_358
براے امروزے ڪہ اگہ دلت جایے گیر ڪرد یا از تنهایے خستہ شد،مراعات من و فرزانہ و هادے رو نڪنے!
ما از صمیم قلب راضے ایم! مطمئنم هادے بیشتر!
اتفاقا من و فرزانہ نگران بودیم خدایے نڪردہ بخواے تا آخر عمر تنها بمونے و ما پیش خودمون و هادے شرمندہ بشیم!
اینا رو گفتم ڪہ بدونے آرزوے خوشبختیتو دارم!
با انگشت اشارہ بہ سنگین قبر هادے مے ڪوبد و محڪم ادامہ میدهد:بہ روح هادے قسم برابر با همتا و یڪتا برام عزیزے!
مردد سرم را بلند میڪنم اما بہ چشم هایش نگاہ نمیڪنم.
_توش شڪے ندارم!
شانہ ام را نوازش میڪند:خب پس حرف دلتو بهم بگو! مثل یہ دختر ڪہ با پدرش درد و دل میڪنہ!
با انگشت هایم بازے میڪنم و چیزے نمے گویم،چند ثانیہ بعد مے پرسد:مادرت گفتہ بود یہ خواستگار پیگیر دارے! همونہ؟!
لبم را مے گزم:بلہ!
_خب ڪیہ؟! چے ڪارہ ست؟! خانوادہ ش ڪے ان؟!
بغ میڪنم:من نمیخوا...
انگشت اشارہ اش را روے بینے اش میگذارد:هیس! فقط از اون آقا بگو!
لب هایم میلرزند:نمیخوام بہ هادے خیانت ڪنم!
اخم هایش درهم میرود:ڪدوم خیانت؟!
_همین...همین...ڪہ...بخوام دوبارہ بہ ڪسے فڪر ڪنم!
_اسم این خیانت نیست! جواب سوالامو ندادے؟! اصلا چرا خانوادہ ت مخالفن؟!
سرم را دوبارہ خم میڪنم:چون آدم مذهبے اے نیستو اختلاف سنے مون زیادہ!
_یعنے آدم بے قید و بندیہ؟!
سریع سر بلند میڪنم:نہ! یعنے نمیدونم!
_چند سالشہ؟!
خجالت زدہ میگویم:سے و دو!
ابروهایش را بالا میدهد:خب خانوادہ ت حق دارن!
دستے بہ ریشش میڪشد:دلت باهاشہ؟!
گونہ هایم رنگ مے گیرند،لبخند پر جانے تحویلم میدهد:پس دلت باهاشہ! یہ چیزے بگم قبول میڪنے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:هرچے ڪہ باشہ قبول میڪنم!
_اسم و فامیل و آدرس و مشخصات ڪاملشو بهم بدہ،تا وقتے نگفتم بہ هیچ عنوان بهشون وقت خواستگارے نمیدے باشہ؟!
گیج نگاهش میڪنم و میگویم:اصلا نمیخوام...
سریع حرفم را قطع میڪند:قرار شد هرچے گفتم قبول ڪنے!
انگشت شصتش را روے گونہ ام مے ڪشد و اشڪ هایم را پاڪ میڪند:میخوام یہ مدت اصلا هیچ جوابے بهشون ندے! هیچ جوابے! نہ منفے! نہ مثبت!
چند هفتہ بہ من فرصت بدہ خوب تحقیق ڪنم بعد بگم چے ڪار ڪنے! اگہ ازش مطمئن بشم و با اختلافاتے ڪہ با هم دارید بدونم آدم درستیہ و میتونہ خوشبختت ڪنہ خودم با پدر و مادرت صحبت میڪنم اما اگہ برعڪس این قضیہ باشہ بدون ثانیہ اے مڪث باید فڪرشو از سرت بندازے! باشہ؟!
سپس پیشانے ام را گرم مے بوسد،لبخند ڪم رنگے میزنم:چشم!
لب هایش را از پیشانے ام جدا مے ڪند و بر مے خیزد.
_پاشو برسونمت خونہ!
بلند میشوم،نگاهے بہ عڪس خندان هادے مے اندازم.
انگار لبخندش از روزهاے قبل پر رنگ تر شدہ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بے حوصلہ برگے ڪہ زیر پایم افتادہ ڪنار میزنم و از دانشگاہ خارج میشوم،یڪ هفتہ از مراسم سالگرد هادے گذشته.
نہ خبرے از مهدے شدہ نہ روزبہ!
همہ چیز آرام و ڪسل ڪنندہ میگذرد،دلشورہ ے بدے دارم!
بند ڪولہ ام را یڪ طرفہ روے شانہ ام مے اندازم و چادرم را ڪمے جلو میڪشم.
از دانشگاہ دور میشوم و پیادہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم،از خیابان خارج میشوم.
نگاهم بہ ڪافہ اے ڪہ تازہ افتتاح شدہ مے افتد،مقابلش مڪث میڪنم و نگاهے با داخلش مے اندازم.
شلوغ نیست،هوس میڪنم خودم را بہ فنجانے قهوہ دعوت ڪنم.
صداے پر انرژے روزبہ باعث میشود روح از تنم پرواز ڪند!
_سلام!
هین بلندے میڪشم و با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم،پیراهن سفیدے همراہ با شلوار ڪتان تنگ مشڪے رنگ پوشیدہ.
آستین هایش را تا آرنج بالا زدہ،عینڪ دودے اش را برمیدارد و با لبخند ڪم رنگے نگاهم مے ڪند!
نفس عمیقے میڪشم و چیزے نمے گویم،ابروهایش را بالا میدهد:جواب سلام واجب نیست؟!
زمزمہ وار مے گویم:سلام!
میخواهم بہ سمت ڪافہ برگردم ڪہ مے گوید:مادرم صبح با مادرت صحبت ڪرد!
بہ صورتش چشم مے دوزم،ادامہ میدهد:مادرت باز گفتہ نہ! مادر و پدرم حاضر نیستن بے خبر و اجازہ بیان! من باید چے ڪار ڪنم؟!
سرد مے گویم:نمیدونم!
دست هایش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد:این روزا همہ چے بہ هم ریختہ! دست و دلم بہ ڪاراے شرڪتم نمیرہ!
چیزے نمے گویم،بعد از چند ثانیہ مڪث مے گوید:امروز اومدم راجع بہ یہ سرے مسائل صحبت ڪنیم! راجع بہ رابطہ هاے عاطفے گذشتہ!
بہ ماشینش اشارہ مے ڪند:البتہ تنها نیومدم!
نگاهے بہ ماشینش مے اندازم،اما ڪسے را نمے بینم!
بہ سمت ماشینش مے رود و ادامہ میدهد:صندلے عقب خوابش بردہ! بہ زور تونستم اجازہ شو بگیرم با خودم بیارمش بیرون!
ڪنجڪاو پشت سرش مے روم،ڪنار ماشین مے ایستد.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے