eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
‌این مگسا که توی اتوبوس مسافرتی گیر میفتن و تو یه شهر دیگه بیرون میان تکلیفشون چی میشه؟ چی به سر خونوادشون میاد😢😂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
آنقدر بدم میاد ازاینایی که از سادگی و صداقت بچگیامون سواستفاده می کردن و حرف می کشیدن ازمون!😢 الان که بزرگ شدم میفهمم چه مسائل فوق سری ای رو لو دادم !!!☹️😂😂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
پروفایل دوستای من: بعد عقد: عکس دست و حلقه بعد عروسی: آقاییم دنیامه برای در آوردن لج مادرشوهر: من و آقامون حالمون خوبه حسودا در چه حالن بعد از دعوا با شوهر: بابام دنیامه وقتی مادرشوهر واسه‌شون سوسه میاد: و من شر حاسد اذا حسد و همچنان ادامه دارد...😂😂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
میخوام براتون صدا آمبولانس در بیارم 😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮 تا ابتکارات بعدی خدا نگهدار😂 (حالا نمیخواد لبتو اینجوری کنی😂) https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#ڪمےتفڪـــر👌☺️ 🔔 ﺑﻪ ﺟﺎے ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎشے، "ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ❗️ 🌹 ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ڪﺮﺩ.. 🍃 ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ "ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...☝️ 🌹ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮے، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩے ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛ 🍃 ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌنے:☝️ ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ دلت...👌☺️❤️
بي حجابان عاشق حسين ؛ نخوانند عصر عاشورا بود حجاب از سر زنان و دختران حسيني ربوده شد هنگامي كه فاطمه صغري (كه احتمالا همان رقيه است) بعد از شهادت پدر و سيلي خوردن از دست شمر و اصابت كعب ني به بازو و پاره شدن گوش ؛ عمه اش زينب را مي بيند ؛ از هيچكدام از اينها شكايت نمي كند. شكايت فاطمه صغري به عمه اش اين است كه مي گويد : " يا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسي عن أعين النظار " اي عمه جان آيا پارچه اي هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم ***** [منبع :بحارالانوار؛جلد 45؛صفحه 61 ؛ بقية الباب 37 سائر ما جري عليه بعد بيعة الناس ليزيد بن معاوية إلي شهادته صلوات الله عليه‌] و حضرت زينب سلام الله عليها در اولين جمله خطبه ي آتشين خود به يزيد مي فرمايد: أَ مِنَ الْعَدْلِ يَا ابْنَ الطُّلَقَاءِ- تَخْدِيرُكَ حَرَائِرَكَ وَ إِمَاءَكَ- وَ سَوْقُكَ بَنَاتِ رَسُولِ اللَّهِ سَبَايَا- قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ وَ أَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ... اي پسر آزادشدگان! آيا از عدالت تو است كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده جاي دهي و دختران پيامبر اسلام را به اسيري ببري و سوق دهي؟ تو چادرهاي ايشان را برداشتي، صورتهاي آنان را باز نمودي‌ [منبع :بحارالانوار؛جلد 45؛صفحه 134 ؛ باب 39 الوقائع المتأخرة عن قتله صلوات الله عليه إلي رجوع أهل البيت ع إلي المدينة ...] برادرم ! باور كن حتي يزيد به حجاب زنانش حساس بود ... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حسین_جانم[💚] •|تب شش گوشہ گرفتم •|بـدنم میسـوزد😓🖐 •|زده،تاوَل جِگرم •|جـان وتنم میسـوزَد✨🌱 •|بَس ڪہ داغ حَرَمت •|مـانده براین قلـب خـراب😭💔 •|ڪربلا گفتم ودیـدمه •|دهـنم میـسوزد😭🍃 #آهـ_ڪربلا❥
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ عاقبت یک روز مغرب #محو مشرق می شود عاقبت غربی ترین دل نیز #عاشق می شود شرط می بندم زمانی را نه خیلی دور و دیر #مهــــربانی حاکـــم کل مناطق می شود #اللـهم_عجـل_لولـیک_الفــرج🌺
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نفس عمیقے میڪشم و مُردد موبایلم را روشن میڪنم،بعد از نزدیڪ یڪ ماہ! مهدے دیروز گفت امشب میاید و با پدر و مادرم صحبت مے ڪند! اشتهایے براے صبحانہ و ناهار نداشتم،همین ڪہ روز بہ نیمہ رسید آمدم سر وقت موبایلم! چند ثانیہ بعد موبایل روشن میشود،موبایل را روے میز میگذارم و صبر میڪنم تا پیغام ها برسد! صداے مادرم مے خواندم:آیہ! نمیخواے ترم تابستونے بردارے؟! همانطور ڪہ نگاهم بہ موبایل است مے گویم:نہ! _پس بہ بابات بگم چند روز مغازہ رو تعطیل ڪنہ یہ مسافرت بریم! دلم پوسید! جوابے نمیدهم،چند دقیقہ بعد صداے زنگ پیام بلند میشود! پیام پشت پیام! لبخند ڪم رنگے میزنم و موبایل را برمیدارم! چند تماس از دست رفتہ از جانب روزبہ و مطهرہ و سارہ و نازنین و یڪتا! سارہ یڪ پیام هم دادہ! "خاڪ بر سر خر خونت! موبایلتو جدے جدے خاموش ڪردے؟!" پوزخندے میزنم،آخرین تماس روزبہ مربوط بہ دیشب بودہ،چند پیام هم فرستادہ! "اتفاقے افتادہ؟! از دیروز هرچے باهات تماس میگیرم موبایلت خاموشہ!" "جدے دارے نگرانم میڪنے!چهار پنج روزہ هیچ خبرے ازت نیست!" "امروز جلوے دانشگاہ دیدمت،اگہ بخاطرہ من موبایلتو خاموش ڪردے ڪافے بود بگے دیگہ مزاحمت نمیشدم" "آیہ!" "دوهفتہ گذشتہ معنے این رفتارا چیہ؟!" "مجبور شدم بہ خانم هدایت زنگ بزنم و سراغتو ازش بگیرم گفت حالت خوبہ! این یعنے فقط من ازت بے خبرم!" "میدونے این ڪارات یعنے بلاتڪلیف نگہ داشتنم؟! میدونے یعنے هم امیدوارم هم ناامید؟! اگہ جوابت منفیہ یہ ڪلمہ بگو نہ و خلاصم ڪن!" "یہ موبایل بهم بدهڪارے! دیشب وقتے دوبارہ اون صداے مزخرف گفت خاموشے موبایلمو فرستادم تو دیوار!" "خداے من! اصلا این پیاما رو براے ڪے دارم میفرستم؟!!! شاید خطتو شڪستہ باشے!!!" "نہ سمت دانشگاہ ازت خبرے هست نہ خونہ تون! میخواے دیونہ م ڪنہ؟!!!" لبخندم عمیق تر میشود،موبایل را روے میز بر مے گردانم. از اتاق خارج میشوم و بہ سمت آشپزخانہ مے روم،مادرم در پذیرایے روے مبل نشستہ و مشغول گلدوزے است. در یخچال را باز میڪنم و موز بزرگے برمیدارم و با ولع شروع بہ خوردنش مے ڪنم! مادرم متعجب نگاهم میڪند ولے چیزے نمیگوید،نگاهم را بہ ساعت مے دوزم. ساعت از یڪ بعد از ظهر گذشتہ،چند ساعت دیگر هم باید صبر ڪنم تا مهدے بیاید! اصلا بیاید،اگر روزبہ دوبارہ جلو نیاید؟!اگر خانوادہ اش نخواهند چہ؟!تہ دلم خالے میشود! بہ زور تڪہ ے موز را قورت میدهم،بے اختیار روے صندلے مے نشینم و در فڪر فرو میروم. نمیدانم چہ مدت زمان میگذرد ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود،سریع از جا مے پرم! مادرم اخم مے ڪند،بہ خودم مے آیم و خونسرد بہ سمت اتاقم راہ مے افتم‌. وارد اتاق میشوم و بہ سمت میز مے دوم،موبایل را برمیدارم. شمارہ ے روزبہ روے صفحہ نقش بستہ،نفس عمیقے میڪشم! روے پا بند نیستم! گلویم را صاف میڪنم و با آرامش جواب میدهم! _بلہ؟! نفس عمیقے میڪشد و با حرص مے گوید:چہ عجب! لبم را بہ دندان مے گیرم و چیزے نمے گویم! عصبے مے گوید:بعد از این یہ ماہ میخواے سڪوت ڪنے؟! سرد مے گویم:امرتون؟! صدایش ڪمے آرام مے گیرد. _چرا موبایلتو خاموش ڪردہ بودے؟! اون آقایے ڪہ باهاش دیروز رفتہ بودے ڪافہ ڪے بود؟! ابروهایم را بالا میدهم:امرتون همین بود؟! _نمیخواے جواب بدے؟! محڪم مے گویم:نہ! چند ثانیہ سڪوت مے ڪند و سپس مے گوید:جوابت چیہ؟! خودم را بہ آن راہ میزنم:جواب چے؟! سعے مے ڪند جدے باشد اما خندہ در صدایش موج میزند! _اینڪہ نظرت راجع بہ توافقات هستہ اے ایران چیہ؟! سعے میڪنم نخندم! _نظرے ندارم! _چہ بد! سڪوت مے ڪنم،سڪوت را مے شڪند:جوابت بہ خواستگارے من چیہ؟! خون بہ صورتم مے دود،لبم را بہ دندان مے گیرم و چیزے نمے گویم! مردد مے گوید:الو! لبم را رها میڪنم و آرام جواب میدهم:بہ خانوادہ بگید اقدام ڪنن! نفس عمیقے میڪشد! _دوبارہ مادرم تماس بگیرہ و مادرت بگہ نہ! دوبارہ مادرم ناراحت بشہ و حرفاشو من بشنوم و سعے ڪنم آرومش ڪنم! دوبارہ راضیش ڪنم و دوبارہ این چرخہ تڪرار بشہ؟! با احتیاط مے گویم:این دفعہ وقت خواستگارے میدن! سپس بدون اینڪہ منتظر جوابے از جانب روزبہ باشم "خداحافظی" مے گویم و تماس را قطع مے ڪنم! چشم هایم را روے هم میگذارم،با خودم زمزمہ میڪنم:یعنے واقعا یہ بارم ڪہ شدہ بہ اون چیزے ڪہ میخواے میرسے آیہ؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
ركورددار بالاترين ساعت پرواز در كنار هيلكوپتر جنگي اش ايستاده بود و خبرنگاران هر كدام به نوبت از او سوال مي‌كردند. خبرنگاران آمده اند تا از خلباني كه ركورددار بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان دارد، مصاحبه كنند خبرنگار ژاپني پرسيد: شما تا چه هنگام حاضريد بجنگيد؟ خلبان خنديد. سرش را بالا گرفت و گفت: ما براي خاك نمي جنگيم ما براي اسلام مي جنگيم. تا هر زمان كه اسلام در خطر باشد ، اين را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حيران ايستادند. چند نفر به زبانهاي مختلف از هم پرسيدند: كجا؟ خلبان شيرودي كجا مي‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده او همانطور كه آستينهايش را بالا مي داد و مي رفت، برگشت. لبخندي زد و بلند گفت: نماز! صداي اذان مي آيد وقت نماز است. پيامبر مكرم اسلام مي فرمايند: أحبّ الأعمال إلي اللَّه الصّلاة لوقتها محبوبترين عمل نزد خداوند، نماز در اول وقت است *** [نهج الفصاحة ؛ صفحه: 167] https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره اي از اوستا عبد الحسين برونسي 2خاطره از اوستا عبد الحسين برونسي از زبان همسر بزرگوارش داستانك1: پسرم از روي پله ها افتاد.دستش شكست. بيشتر از من عبدالحسين هول كرد.بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد،بغل گرفت. از خانه دويد بيرون.چادر سرم كردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان. تا من رسيدم بهش،يك تاكسي گرفت. درآن لحظه ها،ماشين سپاه جلوي خانه پارك بود. **** داستانك 2 : جهيزيه ي فاطمه حاضر شده بود. يك عكس قاب گرفته از باباي شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت. به شوخي ادامه دادم: بالاخره پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه كه اگر چيزي كم و كسري داري برات بياره. شب عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ي روشن و نوراني. يك پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: اين رو هم بگذار روي جهيزيه ي فاطمه فردا رفتيم سراغ جهيزيه. ديديم همه چيز خريده‌ايم، غيراز پارچ برگرفته از كتاب سالكان ملك اعظم 2 «منزل برونسي» شادی روح شهید برونسی صلوات https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 معذب سینے چاے را برمیدارم و بہ سمت پذیرایے راہ مے افتم. مهدے ڪنار پدرم نشستہ و احوال پرسے مے ڪند،بہ سمتشان مے روم و سینے را مقابلشان مے گیرم. پدرم بہ مهدے تعارف مے ڪند اول او بردارد،مهدے لبخند بہ لب فنجان چاے را بر میدارد و تشڪر مے ڪند. سپس پدرم فنجان چایے برمیدارد،بہ سمت مادرم مے روم و بہ او هم تعارف میڪنم. بعد از اینڪہ مادرم هم فنجان چاے را برمیدارد،سینے را روے میز میگذارم،یاسین در اتاقش مشغول بازے با ڪامپیوتر است‌. میخواهم بہ سمت اتاق یاسین بروم ڪہ مهدے سریع مے گوید:بشین آیہ جان! خودتم باید باشے! نگاهے بہ مهدے مے اندازم و مردد روے مبل ڪنار مادرم مے نشینم. پدر و مادرم متعجب و ڪنجڪاو بہ مهدے چشم مے دوزند. پدرم همانطور ڪہ دانہ هاے تسبیح را میان انگشت هایش مے گرداند مے پرسد:چیزے شدہ مهدے جان؟! انگشت هایم را در هم قفل مے ڪنم و سرم را پایین مے اندازم. مهدے مے خندد:خیرہ! مادرم مشڪوڪ نگاهم مے ڪند و مے گوید:ان شاء اللہ! مهدے سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:بے مقدمہ برم سر اصل مطلب! وصیت نامہ ے هادے دست منہ! بار آخرے ڪہ رفت سوریہ بهم داد! تو وصیت نامہ ش نوشتہ بود قبلا یہ وصیت نامہ نوشتہ بودہ ولے با اومدن آیہ جان تو زندگیش وصیت نامہ شو تغییر دادہ! هادے ڪلا یہ حساب بانڪے با یہ مقدار پس انداز و یہ ماشین داشت ڪہ تازہ قسطاشو دادہ بود! گفتہ بود ماشینشو بفروشیم و بدیم خیریہ،حالا هرجا ڪہ صلاح میدونیم! اما راجع بہ حساب بانڪیش... مڪث مے ڪند،حالم منقلب میشود! سر بلند میڪنم و نگاهم را بہ مهدے مے دوزم،بغض ڪردہ! لبخند تلخے میزند:خواستہ بود اگہ دیگہ برنگشت پس اندازشو خرج جهاز آیہ ڪنیم! در چشم هاے مادرم اشڪ جمع میشود! نفس عمیقے مے ڪشد:اینو گفتم ڪہ دل آیہ مطمئن بشہ بیشتر از هرڪسے هادے راضیہ! تو دین ما رابطہ ے پدر و مادرے هیچ جورہ قطع نمیشہ،اگہ شما اجازہ بدید میگم منم یہ جورایے پدر دوم آیہ حساب میشم! هادے ڪہ عاقبت بہ خیر شد! همون قدر ڪہ الان دلم میخواد همتا و یڪتام خوشبخت و عاقبت بہ خیر بشن،براے آیہ ام میخوام! غرض از مزاحمت این ڪہ...متوجہ شدم آیہ یہ خواستگار دارہ ڪہ شما بنا بہ دلایلے راضے نیستید! بهتون حق میدم! شما و پروانہ خانم نگران آیندہ ے آیہ نباشید ڪے باشہ؟! بہ آیہ ام گفتم دلایلے ڪہ شما بخاطرہ ش مخالفید حقہ! اما انگار آیہ این آقا رو قبول دارہ! نگاہ پر خشم پدرم روے صورتم دوختہ میشود،سریع سرم را پایین مے اندازم و خودم را روے مبل جمع میڪنم! پدرم با صدایے دو رگہ مے گوید:من باید قبول داشتہ باشم ڪہ ندارم! مهدے با آرامش مے گوید:حق دارے مصطفے جان! اما دوماہ روزبہ رو زیر نظر داشتم،جوون خوش نام و سالمیہ! میخواے دوبارہ باهم بریم تحقیق ڪنیم! من ڪہ نمیگم سریع جواب مثبت بدہ،اجازہ بدہ براے آشنایے و خواستگارے بیان! درجا سر سفرہ ے عقد ڪہ نمیخواے بشونیشون! پدرم تسبیحش را ڪنار مے گذارد:خدا هادے رو بیامرزہ! هادے ڪجا اون ڪجا؟! من جوونے رو میخوام ڪہ شبیہ هادے باشہ! مرد باشہ! ایمان درست و حسابے داشتہ باشہ! منظورش از "اون" روزبہ است! مهدے مے خندد:برادر من! هادے ڪہ علیہ السلام نبود! بود؟! شاید این جوون از خیلیا ڪہ میشناسیم بهتر باشہ! من ریشمو گرو میذارم و واسطہ میشم بہ این دوتا جوون فقط یہ فرصت بدہ! پدرم مے گوید:با تمام احترامے ڪہ برات قائلم و رفاقتے ڪہ داریم نمیتونم حرفتو قبول ڪنم! مهدے بہ شوخے مے گوید:انقدر حرفم برات بے اعتبارہ؟! پدرم سریع مے گوید:بحث این چیزا نیست! خودتم خوب میدونے! مهدے چند جرعہ از چایش مے نوشد:میدونم! نگران آیندہ ے دخترتے! میگم ڪہ بہ این جوون فرصت بدہ ببین چطور آدمیہ! نذار رو دل این دختر یہ عمر حسرت بمونہ! اگہ خدایے نڪردہ زبونم لال چند وقت دیگہ با یڪے دیگہ ازدواج ڪنہ ڪہ من و تو تاییدش ڪردیم ولے خوشبخت نباشہ یہ عمر میگہ مانع خوشبختیش ما بزرگترا بودیم! محتاط نگاهم مے ڪند و همراہ با زمزمہ ادامہ میدهد:من سر هادے شرمندہ ش هستم! نمیخوام دوبارہ شرمندہ ش بشم! بغض گلویم را مے فشارد،پدرم زیر لب لا الا اللہ الا اللهے مے گوید و سڪوت مے ڪند. دو سہ دقیقہ بعد سڪوت را مے شڪند:باید فڪر ڪنم! لبم را بہ دندان مے گیرم،مهدے لبخندے مے زند و رو بہ مادرم مے گوید:نظر شما چیہ؟! مادرم سرش را تڪان میدهد:چے بگم والا؟! دلم رضا نیست! بیشتر براے این ڪہ خانوادہ ے پسرہ ام راضے نیستن! مهدے ابروهایش را بالا میدهد:اونا چرا؟! مادرم شانہ اے بالا مے اندازد:نمیدونم! مهدے سرش را تڪان میدهد:یہ وقت بهشون بدید،صحبت ڪنید ببینید حرف اونا چیہ؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 مادرم نگاهے بہ من مے اندازد و اخم مے ڪند،دوبارہ سڪوت بدے حڪم فرما میشود. چند دقیقہ بعد مهدے چاے و میوہ اے مے خورد و مے رود. همین ڪہ مهدے مے رود پدرم صدایم مے زند:آیہ! بیا اینجا بشین! مادرم اشارہ مے ڪند بروم،مردد روے مبل نزدیڪ پدرم مے نشینم و مے گویم:جانم! چشم غرہ اے نثارم مے ڪند:این همہ مظلوم بودن و آروم بودن از تو بعیدہ! پس براے من ادا در نیار! نفسے میڪشم و چیزے نمے گویم،با اخم نگاهم مے ڪند:تو دلت با این پسرہ ست؟! لبم را مے جوم و جوابے نمیدهم! با حرص مے گوید:با توام! گلویم را صاف مے ڪنم:فقط میگم اجازہ بدید بیان خواستگارے! همین! پیشانے اش را بالا میدهد:همین دیگہ؟! باز سڪوت میڪنم،فعلا بیشتر از این جایز نیست! میخواهم بلند شوم ڪہ پدرم انگشت اشارہ اش را بالا مے گیرد:آیہ! این پسرہ بیاد خواستگارے،بگے خوبہ و میسازم و این حرفا! اگہ بگم نہ و پافشارے ڪنے،بخواے لجبازے ڪنے هر چے شد پاے خودتہ! حق ندارے از من گلہ ڪنے! نزدیڪ سہ سال پیش ڪہ من بخاطرہ اون شهاب عوضے دست بہ دامنت شدہ بودم با هادے ازدواج ڪنے،هے چپ میرفتے راست مے اومدے براے من طاقچہ بالا میذاشتے! وقتے ام هادے شهید شد همہ از چشم من میدیدین! یہ جورے نگام میڪردے انگار یہ تنہ مسئول گروہ داعش و جنگ و شهادت هادے من بودم! نگاهت شدہ بود برام تف سر بالا! این دفعہ دیگہ خودت میدونے! من گفتم نہ و خودت گفتے آرہ،دور منو خط بڪش!تمام! سپس از روے مبل بلند میشود و بہ اتاقش مے رود! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هشت روز بعد از آن شبے ڪہ مهدے بہ خانہ مان آمد و با پدر و مادرم صحبت ڪرد،سمانہ با مادرم تماس گرفت و دوبارہ وقت خواست! مادرم براے چند روز بعد وقت داد ڪہ براے یڪ جلسہ ے آشنایے بیایند! پدرم با من سر سنگین شدہ بود،نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟! امروز روز موعود است! آفتاب تیر ماہ خودش را ڪف اتاق پهن ڪردہ و وجودم را گرم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
برسد بدست👆کسانیکه عکس #شهدا را می بینند و عکس #شهدا عمل میکنند به تک تک استخوانهای این #شهید تفحص شده بدهکاریم😔😢 #تکرار_میکنم ما به اینها بدهکاریم...بدهکار #پنجشنبه س برای شادی روح #شهدا #صلوات
🌷🌷🌷 در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی حوصله گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود... . اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... _اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت ... اما، یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما! معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ... "الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن..." 🖊 @dokhtaranchadorii
زن در اسلام زنده، سازنده، و رزمنده است به شرط آن که لباس رزمش لباس عفتش باشد. «شهید بهشتی» 🍁@dokhtaranchadorii🍁
🌹حرف زدن با امام زمان ع🌹 ✨مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. 🌟آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ 📜حضرت در جواب ایشان نوشتند: 🖇«إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📗بحارالانوار/ ج53/ ص306 🌸🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃🌸 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍃﷽🍃 سرلوحہ‌ے ما اگر ڪہ قرآن باشد بایستـ ڪہ ازدواج،آسان باشــد از خواستہ ها یڪےیڪے میگذریــم تا عــشق نصیبـ هر دو تامان باشد❤️ #ازدواج_قرآنے‌وپاڪ‌_نصیب_همه‌ے_مجردها #ان‌شاء‌الله
از كسانى نباش كه رنج‌هايت و گرفتارى‌هايت را از نگاه و چهره و حالت‌هايت به هر كس منتقل كنى. سختى‌ها، مهمان تو هستند. آنها را به دل‌هاى همسر و خانواده‌ات سرازير نكن. اگر ناتوان هستى،با توان‌گرى سفره‌ى دلت را باز كن، تا كارى صورت بگيرد، نه فقط‌ درد دلى بر خاطرى آتش بيندازد.  اين خوب است كه همسر تو محرم دارايى‌ها و شادى‌هاى تو باشد، ولى لازم نيست كه از گرفتارى‌هاى تو و مشكلاتى كه رزق تو هستند، سنگينى و سختى ببينتد. مگر آنكه كارگشا باشد، نه فقط‌ سنگ صبور. 📚 روابط متکامل زن و مرد، صفحه 23 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد از نقشه های بشر نباید دلهره داشت چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد به دنبال درهاي بسته برو چون خدای “تو“و “یوسف” یکیست
تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii