eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
603 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل .....
سلام صبح به خیر 😊😊
خوشبختی یعنی ....
خوشبختی یعنی .....
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ای همه هستی فدای #نام زیبای شما آسمان هرگز نبیند🚫 مثل و همتای #شما #کاش می شد کاسه چشمان ما روزی شود جایگاه اندکی خاک #کف_پای_شما😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹
✨﷽✨ 🔶چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌(صلے‌الله‌علیه‌وآله): ✅ چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌✅چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. ✅چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» ✅چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» ✅چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» 📚علل الشرایع ص ۳۳۷ https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔴 من مظلوم ترین #مادرشهید هستم... 🔹 شرح در تصویر...
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صداے متعجب یاسین هم اضافہ میشود:مامان! چیزے شدہ؟! چند دیقہ ست صداے تو و بابا میاد! این بار صداے هق هق مادرم بلند میشود،پدرم مے گوید:من رفتم! مادرم سریع مے گوید:وایسا منم بیام! نمیتونم طاقت بیارم! یاسین گیج مے پرسد:نمے گید چے شدہ؟! مادرم سعے دارد آرام بگوید اما من میشنوم! _روزبہ...دے...دیشب...تَ...صادف...ڪردہ... صداے پدرم بلند میشود:من رفتم! فعلا! مادرم صدایش میزند:مصطفے! منو بے خبر نذار! یاسین سرد مے گوید:حقشہ مرتیڪہ ے... صداے سیلے زدن بہ گوشم مے رسد،چشمانم از شدت تعجب گرد میشوند. صداے مادرم مے لرزد:درست حرف بزن! از دست رفت! خیالت راحت! دیگہ نیست! دیگہ نفس نمے ڪشہ! رعشہ بہ تنم مے افتد،نمے فهمم چہ شنیدم! چندین مرتبہ براے خودم جملاتش را تڪرار میڪنم! روزبہ تصادف ڪردہ! از دست رفت! نیست! نفس نمے ڪشد! شتاب زدہ دستگیرہ ے در را مے فشارم،با چشمان بہ خون نشستہ ے مادرم و نگاہ مبهوت یاسین رو بہ رو میشوم. چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود! قفسہ ے سینہ ام بالا و پایین میشود،نفسم تنگ شدہ! بہ زور لبانم را تڪان میدهم:ما...ما...ن سریع بہ سمتم مے دود،همانطور ڪہ بینے اش را بالا مے ڪشد با صدایے بغض آلود مے گوید:جانم! نزدیڪم ڪہ مے رسد،انگار ڪسے زیر پایم را خالے میڪند. روے زمین مے افتم،مادرم فریاد میزند:یا ابوالفضل! سریع زیر بغل هایم را مے گیرد:پاشو عزیزم! پاشو! نفس نفس زنان مے پرسم:چے..‌. چے شدہ؟! سریع اشڪ هایش را پاڪ میڪند! _هیچے! روزبہ یہ تصادف ڪوچیڪ ڪردہ! با چشمانے نگران صورتش را مے ڪاوم،تقلا میڪنم از جا بلند بشوم اما نمے توانم! _حالش خوبہ مگہ نہ؟! چشمہ ے اشڪش دوبارہ مے جوشد! _آرہ گلڪم! بابات رفتہ بهش سر بزنہ! دستم را بہ دیوار مے گیرم و بہ زور مے ایستم،چشمانش مدام در حال فرار هستند! من را نگاہ نمے ڪنند! با دست چانہ اش را مے گیرم و آرام مے گویم:منو نگاہ! پس چرا بے تابے میڪنے؟! اشڪ هایش شدت مے گیرند و درماندہ نگاهم میڪند:دلم گرفتہ مامان جان! اشڪ مے ریزم ڪہ یڪم دلم سبڪ بشہ! لبانم مے لرزد:منو ببر پیش روزبہ! الان آمادہ میشم! چشمانش را مے بندد و هق هق میڪند. تنم بہ لرزہ مے افتد. مات و مبهوت نگاهش میڪنم:منو نترسون! هق هقش شدت مے گیرد،سریع بازوهایش را میان دست هایم مے گیرم و تڪانش میدهم! فریاد میزنم:من دیگہ طاقتشو ندارم! مے شنوے مامان؟! دارے نگرانم میڪنے! بگو روزبہ خوبہ! بگو تو ڪماست! فلج شدہ! ڪور شدہ! ڪر شدہ! از پا افتادہ! اما از نفس نہ! اینطورے بے تابے نڪن،قلبم وایمیسہ ها! زانوهایش خم میشوند و از میان دست هایم روے زمین سُر میخورد. پلڪم مے پرد،همہ چیز مقابل چشمانم مے چرخد،همہ چیز... چند ثانیہ بعد هر چہ پلڪ میزنم،همہ چیز را سیاہ مے بینم! سیاهِ سیاہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صدایے مے خواندم،واڪنشے نشان نمیدهم. یڪ بار...دوبار...سہ بار... پشت سر هم صدایم مے زند! حتے پلڪ نمے زنم ڪہ صاحب صدا را ببینم،حس میڪنم در تاریڪے غرق شدہ ام... یڪ تاریڪے مطلق... ضربان قلبم آرام است،آرامِ آرام... در تمام این بیست و چهار سال انقدر آرام نبودہ ام... تاریڪے عمیق میشود،عمیق و عمیق تر... توجهے بہ صداهاے اطراف ندارم،دوست دارم دوبارہ بخوابم! گرماے دستے روے سرماے دستم مے نشیند. _آیہ جان! آیہ! این صدا را مے شناسم! صداے مادرم است! نہ! همچنان نمیخواهم چشم باز ڪنم! دوست دارم بخوابم... از آن خواب هایے ڪہ بیدار شدن ندارد! از آن خواب هایے ڪہ روزبہ رفتہ... انگشتانش میان انگشتانم قفل مے شوند،دستش مے لرزد! صدایش بغض دارد و درد،ڪاش بفهمد خستہ ام،از روزهاے تڪرارے خستہ ام... از جدایے،از فراق،از مردے ڪہ بے حرڪت و نفس خوابیدہ،از ضربان قلبے ڪہ دیگر نمے زند،از نرسیدن،از مرگ... با یادآورے این ڪلمات قلبم فشردہ میشود و نفسم تنگ! بے اختیار چشم باز میڪنم،نور لامپ سفید رنگ چشمانم را مے زند! سریع چشمانم را مے بندم،انگشتانش میان انگشتانم فشردہ میشوند! _خوبے مامان جان؟! بے توجہ بہ سوالش لب میزنم:این بارم تموم شد؟! جوابم را با هق هقے آرام میدهد،با سڪوت! پوزخندے روے لبم مے نشیند،چشمانم را باز میڪنم. در اتاقڪ ڪوچڪے روے تخت دراز ڪشیدہ ام،بوے الڪل در فضا پیچیدہ. پرستارے با روپوش سفید مشغول چڪ ڪردن سرم است. دوست ندارم مادرم را نگاہ ڪنم! از صحنہ هاے تڪراریِ گذشتہ بیزارم... از مرگ بیزارم... از خودم بیزارم... پرستار،نگاهش را بہ سمت صورتم مے ڪشاند. لبخندے تصنعے لبانش را از هم باز میڪند. _بالاخرہ بیدار شدے مامان ڪوچولو؟! بے اختیار متعجب نگاهش میڪنم،او هم متقابلا چین ریزے بہ پیشانے اش مے اندازد! زمزمہ وار مے پرسم:هنوز هست؟! لبخندش پر رنگ تر میشود:مگہ قرار بود نباشہ؟! باز انگشتان مادرم محڪم انگشتانم را مے فشارند! بہ سمتش سر بر مے گردانم،چشمانش روح ندارند! غرقِ بے جانے و دلهرہ اند! _خوبے؟! سرد نگاهش میڪنم و جوابے نمیدهم،نفس عمیقے میڪشد. _بابات و یاسین رفتن...رفتن... بغض توان صدایش را گرفتہ،خودم جملہ اش را ڪامل میڪنم! _رفتن پزشڪے قانونے! متعجب نگاهم میڪند،با چشمانے ڪہ مات و مبهوت اند! حتما از آرام بودنم تعجب ڪردہ،خودم هم از این همہ سردے و آرامے در تعجبم! چشم از صورتش نمے گیرم،آرام مے پرسم:شما از ڪجا فهمیدید؟ آب دهانش را با شدت فرو میدهد:آقا محسن زنگ زد خونہ،بندہ خدا آشفتہ بود. با ڪلے دلهرہ و من من ڪنون گفت چند دیقہ قبل بهش زنگ زدن گفتن ماشین روزبہ تو ڪردان تصادف ڪردہ! گفت هرچے بہ آیہ زنگ میزنم موبایلش خاموشہ. گفتم آیہ از دیشب خونہ ے ماست! هرچے حال روزبہ رو ازش پرسیدم‌ گفت خبر ندارم! نمیدونم چے شد یهو صداے جیغ و داد سمانہ از پشت خط بلند شد... بہ اینجا ڪہ مے رسد مڪث میڪند،نفس عمیقے میڪشد و دستش را روے چشمانش مے گذارد! _داد میزد روزبہ چے شدہ؟! چرا از پزشڪے قانونے زنگ زدن؟! دوبارہ اشڪ هایش مے بارند،مثل ابرِ بهار! آب دهانم را فرو میدهم:دیشب تصادف ڪردہ؟! بدون این ڪہ دستش را ڪنار بزند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _ساعت چند؟! _نزدیڪ یڪ! زمزمہ وار مے خوانمش:مامان؟! سریع دستش را ڪنار مے ڪشد،چشمانش مثل ڪاسہ خون شدہ اند! نگران نگاهم میڪند:جانم؟! _یعنے واقعا دیگہ روزبہ بر نمے گردہ؟! این را ڪہ مے پرسم،باز چشمہ ے اشڪش مے جوشد. جوابے نمیدهد،آرام دستش را مے فشارم اما نگاهم نمے نڪند! دوبارہ صدایش میزنم:مامان! بدون این ڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد:جا...جانم... _چرا نمے میرم؟! سریع بہ چشمانم زل میزند،میخواهد چیزے بگوید ڪہ دستش را رها میڪنم. _میشہ برے؟! میخوام بخوابم! هاج و واج نگاهم میڪند:آیہ! خوبے؟! لبخند میزنم:نمیدونم! پرستار سریع مے گوید:بهترہ شما برید! بذارید یڪم استراحت ڪنہ! مادرم بے میل و‌ نگران از ڪنارم مے رود،چشمانم را مے بندم. باید ڪمے استراحت ڪنم تا جانے براے مُردن داشتہ باشم... تا باز تاب بیاورم... باز... باز... باز... آخرین سورہ نازل شد،سورہ ے جنون... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ گذر زمان بے معنے بود،رفت و آمدها،حرف ها،غصہ خوردن و گریہ و زارے ها... از آن اتاقڪ ڪوچڪ بہ اتاقے بزرگتر در بیمارستان تبعید شدم! مے گفتند حالم نیست و شوڪہ شدہ ام،نگران لختہ خونے بودند ڪہ برچسب مادر بودن را بہ پیشانے ام چسباندہ بود! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌐ﺑﯿﻮﮔﺮﺍﻓﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ  حتما بخونید : ﺍﺳﻢ : ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻟﻌﻨﺘﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﻓﻌﻠﯽ ﺍﺵ : ﻗﻠﻮﺏ ﻏﺎﻓﻠﯿﻦ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﺵ : ﺟﻬﻨﻢ ( ﺩﻭﺯﺥ ) ﺩﺭﺟﻪ ﺍﺵ : ﺭﺟﯿﻢ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ : ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ : ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ ﻃﻌﺎﻣﺶ : ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ : ﮐﻔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﻋﻤﻠﺶ : ﻧﻔﺎﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ ﺍﺫﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺵ : ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ( ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻥ ) ﻭﻋﺪﻩ ﺍﺵ : ﻓﻘﺮ ﺍﻭﺍﻣﺮﺵ : ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻓﺤﺸﺎ ﺧﺪﻣﺎﺗﺶ : ﺯﯾﻨﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺪ ﻣﺼﺪﺭ ﺭﺯﻗﺶ : ﻣﺎﻝ ﺣﺮﺍﻡ ﻣﺪﺕ ﺧﺪﻣﺖ : ﺍﻟﯽ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺶ : ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﯽ ﻭ ﺟﻨﯽ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ : ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ : ﺫﮐﺮ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﺪ : ﻣﻮﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯﯾﮑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ :اذان لعنت خدا بر شیطان وشیطان صفتان https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔅🌸💮 💮🌸🔅 🌹روزے ڪه تو را آفرید آرام در گوشتــ زمزمه ڪرد : تو جهاد نڪن تو مانند مردان ڪار نکن تو دستــ به سیاه و سفید هم نزدے، نزدے...🙂 فقط حجابتــ را فقط عفافتــ را فقط نجابتتـ را با چنگ و دندان نگھ دار💪 تا از آغوش تو مردانے بہ معراج بیایند و از پاڪے تو فرزندان بشر پاڪ شوند و خواستــ به تو بفهماند ڪہ چقدر برایش ارزشمندے و مرد هیچ برتری بر تو ندارد☺️🌺 آنگاه فاطمه (س) را آفرید😍 و گفتـ این بهانه ی آفریدن زمین و همه ی کائناتــ و عالمیان استــ و عفاف را در فاطمه نهاد تا زن او را الگو ڪند و بداند وظیفه اش چیستــ .🍃 فاطمه ای که چادرش پشتــ در سوختــ اما از سرش نیفتاد https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍ #فرازےاز #وصیت_شهید بچہ‌ها ... بعد از جنـــگ ، دشمنان آرام نمے‌نشینند ، یڪے از ڪارهایشان بے‌شڪ، جدا ڪردن و دور نگهداشتن شما بسیجےها از خط ولایت است ... 🌸 #شهید_عباس_علیدادی 🌸
شُکر، خالقی را که برایش بزرگی و کوچکی خواسته من معنایی نداره مگر نه اینست که "یدالله فوق ایدیهم " خداوند در راس همه امور است ، پس مقیاس برای او معنی ندارد که چه آرزویی بزرگ است و کدام کوچک است. امیدوارم درهای رحمتی که دور از انتظارت بود به روت باز شه و زندگیت تغییر کنه.آمین❤️
به چادری بودنم افتخار میکنم 😍😍😍😍
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم هر روز ڪنارم بود،مریم و نساء هم هر روز بہ دیدنم مے آمدند. حرف مے زدند،سوال مے پرسیدند و گریہ مے ڪردند! اما صدایے از حنجرہ ے من خارج نمے شد،ناے صحبت ڪردن و زندگے ڪردن نداشتم! پدرم و بابا محسن جنازہ ے روزبہ را دیدہ بودند،پدرم میگفت بابا محسن از پا افتادہ! میگفت سمانہ یڪ شبہ پیر شدہ،میگفت مرگ روزبہ بہ ڪل تغییرشان دادہ! روزبہ همان شب دعوا،در مسیر ڪردان بہ سمت ویلاے پدرش تصادف ڪردہ بود. سرعت ماشین بہ قدرے زیاد بودہ ڪہ ماشین از جادہ خارج و بہ سمت درہ منحرف شدہ! چند روزے گذشت،بابا محسن و سمانہ بہ دیدنم آمدند. در تمام مدت بہ یڪ نقطہ از دیوار زل زدہ بودم و چیزے نمے گفتم. سمانه‌ گریہ و بے تابے مے ڪرد،گلایہ میڪرد چرا در مراسم ها حضور ندارم؟ چرا حرفے نمے زنم؟ اما چیزے متوجہ نمیشدم،نمے توانستم بگویم دیگر تابِ دیدن تابوت ندارم،دیگر نمیتوانم گوش بہ قلبِ بے صدایے بِسپُرم... از مرگ خستہ ام... بیشتر از خودم... نمیدانم چند روز از مرگ روزبہ گذشت ڪہ از بیمارستان مرخص شدم،تنم ڪرخت شدہ بود،همینطور روحم. ڪسے امید نداشت جنینے ڪہ در رحم دارم دوام بیاورد اما ماند! ماندن امید واقعا معجزہ بود،اگر امید را نداشتم شاید دوام نمے آوردم. روزها بہ سردے و ڪند از پے هم مے گذشتند،اقوام و دوستان براے دیدار و گفتن تسلیت بہ دیدنم مے آمدند. حوصلہ ے ڪسے را نداشتم،فقط روے تخت مے نشستم و بہ دیوار خیرہ میشدم. مادرم صبح تا شب ڪنارم مے نشست،قربان صدقہ ام مے رفت و صحبت میڪرد. حدود دوماہ از مرگ روزبہ گذشتہ بود ڪہ بہ اصرار و زور مادرم براے معاینہ پیش پزشڪ‌ زنان رفتیم. براے اولین بار صداے قلب امید را شنیدم! حس عجیبے بہ تڪ تڪ سلول هاے بدنم تزریق شد. گویے در حال مرگ بودم و شوڪ الڪترونیڪے بہ قلبم دادند! از آن روز دوبارہ زبان باز ڪردم،سر پا ایستادم،بهتر غذا خوردم فقط براے ماندن آن موجودے ڪہ چند "تاپ تاپ" از قلبش شنیدہ بودم! مادر و پدرم هرڪارے ڪردند براے جمع ڪردن وسایلم بہ خانہ ام بازنگشتم،طاقت دیدن آن خانہ را نداشتم! وقتے ڪمے بہ خودم آمدم با روزبہ سر لج افتادم! نہ سرمزارش رفتم نہ در مراسم هایے ڪہ برایش برگزار شد شرڪت ڪردم. شاید بیشتر عذاب وجدان داشتم،خودم را قاتل روزبہ مے دانستم! غرق شدہ بودم در "اگرها" و "ڪاش ها"... آنقدر غرق،ڪہ خستہ شدم و بہ گذشتہ پناہ بردم. از زمانے ڪہ همہ چیز شروع شد،زمانے ڪہ حالم بهتر بود و مسائل پیش پا افتادہ را مشڪل و سخت مے دانستم و برایشان مے جنگیدم. از آن زمانے ڪہ با پدرم شروع بہ جنگ،براے ورود بہ دانشگاہ ڪردم. آن روزهایے ڪہ پاے شهاب بہ زندگے مان باز شد. اگر شهابے نبود،نہ هادے اے بہ آیہ تحمیل میشد و نہ روزبهے پا بہ زندگے اش میگذاشت. پدرم را مقصر همہ ے این اتفاقات مے دانستم. او‌ پاے شهاب و ڪینہ هایش را بہ زندگے مان باز ڪرد. نمے توانستم دوستش داشتہ باشم،بہ شدت از او دورے میڪردم! مدام گذشتہ را مرور میڪردم،بیشتر هادے را! بخشے ڪہ روزبہ دوستش نداشت! حسرت را جایگزین اگرها و ڪاش ها ڪردم،حسرتِ نماندن هادے یا انتخاب نڪردن مردے مثل فرزاد! اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم،از گذشتہ ڪہ بیرون مے آمدم تمامِ قلبم میشد روزبہ! خندہ هایش،مهربانے هایش،صبورے اش،دوست داشتنش... همہ ے این ها تڪہ اے از قلبم را از آن خود ڪردہ بودند،این تڪہ تڪہ ها را ڪہ جمع میڪردے میشد خانہ ے روزبہ! خانہ اے ڪہ دیر متوجهش شدم،بعد از آن شد غمڪدہ. غمڪدہ اے براے زندہ نگہ داشتن یاد صاحب خانہ اے ڪہ قدرش را ندانستم. دوبارہ غرق شدم در اے ڪاش ها،در حسرت. در نبودنِ روزبہ... نفس عمیقے میڪشم و با زبان لبم را تَر میڪنم. _تموم شد! صداے مهربان دڪتر همتے بلند میشود:خستہ نباشے آیہ جان! واقعا خستہ نباشے! لبخند ڪم رنگے میزنم:ممنون! _دفتر خاطراتو خوندے؟ _بلہ! با لحنے قاطع و تاڪیدے مے پرسد:ڪامل خوندیش؟ خط بہ خط؟ سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ! _خب بہ چہ نتیجہ اے رسیدے؟! مڪث میڪنم،چند ثانیہ اے بہ فڪر فرو میروم. _همیشہ درگیر گذشتہ بودم،درگیر چیزایے ڪہ باید میشد! در حالے ڪہ باید همہ چیزو خودم مے ساختم! _دیگہ؟ آب دهانم را با شدت فرو میدهم:تو رابطہ با روزبہ عجلہ ڪردم! نباید وارد رابطہ ے عاطفے و جدے میشدم! هم بہ خودم آسیب زدم هم بہ روزبہ! باید ڪامل از قید و بند گذشتہ و حسرت نبودن هادے رها میشدم یا باید ڪلا زندگے با علاقہ بہ هادے رو انتخاب میڪردم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 حالتاے نامتعال روحے و بچہ بازیام اجازہ نمیداد همہ چیزو درست ببینم و تصمیم بگیرم. وقتے بہ خاطرات خودم و روزبہ رسیدم احساس ڪردم این آیہ من نبودم! یہ دختر بچہ ے لجباز و لوس بودہ ڪہ هیچ چیز جز خواستہ هاے خودش براش مهم نبودہ. _فڪر نمیڪردم انقدر راحت اشتباهات رو قبول ڪنے! _دیگہ نمیخوام فرصتا رو از دست بدم و معطل گذشتہ باشم! نفس عمیقے میڪشد:بہ یہ نڪتہ اشارہ نڪردے! ڪنجڪاو مے پرسم:چہ نڪتہ اے؟! _این ڪہ فقط آیہ تو زندگے با روزبہ مقصر نبودہ! متعجب پیشانے ام را بالا میدهم. ادامہ میدهد:روزبہ با علم بہ این ڪہ دخترے ڪہ بهش علاقہ مندہ،شرایط روحے ڪاملا مناسبے ندارہ خواست با آیہ ازدواج ڪنہ! همیشہ سڪوت ڪرد! اگہ چیزے آزارش میداد باید بہ آیہ میگفت ڪہ متوجہ بشه‌. در واقع روزبہ با این ڪار بہ افڪار و رفتار اشتباہ آیہ دامن زدہ! نفس عمیقے میڪشم:درستہ! _آیہ نیاز بہ یہ تلنگر داشتہ! ولے نہ تلنگرے بہ شدیدے برخورد آخر! اشتباهاتے ڪہ ڪردے رو ریز بہ ریز یادداشت ڪن و با دقت بخون. ببین هنوز چقدر بہ اون اشتباها نزدیڪے. از قید و بند گذشتہ و اے ڪاش خودتو آزاد ڪن،تو اول براے خودت و بعد براے پسرت زندگے میڪنے! یڪم از حال و آیندہ صحبت ڪنیم! زمان دقیق زایمانت ڪیہ؟ بے اختیار لبخند پر رنگے میزنم:یڪ هفتہ دیگہ! _استرس دارے؟ میخندم:یڪم! مامان میگہ چون برام یہ تجربہ ے جدید و تازہ ست اینطور احساس میڪنم! _درست میگہ! مطمئنم خوب از پسش برمیاے! خیلے مراقب خودت و ڪوچولوت باش! _چشم! _حرف دیگہ اے نمیخواے بزنے؟ ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:فعلا نہ! _روز خوبے داشتہ باشے عزیزم،خدانگهدار! _همچنین خانم دڪتر! روز خوش! سپس تماس قطع میشود،نگاهم را دوبارہ بہ حیاط میدوزم. لبخندم تلخ میشود! دستم را روے شڪمم میگذارم و برایش زمزمہ میڪنم. _قصہ ے ما بہ سر رسید... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
اگه از کانال ترک بدین آتیشتون میزنم 😐😂😂😂😂😂😂👆👆👆👆👆👆👆
✨﷽✨ 👌نکاتی از حاج آقا قرائتی ✍ما وظیفه داریم دعاکنیم چه اجابت بشه چه نشه.. میفرمود مگه شما شیرجه تو آب میزنی هر دفعه چیزی از زیر آب میاری بالا.. دعا هم همینطوره.. قرار نیس هرچی بخوای از خدا بهت بده در دعا تکلیف مشخص نکن ✅حضرت یوسف(ع) گفت خدایا زندان بهتره واسه من تا اینکه اسیر دام زنان بشم. یوسف(ع) تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده زندان.. باید میگفت خدایا نجاتم بده از شر زنان 🌸حضرت موسی(ع) گفت خدایا من به خیری که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم. خدا جریان را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها هم صاحب زن شد. هم مسکن.هم شغل.هم سرمایه.هم امنیت.. موسی بخاطر خدا رفت جلو کمک دختران شعیب کردخدا هم کمکش کرد همه چی بهش داد.... این یه قانونه ان تنصروا الله ینصرکم خدا رو یاری کنی، خدا هم یاریت میکنه
✅ گاهی، اوقات قرارست که در «پیلهٔ درد»، ✳️ نم نمک، «شاپرکی خوشگل و زیبا» بشوی.!
گابریل گارسیا مارکز باور نمیکنم خدا به کسی بگوید: " نه...! " خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.... ٢- یه کم صبر کن.... ٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم.... همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... شاید خداست که در آغوشش می فشاردت برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن! صبر اوج احترام به حکمت خداست https://eitaa.com/dokhtaranchadorii