.
در شبکه های اجتماعی...؛
فقط به فکر خوشگذرانی نباشید!
شما افسـران
جنـگ نرم هستید؛
و عرصـه جنگ نرم،
بصیـرتی عمار گونه و
استقـامتی مالک اشتـر وار میطبلد :)
| رهبر انقلاب |
#تلنگرانہ
@dokhtaranchadorii
#ادمین_نوشت
#دل_نوشته
معنای واقعی #امنیت راوقتی درک میکنی که چادربه سر میکنی
مگرمیشودچادرسرکنی وعطر حضرت زهرا(س)درلحظه هایت نپیچد...
امتحانش که ضررندارد کافی است یکبار سرش کنی
واویلا،مگرمیشود رهایش کنی؟!!
چادرکه سرت میکنی حس غرورونجابتت کل فضای شهررا فرامیگیرد🍃
وقتی باچادرت به #گلزار_شهدا میروی یقین پیدامیکنی که حداقل کمی ازخون شهدارا پاسداری کردی...
و وقتی چادربه سرمیگیری باافتخاربه خودت میبالی که چقدرموردتوجه حضرت زهرا(س)وخداوشهداقرارگرفتی که چادری ات کردند
فراموشت نشودکه #چادری شدنت اتفاقی نبود قطعایک جایی کاری کردی که هدیه ای مثل #چادر نصیبت شد
امایادت نرود هنگامی که چادرسرمیکنی ارثیه حضرت زهرا(س)راداری،پاسدارخون شهیدان این مرزوبوم هستی
مبادا #چادر راپوشش برای کارهای بدت سرکنی🚫
مبادا برعکس که بایدباعث خوش حال کردن دل #حضرت_زهرا_(س) باشی دلش رابه درد آوری که واویلاست
مبادا باچادرجوری رفتارکنی که دور ازشخصیت چادرباشد...
مباداکاری کنی که یه عده بگویند #چادری ها از #بی_حجاب ها بدترند
حواست باشد...
آن دنیاپاسخ گوهستی...
#این_مطلب_توهین_به_کسی_نیست
#تنها_یک_درد_ودل_خواهرانه🙃✨
#کپی_حلال
@dokhtaranchadorii
مـن ڪه ایـن درسِ
اصـول و فـقه و منطــ📚ـــق را تمـاماًخوانـده امـ
در مـیانِ درسِ
اسـتدلالِ عـشـقــ💖ــت مـات و حـیــ😇ــران مانـدهءچادرم😍
#عشق_از_نوع_فلاسفه😊😉
@dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_439
#بخش_سوم
با ڪمے مڪث سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
نفس عمیقے میڪشد:لطفا پیادہ بشید!
بدون حرف از ماشین پیادہ میشوم،فرزاد ماشین را پارڪ میڪند و پیادہ میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:لطفا دنبالم بیاید!
نمیدانم چرا تپش قلب مے گیرم! با تردید پشت سرش قدم برمیدارم.
مقابل در مے ایستد و چشمانش را بہ سمت من مے ڪشاند.
انگشت اشارہ اش را بہ سمت زنگ مے برد و محڪم مے فشارد!
ڪنارش مے رسم،چند ثانیہ بعد صداے پیرمردے از پشت آیفون مے آید.
_بلہ؟!
فرزاد با لبخند مے گوید:سلام آقاے ابراهیمے! میشہ درو باز ڪنید؟!
صداے مرد خندان میشود:آقا فرزاد شمایے؟! بفرمایید!
سپس در باز میشود،فرزاد بہ در اشارہ میڪند:بفرمایید!
تن سردم را بہ زور بہ سمت در مے ڪشانم،وارد حیاط بزرگے میشوم.
با دقت اطراف را نگاہ میڪنم،فرزاد پشت سرم وارد میشود و در را مے بندد.
در دو سہ مترے در ورودے اتاقڪے سفید رنگ قرار گرفتہ،پنجرہ اش ڪامل باز است.
پیرمردے با لباس نگهبانے از اتاقڪ بیرون مے آید،لبخند مهربانے لب هاے نازڪش را از هم باز میڪند.
_سلام! خوش اومدید!
سپس نگاہ پرسشگرش را بہ صورتم مے دوزد،فرزاد سریع بہ سمتش مے رود.
همانطور ڪہ دستش را دراز میڪند مے گوید:سلام! خستہ نباشے باباے موسسہ!
آقاے ابراهیمے لبخند شیرینے میزند و نگاهش را بہ سمت فرزاد سوق میدهد.
_ممنون پسرم! از این ورا؟!
فرزاد نگاهے بہ ساختمان مے اندازد و سپس مے گوید:با حاجے ڪار دارم! هستش ڪہ؟!
آقاے ابراهیمے سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! تو دفترشہ!
فرزاد گرم دستش را مے فشارد.
_پس فعلا!
سپس بہ سمتم مے آید و آرام مے گوید:بریم داخل!
ڪنجڪاو و با استرس قدم برمیدارم،حیاط بہ قدرے وسعت دارد ڪہ نمیتوانم متراژش را حدس بزنم.
گوشہ ے سمت راست زمین والیبال است و گوشہ ے سمت چپ زمین فوتبال!
دور تا دور حیاط را درخت هاے سرسبز حصار ڪشیدہ اند،ڪمے از انتهاے حیاط در دید است.
فضایے شبیہ بہ پارڪ با سرسرہ و تاب و الہ ڪلنگ!
ساختمانے با نماے آجرے هم وسط حیاط برپا شدہ.
مقابل ساختمان ڪہ مے رسیم فرزاد در ورودے را برایم باز میڪند. وارد راهرویے عریض و خلوت مے شویم.
چند اتاق با درهاے چوبے تیرہ بیشتر بہ چشم نمے خورد و رفت و آمدے نیست!
بے اختیار مے گویم:اینجا چقدر خلوتہ!
فرزاد جواب میدهد:بچہ ها سر ڪلاس هاے مختلفن!
ڪمے ڪہ راہ مے رویم مقابل اتاقے ڪہ سر درش تابلوے مدیریت نصب شدہ مے ایستد.
تقہ اے بہ در میزند،چند ثانیہ بعد صداے مرد میانسالے مے پیچد:بفرمایید!
فرزاد دستگیرہ ے در را مے فشارد و رو بہ من مے گوید:اول شما!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_439
#بخش_چهارم
ڪنجڪاو وارد اتاق میشوم،فرزاد هم پشت سرم.
اتاق ڪوچڪ است و ڪاملا سادہ! تنها اشیائے ڪہ داخل اتاق دیدہ میشوند چند تابلوے نقاشے و حڪاڪے آیہ هاے قرآن روے دیوار است و میز و صندلے اے سادہ در انتهاے اتاق ڪہ مقابلش مبلمان فیروزہ اے رنگے قرار دارد.
مردے میانسل با ڪت و شلوار نوڪ مدادے و پیراهن سفید رنگ پشت میز نشستہ.
چون سرش را روے دفترے خم ڪردہ صورتش را واضح نمے بینم،فرزاد سرفہ اے ڪہ میڪند سرش را بالا مے آورد.
نگاهش بہ سمت فرزاد مے رود و سپس من!
چشمانش از فرط تعجب و اضطراب گشاد میشوند،آب دهانش را فرو میدهد و چشمانش ثانیہ اے شڪم برآمدہ ام را نشانہ مے روند!
گردنش را تڪان میدهد طورے ڪہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش را مے شنوم.
صورتے سفید دارد ڪہ میان موها و ریش هاے یڪ دست سفیدش احاطہ شدہ.
لبانش قرمز اند و ڪمے نازڪ،چشمان مشڪے رنگش مهربان اند و جدے! چهرہ اش روحانے است و پر نور!
لبانش مے لرزند،فرزاد نفس راحتے مے ڪشد!
با دستش من را بہ مرد نشان میدهد و با صدایے تحلیل رفتہ مے گوید:آیہ خانم!
مرد آب دهانش را فرو میدهد،نگاهش دوبارہ بہ سمت فرزاد مے رود.
رنگ نگاهش تغییر میڪند،بهت و خشم را در چشمانش مے بینم!
_علیڪ سلام!
فرزاد سریع مے گوید:حاجے ببخش انقدر هول شدہ بودم یادم رفت! سلام!
من هم بے اختیار مے گویم:سلام!
سرش را برایم تڪان میدهد،نفس عمیقے مے ڪشد و دستے بہ ریش پر پشتش!
با دست بہ مبل هاے فیروزہ اے رنگ اشارہ میڪند:چرا سرپا وایسادید؟! بیاید بشینید!
فرزاد با اطمینان نگاهم میڪند و لبخند آرامش بخشے بہ رویم مے پاشد.
بہ سمت مبل ها مے روم و با گفتن "با اجازه" روے مبل تڪ نفرہ اے مے نشینم.
فرزاد هم با ڪمے تعلل رو بہ رویم جاے میگیرد،سڪوت سنگینے حاڪم شدہ.
نگاہ ڪنجڪاوم را بہ فرزاد مے دوزم،مضطرب نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ مردے ڪہ حاجے خطابش ڪرد مے گوید:حاجے! میدونم نباید تو عمل انجام شدہ قرارت میدادم ولے...
حاجے نمیگذارد حرف فرزاد تمام بشود سریع میگوید:ولے قرار دادے!اگہ...
سریع حرفش را میخورد و محتاط نگاهے بہ من مے اندازد!
زیر لب لا الا اللہ الا اللهے مے گوید و چشمانش را بہ میز مے دوزد.
فرزاد با زبان لبش را تَر میڪند:آیہ خانم نگران شدہ! استرس براشون خوب نیست!
حاجے اخم میڪند و صدایش را ڪمے بلند!
_پس چرا آوردیش اینجا؟!
فرزاد حق بہ جانب مے گوید:ڪہ حرفاے ناگفتہ زدہ بشہ! از زبون شما بشنوہ بهترہ!
نگاہ مضطربم را میانشان مے گردانم،نمیدانم چرا دما و توان بدنم رو بہ تحلیل رفتن است؟!
حاجے نفس عمیقے میڪشد و چند ثانیہ چشمانش را مے بندد.
همین ڪہ چشمانش را باز میڪند،بہ صورتم خیرہ میشود.
دیگر خبرے از خشم در چشمانش نیست! آرام اند و خندان!
انگشت هایش را در هم قفل میڪند و لبخند میزند:چهرہ ے من برات آشنا نیست باباجان؟!
"باباجان" گفتنش گرم است و صمیمے! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
لبخندش عمیق تر میشود:اما من شما رو میشناسم! اولین بار هفت سال پیش دیدمت!
فڪر ڪنم اون موقع یہ دختر خانم هیجدہ سالہ بودے!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم و چشمانم را ریز میڪنم.
_از ڪجا منو میشناسید؟!
لبانش را آرام روے هم مے فشارد و گرم نگاهم میڪند.
_تو تشیع جنازہ ے هادے دیدمت! شما زیاد حواست بہ اطرافت و آدما نبود!
تعجبم بیشتر میشود،شانہ اے بالا مے اندازم:خب!
_من پدر محسنم! محسنو ڪہ میشناسے؟!
ابروهایم بیشتر در هم گرہ میخورد،آرام زمزمہ میڪنم:محسن؟!
چندین مرتبہ نامش را براے خودم زمزمہ میڪنم اما چیزے بہ ذهنم نمے رسد!
حاجے ڪہ مے بیند چیزے بہ خاطر نمے آورم آرام مے گوید:همرزم هادے! فڪر ڪنم خونہ ے آسد علیرضا دیدہ بودیش!
جرقہ اے در ذهنم روشن میشود! محسن دوست و همرزم هادے! همان جوانے ڪہ تتوهاے بدن و پوشش و رفتار غیر متناسبش با هادے و دوستانش متعجبم ڪردہ بود!
همان جوانے ڪہ هادے میگفت از ما دلش پاڪ تر است و خدا بیشتر خریدارش!
بیشتر گیج میشوم،ڪہ چرا بعد از هفت سال مقابل پدرش نشستہ ام؟!
فرزاد،پدر محسن را از ڪجا مے شناسد و چہ ارتباطے با آن ها دارد؟!
حیران نگاهم را میان فرزاد و حاجے مے گردانم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌸:
آقا جان ❣تمام این سالها که درس📚📖 خواندیم;
""دبیر ریاضی📝"" به ما نگفت که حد غربت😞 تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است⁉️
.
""دبیر شیمی📝"" نگفت که اگر عشق و ایمان ❣و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایط😍 ظهور تو مهیا می شود⁉️
"دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست💔صدای بی قراری دل برای مهدیست😥..!
.
"دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست😭..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو☺️ هستی⁉️
.
"دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی,از غیرت فرهاد گفت😐 ، اما از عشق شیعه به مهدی, از غیرتش به زهرا(س) ❣نگفت⁉️
.
"دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان 🌹امسال سال چندم غربتش😢 است و اینکه ☹️نگفت غربت اهل بیت علی(ع) ❣از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد⁉️
.
"دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرج😍 از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین ❤️اعمال است⁉️
.
"دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است!
اما نگفت که مهدی خاص ترین 🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است⁉️
فدای غربتت آقایمن❣😔
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : کارگران مشغولند👥👥،کار احداث ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیوار بقیع : چند روزی مانده به اتمام ضریح
کاش روزی بنویسند 🖌به دیواربقیع : مهدی فاطمه ❣آید، به تماشای ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : عید امسال، نماز❣، صحن بقیع
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : فلش راهنما ⬅️،مرقد زهرای😍 شفیع
🙏اللهم عجل لولیک الفرج🙏
〰〰〰〰〰〰〰〰
@dokhtaranchadorii