eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه شهرستان بود ... انگار از استان‌های جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام ‌میشد🙂. آرام می‌آمد و آرام می‌رفت .. وقت سحر و افطار که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و به بقیه نگاه می‌کرد😕. غذایش را نصفه می‌خورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفره می ‌گذاشت برای بچه‌های کرمانشاهی که می‌توانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند👌. یک روز کتاب قرآنی که همواره به همره داشت اتفاقی دست ما افتاد ، ڪاغذی وسطش بود😊، بَر روی آن نوشته شده بود : " خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ می‌شود. 😢تنها می‌توانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهید شدم🌸 ..." @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹🍃 باغ حجاب عجب بوی خوبی دارد😋 بوی یاس و نرگس و رز میدهد🌼🌺🌷 بوی گل های بهاری🌸🌱☘ اگر عطر حجاب را استشمام نمیکنی😳 شاید.... شاید سرما خورده ای! بینی ات در اثر یک سرما خوردگی ساده گرفته است دوست من!😕 ❄️شاید... هوای اخلاق یک خانم چادری سرد بوده است؟!😔 شاید... جایی ویروس بدگمانی به حجاب و حکم زیبای خدا، وارد وجودت شده😱😥 نمیدانم؟ شاید جلوی باد سرد کولر برنامه های ماهواره نشسته ای؟ 🖥📡 نمیدانم.... ✅حجاب شیرین است....🍬 و لذیذ....😋 اما اگر سرما خورده باشی اشتها نداری!😒 سوپ ساده برایت از هر غذایی "کافی" تر است🍲 دختر جون سرما خورده ای! وگرنه حجاب عطر گل می دهد🌹 @dokhtaranchadorii
خواهرم به زیر پایت نگاه کن...                               گاهی لازم است که برای هزارمین بار به تو یادآوری کنیم که جای پایت را مدیون چه کسانی هستی گاهی لازم است تا به تو بگوییم؛بد نیست نگاهی هم به زیر پایت نگاهی بکنی بد نیست تا از تو بخواهیم کمی حیا به خرج دهی تا بتوانی لقب “دختر”بودن به خودت بگیری… نمی دانم تا به حال چشمان پر از اشک فرزندان شهید را بر سر قبور پدرانشان دیده ای یا نه…؟ نمی دانم تا به حال سرفه های یک جانباز شیمیایی را از نزدیک دیده ای یا نه؟تا به حال دیده ای حال و روز یک جانباز اعصاب و روان را؟ مطمئنم که ندیده ای…اگر دیده بودی که به این راحتی پایت را روی خون به زمین ریخته شده شان نمی گذاشتی دختر سرزمین من؛گاهی نیم نگاهی به زیرپایت بکن! @dokhtaranchadorii
🌀🍃 🍃: کاش اندکی، مثل شما قلب هایمان تحت تســخیر خـدا بود! تا گام هایمان اینگونه زمین گیر نشود...! •| @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم _ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟ _ اره...شاید! _ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟ _ اره! زیاد... _ همین ڪافیہ! _ ڪجا میریم... _ یہ عزیز دیگہ... بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟! _ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن... _ اشتباه ڪردن مگہ؟ _ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس ... _ پس چرا میگے سوزوندن! _ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن اے... این انصافہ؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند. بغضم را بہ سختے قورت میدهم... _ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن! یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده... بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم! دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے... دیگر هیچ ندارے... چطور میخواهیم جواب ها را بدهیم؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!... چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد... ❀✿ بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!... سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟! هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟! عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!... یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط... عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن! و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد.. _ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال.... عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!! اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد _ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم... یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود _ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!.. یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!... بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم. ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🍃🌸دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان🌸🍃 🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🍃 🍃🌹اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین🌹🍃 🍃🌷خدایا قرار بده کوشش مرا در این ماه قدردانـى شده وگناه مرا در این ماه آمرزیده وکردارم را در آن مورد قبول وعیب مرا در آن پوشیده اى شنواترین شنوایان @dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) : 🌺 روز بیست و ششم، خداوند به شما نظر رحمت مى افکند و همه گناهانتان را به جز خون‌هایى که به ناحق ریخته و اموالى که به ناروا تصرف کرده اید، مى آمرزد و خانه شما را هر روز هفتاد بار از غیبت و دروغ و تهمت پاک مى گرداند. 📚 منبع: امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟! _ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟! عمو پوزخند میزند _ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید! _ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید. عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد! و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد. اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!.. هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!.. بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد! قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند. هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود... ❀✿ آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند _ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے... یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد... _ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا... اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم... اے واے... یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو! یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید... _ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!... اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد _ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!.. و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها! ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii