eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.... اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم. دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا! ❀✿ فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ.... مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد! ❀✿ چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا... لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی... گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم... هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟... باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند _ تقریبادوساعت پیش... بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم _ اینجا چیئار...میڪنم؟ _ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق! ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
از چیزی نگرانی؟ بگو: 🎀حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت وهو رب العرش العظیم🎀 🎀گرفته میشی بگو: لااله الا الله ولا حول ولا قوه الا بالله🎀 🎀ناراحتی؟ همیشه بگو: إنما أشکو بثی وحزنی لله🎀 🎀درزندگیت موفق نیستی؟ بگو: و ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت وإلیه أُنیب🎀 🎀خوشحال نیستی؟ همیشه بگو: حسبی الله ونعم الوکیل🎀 🎀ازدنیاخسته ای؟ بگو: اللهم اجعل همی الاخره🎀 🎀نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو: اللهم اجعلنی مقیم الصلاه ومن ذریتی🎀 🎀میخواهی ازدواج کنی؟ بگو: ربی لاتذرنی فردا وانت خیرالوارثین🎀 🎀تنهایی؟ همیشه بگو: ربی هب لی من لدنک سلطانا نصیرا🎀 🎀خوشحالی؟ همیشه بگو: الحمدلله حمدا کثیرا🎀 🎀درکارهایت سختی میبینی؟ بگو: اللهم یسرلی اموری واشرح لی صدری🎀 🎀دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو: استغفرالله واتوب الیه🎀 🎀تودلت ازدست کسی ناراحتی؟بگو: اللهم اجعلنی من کاظمین الغیظ والعافین عن الناس🎀 🎀میخواهی دایم قرآن بخونی؟بگو: اللهم اجعل القران ربیع قلبی🎀 🎀خونه ای دربهشت میخواهی؟ بگو: قل هوالله احد. الله صمد. لم یلدولم یولد. ولم یکن له کفوا🎀 🎀میخواهی غیبت نکنی؟بگو: اللهم اجعل کتابی فی علیین واحفظ لسانی عن العالمین🎀 🎀میخواهی به خوبی واطمینان خاطر زندگیت سپری شود؟بگو: اللهم إنی أستودعک حیاتی🎀 همیشه باخودت زمزمه کن وبرای دوستانت بفرس و مرا از دعای خیرت محروم نکن @dokhtaranchadorii
😊نشاط زندگی در چیست⁉️ 🌀آیا این که می گویند حجاب نشاط زندگی را از بین می برد، درست است؟ 🔻به مثال زیر دقت کنید؛ 🌀آیا وقتی جلوی یک رودخانه را سد می بندند و آب هاب هرز را جمع می کنند و سطح آن را بالا می برند تا به آبیاری وسیعی مشغول شوند و با آن به روستاها و شهرها آب برسانند، نشاط رودخانه را از بین برده اند❓ یا اینکه از هدر رفتن بیهوده آب جلوگیری کرده اند؟ ✅حجاب، نشاط زندگی را نمی گیرد 📌بلکه از هدر رفتن بیهوده زیبایی ها و ارزشهای زنان 📌و سوء استفاده از آنها جلو گیری می کند 👈و سبب می شود که این زیبایی ها در راه درست خرج شود. 🌀به راستی، اگر برای خانه دری می گذارند و دور آن را حفاظ می کشند، نشاط اهل خانه را می گیرند❓ یا این که امنیت و آرامش و نشاط را به ارمغان می آورند؟ 🔺آیا اینکه می گویند مسائل جنسی در کشورهای دیگر👫 بدون نیاز به حجاب حل شده، درست است؟😳 👈این بمانندِ این است که بگوییم مسئله رودها در کشورهای دیگر حل شده و می گذارند هرز برود و باتلاق بشود.🙁 👒🍃👒🍃👒🍃 @dokhtaranchadorii 👒🍃👒🍃👒🍃
♥️دختران حاج قاسم♥️
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔺 دستور مستقیم شیطان به تخریب حجاب سیاه(چادر) منبع: کتاب قانون دیکته شده توسط جن آیواس بدون واسطه از ابلیس به آلیسترکراولی پدر شیطان پرستی @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم _ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ! میخندد.. _ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره! _ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم . _ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟! ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش... _ اونجوری نگاه نڪن. دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ. اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟ ❀✿ دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟! _ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ. _ جواب ندی میمیری؟ _ اوره! _ درد! میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم _ مامان جان، عقم میاد نڪن! _ بزارشوهرت بیاد!... _ خواستگاری؟! _ مرض نگیری دختر! _ بگو امین. همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده. سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیڪم خانوم. _ اون چیھ؟ و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده... _ وایسا.. ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار. _ ڪیڪھ؟ لبخندمیزند _ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟! _ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ. درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد _ خدایا شڪرت. بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!... _ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟ زمزمھ میڪنم: بابایے؟ یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے .. جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند... خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ ! سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد _ مبارڪت باشھ محیام. دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ! بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے. زودتر بیا... ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه... ده.. هفده... . بیست و پنج.. . سی و شیش . چهل و دو چهل و سه مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!! لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا! باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد. _ بامنے دختر؟ _ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟ _ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟! نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد _ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم... بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم... _ بلہ! _ مهمون نمیخواے؟ چہ عجیب! _ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم! _ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم. و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید... لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟ _ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم. شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!... _ میخواے برگردم؟ _ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید! _ مزاحمت شدم دختر. _ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید! و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد... _ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ... استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند.. _ حالتون خوبہ؟ _ اره عزیزم! _ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم _ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ! لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم _ قشنگہ؟ _ صورتے؟ _ یدونہ ابے هم گرفتم! هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند _ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید! _ بلہ! درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم _ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! _ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ.... یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ... صدایش میلرزد _ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم.. اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم... _ چیزے شده؟ _ نہ!...دلم برات تنگ شده بود! _ همین؟ _ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست! تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند. _ ممنون!...لطف ڪردید.. سرش را پایین میندازد... _ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟ _ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... _ اها!..خوب بود حالش؟ دل اشوبہ میگیرم _ بلہ!...چیزے شده مگہ؟ _ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا! یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟ سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است _ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید... قلبم تا دم گلویم بالا مے اید _ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟ دستانم را روے زانوهایش میگذارم _ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم! هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست... پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند... _ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟... تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن.... دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده... _ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟.. _ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین! ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج @dokhtaranchadorii
👈 «سپر🛡دفاعی» 👉 حجاب مثل یک سپر از زن محافظت مے‌ڪند🔰 ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد، سپر برایش کافی نیست❌ خانمے ڪہ چادر سرمیڪند ولے باهمہ گرم مے‌گیرد😱 در رویارویے با شهواتِ افسارگسیختہ‌ی تبهکارانِ معصوم‌نماےِ جامعہ قطعا آسیب خواهد دید💢 کسے ڪہ چادر سر میڪند ؛ لاڪ جیغ میزند💅 آرایش میڪند💄 و صداے ڪفشش همہ رابسوے خودجلب میڪند؛ چگونہ میتواند در پناه چند تکہ پارچہ در امان بماند⁉️👠😞😱 نباید فراموش کرد کہ نه حیا و نه حجاب! هیچڪدام بہ تنهایے کافی نیست😞 📢 فلسفہ‌ی حجاب، است🛡 کدام صاحب عقلی امنیتش را با دست خودش بہ خطر می‌اندازد؟؟ ⛔️ @dokhtaranchadorii