خوشگلے یہ خانم 😇
☜به
⇜ شعور...
⇜ شخصیٺ....
⇜ حیا و پاڪدامنے....
⇜و طرزحرف زدنشہ
↭ بقیش ڪہ
☜ با یہ دستمال مرطوب پاڪ میشہ😉😅
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_بیستوششم 📚 دانای کل (فصل پنجم) کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده تر
#رمان_عقیق_پارت_بیستوهفتم
📚.....همه جا پزتو بدن...بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا!
ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی)پایین آیینه راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضا علی است...گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است!
با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت....تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود....پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد.
تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد...باورش نمیشد انسانی بتواند با دستناش آنهمه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها!
چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید:
_سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟
آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید:
این تابلو فرش چه قیمتیه؟
مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند...یک آن بهت زده شد از این همه شباهت بین این مرد و زهرا...حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش آمد و دو باره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد...با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید....متعجب به مرد کنارش نگاه کرد...بیخود نبود اینمه پول از پارویشان بالا میرفت!
خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت : اتفاقی افتاد خانم؟
خنده اش را جمع کرد و گفت :خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه....از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا...
صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟
شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا...یا شما دارید گرون میدید!
به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود...خواست جوابش را بدهد که پیرمردی قالی به دست وارد مغازه شد ، سلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد:
_عباس جان...بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم!
صادقی کوچک معذر خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیر مرد تازه وارد رفت....دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد...ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند!
صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت...
_ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم
آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد...او را چه به این بزرگتر بازی ها خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا
یک میلیون از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شک قوی بهم
وارد کردن!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_بیستوهشتم
📚 ...صادقی بزرگ لبخند با وقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم..
_اختیار دارید حاجی
_ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه!
_تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب...جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست!
صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالا تره اما راه میاییم با هم...
آیه لبخندی زد...پیدا کرده بود هر انچیزی را که میخواست...بلند نظری ، بلند طبعی تواضع و بزرگ منشی ، مردم داری...به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست!
****
سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت...ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود...
_ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنتهام رفته رو بخورم نه تو میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم...تو چرا
تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی همه فهمیدن یه چیزیت هست!
به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد!
_میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟
ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم...یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هرکی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!
آیه نیز خندید و گفت: آره بهم پسش میدی...تو برو کاله خودتو بچسب که پس معرکه است نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجی خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهیی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه..تو رو که میبینم با این قد دیالق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم!
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلبشد...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد...کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه!
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب توام عتیقه بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیالق و ریش و پشم رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند!....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🍃🌸
#سلام_مولای_مهربانم
پر از عطشم، مرا تو دريايی کن
سرشار از احساس وتماشايی کن
هرچندکه ما بديم و پيمان شکنيم
ای خوب بيا دوباره آقايی کن
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#اے_دین_و_دنیام_یاحسین❤️
هرچہ عزٺ، آبرو دارم از آنِ ڪربلاسٺ
منبع الرزقم فقط از آستان ڪربلاسٺ
مرده را جان مےدهد تڪبیرهاے مأذنہ
سور اسرافیل بخشے از اذان ڪربلاسٺ
#ڪرببلا_آرامش_منہ💚
#سلطان_عشق❣
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#یاحیدر_مدد
🍃🌸خدا داند که حیدر کل دین است
🌸🍃میان خلق او حق الیقین است
🍃🌸تمام عالم و امکان بداند
🌸🍃فقط حیدر امیر المومنین است
❤️ #یا_علی_مدد❤️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_55748441.mp3
5.68M
💐یاحیدر دلبرمی
💐به مناسبت ولادت با سعادت امیرالمومنین امام علی(ع) و روز پدر
💠کربلایی سیدرضا نریمانی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
لات بود
نہ از این لاتهای امروزی
#داش_مشتی بود
خریده شد
#توبه ڪرد
سوریہ رفت
#شهید شد
آن هم در #خان_طومان
پیڪرش هم برنگشت
چہ سعادتی داشتی رفیق ...
#حُر_حضرت_زینب_س 🕊
#شهید_جاویدالاثر_مجید_قربانخانی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#بخوانیم_عمل_کنیم
✍ خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد.
نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
مچ گرفتن اسان است، دست گیری کنیم.
#شهید_ابراهیم_هادى
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بخشی از وصیت نامه👇👇👇
#شهید_احمد_محمد_مشلب:
لازم است خودمان را برای ملاقات با حضرت مهدی آماده کنیم😍😍🌹🌹
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @dokhtaranchadorii
حـاضر نیـستم با تمـام دنـیایم عـوضـش کـنم…
✅حجـابـم مـال مـن اسـت
✅حـق مـن اسـت
✅چـه در گرمـاهـای آتـش گـونـه
✅و چـه در سـرمـاهـای سـوزنـاک...
نـه بـه مانتـوهـای تنـگ و کـوتـاه دل میبـندم....
نـه بـه پـاشـنه هـای بلنـد...
مـیـپـوشم سیـاه سـاده ی سنـگین خـودم را...
تا امـام زمـانم هـرگـاه که مـرا در خـیابـان میـنگرد به جـای درد گرفـتن قلبـش...
لـبخـندی بـیاید روی لبـش...
یا صاحـب الـزمـان...
آقـای بـی هـمتای مـن...
یک نگـاه تـو...
مـی ارزد بـه صـد نـگاه دیگران...
من و چـ♥ـادرم از تـه دل مـیگویـیم....
لبـیک یا صاحب الزمان (عج)
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎥
⏰۲ دقیقه ۲۱ ثانیه
ببینید/ توصیه های امام خامنه ای برای معتکفین
👌خوشا بحالتان معتکفین عزیز
#اعتکاف
#رویشهای_انقلاب
#تمرین_مراقبت_از_خود
@dokhtaranchadorii
" بنام پدر "
" پدر " يعني تپش درقلب خانه
" پدر " يعني تسلط برزمانه
" پدر " احساس خوب تکيه برکوه
" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
" پدر " يعني ز من نام ونشانه
" پدر " يعني فداي اهل خانه
" پدر " يعني غرور ومستي من
" پدر " تمام هستي من
" پدر " لطف خدابرآدميزاد
" پدر " کانون مهروعشق وامداد
" پدر " مشکل گشاي خانواده
" پدر " يک قهرمان فوق العاده
" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي
رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
" پدر " لطف خدا روي زمين است
هميشه لايق صدآفرين است...
تقدیم به همه پدرا❤
پیشاپیش 29 اسفند روز پدر مبارک
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_بیستونهم
📚 .....پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است؟
محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد.
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم!
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم ، چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار...چه میدونم هرکاری میکنی فقط اینجا نباش!
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت : چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه!
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت....ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند؟
او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود....اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد...او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد..... تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است....پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون!
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم...
و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود..
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟📚