eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ دیدار دانشجوی مشروبخوار با آیت الله بهجت(ره) 🔹وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت… بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت… منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن، در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن… 🔸یه لحظه تو دلم گفتم: "میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه، تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟ تو که میدونی چقدر گند زدی…!” 🔺خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن… 🔹دم در سرم رو پایین انداخته بودم، تو حال خودم بودم که دیدم بچه‌ها صدام میکنن: "حمید حمید! حاج آقا باشماست." دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… در گوشم گفتن: 🔺- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 حضرت رسول(ص): ✨دزدترین دزدهاکسی است که از نمازش می دزدد، یعنی نماز را کامل به جا نمی آورد تا نرفته رکوع، ذکر راشروع میکند وهنوز ذکرتمام نشده برمیخیزد 📚 بحار ج 84 ص 263 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مثلا میون این همه شادیامون که سرگرم بگو بخند هستیم یهو صدای بیاد...🌱♥️ ... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
•{💚}• زن ایرانی یک سرباز👮🏻♀ نیست...  اما ☝️به قدر سرباز👮🏻♀ میدان جنگ شجاعت⚔ دارد و  با اینکه جهاد⚔🏹 در میدانهای رزم بر او واجب نیست🍃  اما به قدر یک جهادگر در راه خدا✨ تلاش میکند💪  و در تمام صحنه ها حضور دارد.😊 @dokhtaranchadorii
✔️موضوع: مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!» 🌸🏵🌸🏵🌸🏵🌸🏵🌸🏵 مراقب حرفها و کردارمون باشیم.حتی کوچکترین عملی که ما انجام میدیم رو اطرافیانمون تاثیر میزاره.خب چرا تاثیر خوب نزاریم 🌷 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادو‌چهارم 📚 _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. مهران هیجان زده به سمتش
📚 میخندد و میگوید: چی شده مگه؟ _ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره...سوییت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم! بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت! _خدا خیرت بده فعلا خداحافط. _خداحافظ عزیزم. گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم....صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد: _آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد! آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم...بابا محمد را بالای سرم میبینم....نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد....گیج نگاهی به دور و برم انداختم....یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد...با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟ بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید:بله تنبل خانم ، پاشو نمازتو بخون.... دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم: _وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم. سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی! لبخند میزنم....کمی سردم شده ، از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم....مامان عمه و پریناز هم بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم....مامان عمه پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی ترسیدم! لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه! تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم....آخ که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جا نماز و سجاده تنگ شده بود....ارثیه خان جون برای پریناز بود ، عطر مریم همیشگی...سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده.. همیشه ی خدا عطرخدا میداد....پریناز صبحانه را چیده بود....نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود....عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند...البته به استثناء من و سامره از بس که لوس بودیم....ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست: به به آیه خانم بالاخره بیداری شدی؟ لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلتم داداش صبحت بخیر. کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم....سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است.... جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بود و خدا را شکر مشکلی نبود....شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته! کمیل میگوید: بله مشخصه ، از ۸ ساعت خوابیدنتون کامال مشخصه! چشم غره ای میروم و میگویم:صدای منو در نیار مطرب...منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن! پریناز چای میریزد و میگوید:خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید ، ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون. میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم. ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند میشود....داد میزنم: نمیخواد ابو...خودم میرم. بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟ _آره هست بابایی دستت درد نکنه.📚 @dokhtaranchadorii
📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم! _دستت درد نکنه..مگه شما به فکر باشی! ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند. _مرسی داداشی زحمت کشیدی. _خواهش میکنم...مواظب خودت باش میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟ مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم! _چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ _میخوای براش کادو بخری؟ _آره... فکر میکنم و میگویم:یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه! نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر. _اووومممم بزار فکر کنم...آهان یه جعبه پر از رژ و لب و لاک های رنگی رنگی! متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟ _آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره! ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت. خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم....عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است....خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم....گل کاری های تازه عمو مصطفی جالی خاصی به حیاط اینجا داده بود...اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت....نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد...نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند....با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟ سرش را بالت میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم....موهای پیشانی‌اش خیلی کوتاه بود و تا بالای ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود....یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست....نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم ، یکم درد میکنه زانو هام! با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص... کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی میکنم....به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است....فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد! به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و میپرسم:درد داره؟ صادقانه میگوید:زیاد... میخورد هم سن و سال کمیل باشد....از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده ، آروم روی اونیکی پات بلند شو و پای ضرب دیده‌ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن! کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و باهم سمت بخش راه میوفتیم... _حالت اینجا چیکار داری؟ آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم! _اوهوم... اسمت چیه؟ _شهرزاد قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم.... هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید:چی شده؟ به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله...دم همین بخش مصدوم شده! هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.📚 ..... @dokhtaranchadorii
❤️🍃❤️🍃 |•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡| بانـ💞ـو تُـ♥️فرِشتِہ خدایے با بال هاے سیاهے 🍃 ڪہ تو را آسمانے ڪردهـ🕊 اَمّا💡 هَر وَقت ڪِہ لِباسِـ🏴 حیا را تَنِ جِسمَتـ🙍🏻 مےڪُنے بِہ روحَت نیز گَوشـ*👂🏻*ـزَد ڪُن حَیاےِ دُختَـ،🌸،ـرانِہ اَش را ایمانَشـ📿 را،اِعتِقاداتَش را پُشتِ دَر🚪→ جا نَگُذارَد وَ گَرنَـ.😊.ـہ شِیطانـ👻 هم فِرِشتِه اے بُود ڪِہ راندِهـ👣 شد اِے فِرِشتِہ تَرینـ😻 مُواظِب باشـ☝🏻 راندِه شُدِه ےِ دَرگاهِ حَق نَباشے😉 🖊@dokhtaranchadorii
تنها برای تو مینویــــ📝ــسم... بانو... برای تویی که برگزیده ای☝️💎 برای توووووویی که خنکای نسیـــ🌬م بهشت را😊 به خوشی های دنیوی نفروخته ای...😍 برای تویی که طلـــ🌞ــوع آفتاب فرج را😇 مژده میدهییییییی به دلت... و تنها دلخوشی ات ... و رضایت پروردگارت🙏 تنها برای تو مینویـــ📝ــسم ای بانوی چـــ⚫️ــادری ...😍 تویی که معـــنای عشــ💜ــق را فهمیده ای🌻 تویی که عشـــ💜ــق آسمــ🌌ــانیت... و دستــان🙌 نجیـــب ات... امانت میدانی و به دست هر کس نمیسپاری✌️ گوارای وجودت باد آرامـــش آسمان...🌙 💎به راستی که چـــ⚫️ــادر... آرامشی🙌 میدهد...هم قد آسمان...🌙⭐️🌟 و هم تراز خوابیدن روی شبـــ💧ـنم های چمن زار...☘☘🌿 بانــوی چادری مواظب قلبت باش❤️ تو برگــ👑ـزیده ای... تو انتخاب شده ای...از آسمان🌌 که باری دیگر💐 علمـــ💜ــدار باشی...لواء زینب (س) را...❤️🍃😊 @dokhtaranchadorii
✨ رَخـ🍃ـت زیبای آسمـ☁️ـانی را خــواهرم با ❣ غرور بر ســر😌کــن نه خــجالت بکش نه غمــگین❌بــاش چـ🌸ـادرت ارزش اســت بــاور کــن......😍 #تاج_سرم🙂 @dokhtaranchadorii
#پروفایل #دخترونه ❣حـجـاب #زهــرایــی یعنے: در این بـازارداغ دین فـروشے...😔 هنوزخــدایــی هست؛ کـه بـــرای او تـیـپـــ میزنم...😍 🆔🌸🍃 @dokhtaranchadorii