eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨با عوامل ناامن کننده #فضای_مجازی برخورد جدی کنید. "مقام معظم رهبری" ۱۳۹۸/۰۲/۰۸ #طلبه_همدانی #محاکمه_مهناز_افشار @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🚨با عوامل ناامن کننده #فضای_مجازی برخورد جدی کنید. "مقام معظم رهبری" ۱۳۹۸/۰۲/۰۸ #طلبه_همدانی #محاک
⚖حکم جلب مهناز افشار صادر شد 🔵در پی شکایت سید غفار دریاباری از مهناز افشار به دلیل انتساب اظهارات خلاف واقع، حکم جلب این سلبریتی صادر شد. ✅ پایگاه اخبار و اطلاعات حقوقی @dokhtaranchadorii
⚫️\• سیاهے اش 📏|• بلنــــــدے اش 🔥\• گــــــرمــــایش 😌/• آرامش محضــ است 🏴|• مــــشــکــــے بودنــــش 🌤\• آبے ترین آسمانــ من است 😍/• همین که دارمش لـذت دارد 💓|• و نعـمــتــ بــزرگیــسـت 👑\• زینتــــم را میگــویم 🌼/• چــــــــــــــــادر 👼 @dokhtaranchadorii
چادر زهرا حکایت میکند! از بی حجابی ها شکایت میکند روز محشر بر زنان با حجاب! حضرت زهرا شفاعت میکند. #ملکه_مسلمان @dokhtaranchadorii
من شکایت دارم… از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛ چـــــرا نمی فهمی؟ این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد حـــُرمــت دارد #چادر_یادگار_مادرمان_زهراس #ملکه_مسلمان #پروفایل @dokhtaranchadorii
🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 بانو.. چـــ😇ــادری که شدی.. مرامت هم چادری باشد که گذاشتی وظایفت بیشترمیشود😊 گرچه من می گویم عشق❤ است ولے مراقب 👀️چشم هایت 🎼صدایت 👣قدم هایت باش ✅ باید پاک بمانی @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هشتادم 📚 ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید:این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه
📚 شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود...قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد:همه مثل تو مرد نیستن ابوذر! صدای ابوذر را شنید:الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟ شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد.... شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد...چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند....مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود! در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟ ابوذر بلند خندید:چه هولی تو! _میگم چی شد ابوذر؟ ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه! مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو...خیلی! حتی خودمهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختر همکلام شود....رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد....ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟ مهران ابرویی باال انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اوصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم صادقی چطور بهت بله داده؟ لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟ مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم! ابوذر خندید و لا اله الا الله گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا جنتلمن باشه ، مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ قشنگ و مامانی بونجولمن جنتلمن نمیشه! مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود....ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود....هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند. مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند....گویا متوجه آمدنش نشده ، با اعتماد به نفس جلو می رود و سلا میکند....شیوا با دیدنش متعجب پاسخش را میدهد...فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد.... مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد....یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی) پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود....لبخند محوی زد و پرسید:قبلیا هم کار شما بود؟ مهران میپرسد:خوشتون اومد؟ شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید:من به آقای سعیدی هم گفتم نه...اما ایشون اصرار داشتن حتما این دیدار صورت بگیره! مهران جاخورد...اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود! کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟ ** شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد....اما مثل همیشه با حوصله ولخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت....به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت: _میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم ، وای هیچ کدومشون قبول نمیکنن! آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟ شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید:همه چیشو...میدونی با اونکه اونجا خیلی ازاینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره...واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه...میدونی مردمش خیلی سردن ، گرمای روابط اینجا رو نداره! _نمیدونم چی بگم...حالا قصد داری چی بخونی📚 @dokhtaranchadorii
📚 شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری...عاشق معماریم ، خصوصا معماری اصیل ایرانی...وای آیه خیلی جذابه...اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش ، اون مناره ها و گنبند های جادویی ، خیلی قشنگه خیلی! بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد! آیه با لبخند میگوید:چه جالب ، مادرتم پزشکه!؟ _اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه ، نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند...الان هم دانشگاه تدریس میکنه. _واقعا جالبه! _خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا! هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند....آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد....دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد....شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید....آیین دستهایش را در جیبش میکند و میگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا! شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت....دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی. آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر. _این یه تعارف نیست آیه خانم ، یه درخواست واقعیه! آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم.... ولی کسی قرار بیاد دنبالم! آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند و شهرزاد در همان حین میگوید: راستی بابا آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده! آیه به چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد...دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره! شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان ، منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم! به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست ، شهرزاد باید درک کنه! آیین در دل زمزمه کرد:درک هم نکرد نکرد...مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده! تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است....آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت. شهرزاد هم خندید و گفت: به منم. آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خداحافظی کرد....آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد....حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود....تازگی ها بی آنکه بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت ، شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی! آیه سلتم با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابال پاسخش را داد....چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند....ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد: بازش کن. آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت: _ای جونم زیر لفظی زهراست؟ ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:خیلی قشنگه خیلی...انتخاب کیه؟ 📚 ..... @dokhtaranchadorii
. ⁉️بهترین زنان چه زنانی هستند؟؟ 💠بانوان محترمه که دارای خانواده هستید وحتما این عکس_نوشته رو ببینید وبخوانید ولطفا بسیار منتشر نمایید. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چه لذتی💖 داره... چه لذتی داره این تو صفحه آخر شناسنامت📖 بخوره!!! و بشه آغاز جاودانگی...❤ الهی...نصیب...همگی.. 🌷 🌙 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_44295134.mp3
15.91M
🌙 🌙 اموون از زمونہ گرفتار دردم لیاقت نداشتم ڪه دورت بگردم غمے دارم امشب دلم رو سوزونده من اینجا نشستم حرم تنها مونده 🎙🎙سید رضا نریمانی https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
◀️ روز گزينش تو ... 💢 از روزي كه تو را يك "خـانم چـ❤️ـادري" صدا زدند؛ ليست وظايف روزانه ات 📝 كمي تغيير كرد بانو ! نگاه ها👀 به سمتت حساب شده تر شد ! والبته توقعات هم كمي بالا رفت ... از روزي كه تو يك "بانوي چادري" شدي؛ خيلي چيزها برايت شد👇 گزينش گوش هايي👂 كه حق دارند صداي خنده هاي تو را بشنوند !!! گزينش چشماني👀 كه حق دارند زيبايي هاي✨ تو  را ببينيد! و گزينش افرادي👥 كه حق دارند با تو گرم بگيرند و صميمي شوند ... از آن روزي كه تو را يك "بانو چادري" ناميدند ؛ خيابان شهر هر روز به خود مي بالند كه فرش زير پاي تو هستند ... 💫💫💫 آسمان هم مي نازد به خود كه سايه بالاي سرت شده است! 💫💫💫 از ان روزي كه روي زمين "بانوي چادري" ناميدند تو را؛ در آسمانها ملائك صدا ميزنند تو را ... 💓💓💓 @dokhtaranchadorii