#رمان_عقیق_پارت_صدوسوم
📚 اضطرابش مهار ناشدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند....بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست....جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش...آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت....آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد....آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت: سلام حورا جون... ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت: شهرزاد نیست؟
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم!
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد...کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت::تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت: وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه... من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد....چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود....آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.....مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.....نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت: منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای از ذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید: خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند: میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود....فکر این لحظه را نمیکرد....برنامه ای هم برایش نداشت...دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد: چرا...گفتن...برام از شما گفتن!
حورا شوکه نگاهش کرد....آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت: چه عجب مامان حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد....در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود....تصورش سخت بود یک روی آیهاش او را مامان حَورا صدا کند...آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.... من شما رو میشناسم....درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود....درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون!
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت: من شما رو میشناسم مامان حَورا.... قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم....یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حالا میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم....من آیه ام مامان حورا....خوب میشناسمت....شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید.....من میشناسمت مامان حَورا....شما مامان حَورای منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت: ولش کن... بحث ترجیح و مرجح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه....مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت: الهی فدات شم دختر مامان... ببخش...ببخش دختر مامان....من برات📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم
📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان!
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.... گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها (دخترمامان)را دریافت و پردازش میکرد.....می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت: خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه...نه تو باید بدونی...من...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری!
آیه تنها لبخند زد....خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه....در این سالها لحظاتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد....نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد...بدترین طعنه های عالم را به او بزند....اما آخر آخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد.....حورا چشمهایش را بست و گفت:نمیدونم....حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه....ولی برای من
دلیله!
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه...محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود....باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.... اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.....به خودم به محمد....سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود....فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه....پدرت خیلی مرد محترمیه آیه....وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه....میشه کنارش خوشبخت بود.... مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد...ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ...اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم....پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم....دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم....اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه....دلایل خودشو داشت....میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست.... دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم....من میخوام اجتماعی
باشم...از ظرفیت هام استفاده کنم.... پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد و اینها تنها صورت قضیه بود....این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و همون موقع فهمیدم ما چقدر ازهم دوریم.... همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم بلکه خیلی خیلی برام محترمه....و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی....من نخواستم یه خائن باشم....بهش گفتم طلاق....اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم....اما رفته رفته جدی شد....تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...دنیا روی سرم خراب شد.....پدرت خوشحال بود....فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلاتو درست کنه....اما نشد...باور کن نشد آیه...وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم...خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد....عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن...ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت:آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود....عمو فاروق، پدرم، خان جون...همه وهمه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رودرست کنن ولی نشد....یک ماهه بودی که از هم طالق گرفتیم....خیلی دوندگی کردم تاحضانتتو بگیرم اما نشد...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#یا_اباصالح_المهدی❤️
نکند در دل صحـرا سحرت میگذرد؟
باچه حالی گل زهرا سحرت میگذرد؟
اشک داری و به لب ناله ی یارب داری
گریه ارثیست که از حضرت زینب داری
روزه ات روضه ی ارباب دو عالـم باشد
رمضـانت به گمانم چو #محـرم باشد
روضه ی آب فرات و لبِ اصغر خوانی
یا که یک گوشه فقط از در و مادر خوانی
خبر از روز ظـهـورت نرسیدست هنوز
منتطر طعم وصالت نچشیدست هنوز
نور چشم همه برگرد زمان منتظر است
پشت در فاطمه با قد کمان منتظر است
روز برگشتن توست عـید سعیدم برگرد
من شب ظلمتم ای صبح سپیدم برگرد
اشک میریزد از این چشـم گـنهـکار بیا
#صاحب_العصر تو را جان #علمدار بیا
نــوكـــر نـوشـــت:
#مـهــدی_جــان
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحـری با نظـر لطف تـو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
@dokhtaranchadorii
1_65494171.mp3
990.8K
غربت امام زمان ارواحنا فداه...
@dokhtaranchadorii 🌹
از خونه که میای بیرون دونفر نگات میکنن❤️
نامحرم:عجب جذابی
امام زمان:ممنون بابت حجابت دخترم😍
وخداوند میگوید :ممنون که به مهدی فاطمه سیلی نزدی💙
به امید لبخند آقامون از اعمالمون❤️❤️
@dokhtaranchadorii
#تکرار_تاریخ💔
گاهی #چــادرم خاکی میشود...
چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️
از درودیوار شهر #خاکی میشود...
ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ #سیاه خاکی میشود...😞
و گاهی هم از #لگدزدن عده ای به ظاهر روشنفکر
چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️
تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که #خاکی میشود....
روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها، #چــادرِ خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️
وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ #چــــادرِ خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭
#چادرانه...
#دلنوشته_خاص
#داعشی_های_وطنی
@dokhtaranchadorii
1_66225445.mp3
3.18M
👊در محکومیت هتک حرمت عده ای نادان در #دانشگاه_تهران علیه حیا و حجاب زنان عفیفه ایرانی
🍃حالا که داره میذاره اثر حجاب تو
🍃کمی نداره از خون شهید ثواب تو
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور
👌بسیار زیبا
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸عاشقان ابراهیم، بیش از بقیه صبورند..
🌾این روزها روز تشنه شدن و تحمل گرسنگی است و چه زیباست وقتی بی قراری های ماه رمضان را به پنج روز محاصره سخت و جان فرسای ابراهیم و یارانش، گره می زنیم و تحمل می کنیم که او نیز تحمل کرد..
🌱آری ابراهیمی ها در ماه رمضان به گونه ای دیگر بیاد تشنگی و گرسنگی می افتند..
شادی روح شهدای گردان کمیل و حنظله و علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی صلوات💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_حجاب_اجباری؟
🎥🚨حرفهای جنجالی رحیم پور ازغدی در موضوع حجاب اجباری
دختران سرزمینم، یکبار برای همیشه جواب این سوال را ببینند
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
#چآدُری شدنشتَعریفمیکرد
میگفت :
رَمضاننزدیکبود ، 🌙
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ... ✨ 🌷
وابستہشدمـ ..🌈 ☘
#چادرانه
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم 📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا
#رمان_عقیق_پارت_صدوپنجم
📚 آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ولی نشد.... چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد....من اونموقع داغون تر از اونچیزی بودم که بخوام به ازدواج
فکر کنم...اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت....تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیادشد که یه شب نشستمو فکر کردم...پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم....طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود ومن اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه....همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم....این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم...گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و....آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم...قبول کردم و باهاش ازدواج کردم و شدم مادر آیین پنج ساله....هر بار که آیینو میدیدم وبغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت
میخوردم....اشک میریختم برای شیری که خشک شد نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...اومدم دنبالت تا بلکه بعد از چند ماه ببینمت...اما نبودید....از اون محله رفته بودید و کسی خبری ازتون نداشت...دیگه طاقت نیاوردم....با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم...تو دختر منی...تو بخشی از وجود منی...ولی خواهش میکنم
ازت منو درک کن...من...من.....
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت....با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم....منو آیینه به هم مدیونیم....ازتماشای انار لب رود...سیر چشمیم ولی دلخونیم!
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
آیات (فصل دوازدهم)
نگاهم به صفحه ی تلویزیون ۴۱ اینچی بود و فکرم جای دیگری....داشتم معادله حل میکردم......داشت جور میشد همه چیز....روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کوکی موهایم را شانه میزد و میبافت....لبخندش را حین این کار دوست داشتم....حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه ؟ نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش!
مو گیس کنان میگوید:واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم...مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!
او هم میخندد و میگوید:معجزه است!
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند... لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش...بابا محمد همیشه گرم بمان...سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم چه این نامزد بازی ها مضحکند....اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یانه...خانه گرم است و مثل سابق..دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالاخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم....بابا دوباره میخندد.....مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم...صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوششم
📚 خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید... من میترسیدم مامان صدات کنم.... میترسیدم تو هم بری....مثل مادر خودم.... مثل خان جون...مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد....دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند....لعنتی اینطوری نه...این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو!
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم...سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد!
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن....همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود....لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان...چیزی نشده که!
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثال؟
مامان پری به جایش گفت: مثال اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد....انگار او هم حرفش همین بود....خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟کجا برم آخه مادر من پدر من....من همون آش کشک خاله ام!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود....مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد....مثل بچه ها شده بودند....داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد.....نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.....عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد....پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در
آن نوشت.....پشت سرش از اتاق بیرون آمدم.....با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست!
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید: چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد...ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا...حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی ، مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری...اوممم حَورا ، یکم سخته تلفظش!
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفتم
📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت...امشب رو به کسی
قول نده چون دعوتی پیش ما!
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره...باید قبول کنی..بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود....لبخندی مزنم....چه رویی داشت این زندگی هزار رنگ!
دانای کل(فصل سیزدهم)
محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستو شو میدادند....قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند...کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند....پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود....احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید: خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد...حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا برمیخیزند....قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند....امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: دآشت حماسه سازه اصلا...چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالاخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید:خودت پیداش میکنی وقتی خوب درکش کنی!
ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟
قاسم مینالد: هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر....هرچی به استاد میگم کمکم کنه تجربه ی اولمه...
چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه...یکمم فنون تاثیر گذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن!
حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل...فن و فنون نمیخواد...بفهم چی میگی تاثیرش با خدا!
قاسم میگوید:مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش!
حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید:الان تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟
قاسم گفت:خب باید اینطور باشه قاعدتا!
حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد ومیگوید: تو چرا امروزداومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟
قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟
_منظور ندارم...سوال پرسیدم!
قاسم مسلط میگوید:خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه!
آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند...با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟خب جواب همین نمیشه مگه؟
حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید: یعنی آخر آخر قال الصادق (ع) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟
قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری....قاسم میپرسد: چه ربطی به امام صادق داره؟
حاج رضا علی دستی به ریشهایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادق میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــــــداღ
📜 #حــدیثروز
قالامامصادقعلیهالسلامـ :
۞خداونـد روزه را واجبـــــ ڪرده تـابدین وسیلہ دارا ونــدار(غنۍوفقیــر)مســـاوۍگـــردند.۞
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔
لحـظه اصابت گلوله به
شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
ღنحـن شیعه علی بن ابی طالبღ
#دقایقی قبل از #شهادت😔
️حاظریچقدرپولبهتبدناینطوریگلوله#سینهات رو سوراخ ڪنه؟
ایـــن لحــظه چنــد؟؟
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔 لحـظه اصابت گلوله به شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
#شهـــღــادت
یعــنی متـفاوت به آخــر رسیدن
وگـرنه مـرگ پایان همه اۍ قصه هاست...
#اللهمارزقناتوفیقشهادتفۍسبیلڪ
@dokhtaranchadorii
خــُــدا مــۍخـــوآسـت ......
بہ تـــو بـــآل وُ پــَـــر بـــدَهـــَــد❢❢
گــُــفـــــت :
چـــشــمــَت مــۍزنـَــݩـــڋ❢❢❢
چـــ❃ـــآڋر را دآد😊✌️
@dikhtaranchadorii
#آیت_الله_جوادی_آملی:
✨اگر کسی #قرآن بخواند و معنایش را هم نفهمد همین #خواندن قرآن باعث می شود #فیض ببرد،
✨بسیاری از مواقع هست که #چشم انسان از #گناه مصون است به #برکت همین که چشم به #آیات الهی افتاده و انسان نمی داند که این #توفیق از کجا نصیبش شده است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii