eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
623 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم❤️ شماره تلفن خدا۲۴۴۳۴💋 ۳رکعت نملز صبح ۴رکعت نماز ظهر ۴رکعت نماز عصر ۳رکعت نماز مغرب ۴رکعت نماز اعشا ❤️❤️❤️❤️❤️ بیایید خطوط دلهایمان را اشغال نگذاریم خدا💔پشت خط است @dokhtaranchadorii
🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸🌷🌷🌸🌸 چراما امام زمانو نمیبینم👇👇👇 💢روزی از عارفی سؤال شد: چرا ما را نمی‌بینیم؟ 💢عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. این کار را انجام داد. ⁉️آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمی‌توانم ببینم 💢عارف فرمود: چرا نمی‌توانی من را ببینی؟ 👈شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. 💢عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید را بینید؟! 👈چون شما به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای امام زمان را داریم 🌺أللَّھُـمَ عَـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج... 🌹 @dokhtaranchadorii
🎤 🌴فرمانده گردانی میگفت: خواب دیدم ...آقا گفت: لیست گردان و بده. لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز🖍 زیر بعضی ها رو خط✍ کشیدن.. 🌴زیر هرررر اسمی خط کشید، تو عملیات، 😭 💥بچه هاااا! لیست اسم شماها دست دارن میبرن پیش ... میگن آقا من ⇜از این دختر⇜از این پسر، خیلییی ام👌 آقا براش بنویس😍 🌴بعد فکر کن، آقا خودکار سبزشو🖌 ور داره بگه این 💖 بچه هااااا بخر بخره ها! 😍 بچه ها زود باشین.. 🌹🍃🌹🍃 @dokhtaranchadorii
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانه های یاوران حضرت مهدی از زبان استاد دانشمند❤️❤️❤️ خدایا ماراهم از یاوران یوسف زهرا قرار بده @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت‌_صدوهفتم 📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آر
📚 بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره بیرون....آقا امام صادق فرمودند: نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون....بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون....حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو ونوار کنیم مهمون امام حسین کیف کنه؟ وسایل امام حسین بوی گل بده؟ حالا تو مطمئنی فهمیدی؟ قاسم به فکر فرو رفته بود...راست میگفت استاد پیرش...او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟ امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد....الحق که استاد بود...رفت و کنارش نشست...دهان باز کرد تا چیزی بگوید...از خودش....از مادرش از آقی که میترسید....از دلی که نمیخواست آن را بشکند....دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید ، درست میشه! امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت: آخه حاجی یه لحظه صبر کنید! حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: درست میشه سید...خیلی همه چی دست خداست...درست میشه ، ذکرتو بگو وقت هدر نده! و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها....ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد و میگوید:توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه! امیرحیدر دست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید:همینه.... صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد:سلام خانم... امیرحیدر دور میشود و تا ابوذر راحت تر باشد.....زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟ زهرا با دلی غنج رفته میگوید:کار که نه...امشب شام بیا اینجا. ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم...جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم....مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم...بازم انتخاب با شما بانوی من! زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم چی کارت کنه ابوذر....نمیخواد بیای برو خونه بخواب.... یادت باشه ها...فردا از خجالتت در میام! ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو! زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند....در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.....ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود...قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی! ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد: _به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟ صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر... ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟ مهران خسته گفت:میخوام ببینمت ابوذر ، الان...حالم خوش نیست _چت شده آخه؟ _میای یا نه؟ ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود و که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش! لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت: باشه من میام کجا _همون پارک نزدیک خونتون... _باشه پس فعلا خداحافظ📚 @dokhtaranchadorii
📚 گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد...لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده بود....قاسم دستی به شانه اش زد و گفت:برو اخوی ما هستیم. ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زد...طولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید....روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگار لعنتی را بین لبهایش دود میداد...از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست..پوفی کشید و نزدیکش شد.....اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست... _سلتم آقا مهران! مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد....ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت:چی شده داداش؟داغونی! مهران تلخندی زد و گفت:اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟ ابوذر تنها نگاهش میکرد...دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد...فعلا میخواست تنها شنونده باشد! مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی! سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر شلوغ...مادری زیبا اما همیشه مشغول...دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن به امون شیطان....عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....پوزخندی میزند:هه! اسم این زندگیه ابوذر؟ ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟ زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد _میخوای بگی نمیدونی؟ لعنت به این حدس و گمان درست...زد به آن راه تا مطمئن شود: میگی چی شده یا نه؟ مهران میزند به سیم آخر بلند میشود و روبه روی ابوذر می ایستد و با لحنی که خشم در آن کوران میکند فریاد میکشد: فاحشه است لعنتی ، فاحشه....! بعد دست روی سرش میگذارد و مینالد: من فقط یه بار تو عمرم عاشق شدم ، فاحشه است میفهمی یعنی چی؟ ابوذر با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند....اینهمه وقاحت را درک نمیکند!واقعا هم درک ناشدنی است...حس میکند اشتباه شنیده است:چی گفتی؟ مهران عصبی تر از قبل به چشمهایش نگاه میکند و میگوید:خودتو زدی به اون راه؟ نمیفهمی دارم چی میگم؟ تو که باید بهتر در جریان باشی! ابوذر تاب نمی آورد و بلند میشود و یقه اش را در دست میگیرد: فعل جملتو اصلاح کن...اون الان یه دختر پاکه ، بفهم چی میگی بیشعور! مهران پوزخندی میزند و میگوید: توبه گرگ مرگه...تو چه ساده ای ابوذر! ابوذر نا باور یقه اش را ول میکند...به چشمهایش خیره میشود و چند بار کلمه ی خارج شده از دهان مهران را تکرار میکند....آرام و زمزمه وار....مهران خوب این حالت ابوذر را میشناسد....آرام و زمزمه وار یعنی اوج خشم ابوذر...یعنی اتفاقی که ممکن است بیوفتد بد...حتی حال و حوصله ی ترسیدن را هم ندارد.... تنها گوش میدهد به زمزمه های ابوذر که راه میرود و تکرار میکند: عربی خوندی؟ هرکلمه تو عربی اول اولش مذکره بعد مونث میشه...مثل فاحش...ته تهش که یه (ه) بذاری مونث میشه...باطنا مذکر بوده....جنس من و تو رو میبینی؟ به ما هم میگن مذکر!📚 @dokhtaranchadorii
📚 مهران خیره نگاهش میکرد....این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن...بدکاره بود ، توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه...من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟ کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی...تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟ مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت: من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا تخت پیش برم! ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم....چه یه ذره چه یه دنیا....د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد ، من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که.... مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر ، پیاده شو با هم بریم....اگه اونقدری که میگی الهه ی پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش؟ ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد...یقه اش را گرفت و فریاد کشید:من باید برای دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟ مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جونمرد بازیا...قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد! ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد.... بحث را با او بی نتیجه میدید...دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی....شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منو...خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم... بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد....تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود...دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد...ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید....ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟ ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلتم خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟ شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟ _مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟ شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید... _خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه... شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر.... تماس قطع شد...دوباره شماره را گرفت.... صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد....اما کسی پاسخ نمیداد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد! آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد....شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشفکرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.... آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟ شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟ آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟ شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند...برعکس آیه به او هیچکس از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.📚 ..... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا مهدی(عج)💞 سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن گنهکارم، بدم، بیچاره ام، آلوده دامانم رهایم کن زکردارم، اباصالح دعایم کن من سخت نمی گیرم،سخت است جهان بی تو ..... 🌷🌷🌷🌼🌼🌼 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا