فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_حجاب_اجباری؟
🎥🚨حرفهای جنجالی رحیم پور ازغدی در موضوع حجاب اجباری
دختران سرزمینم، یکبار برای همیشه جواب این سوال را ببینند
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
#چآدُری شدنشتَعریفمیکرد
میگفت :
رَمضاننزدیکبود ، 🌙
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ... ✨ 🌷
وابستہشدمـ ..🌈 ☘
#چادرانه
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم 📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا
#رمان_عقیق_پارت_صدوپنجم
📚 آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ولی نشد.... چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد....من اونموقع داغون تر از اونچیزی بودم که بخوام به ازدواج
فکر کنم...اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت....تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیادشد که یه شب نشستمو فکر کردم...پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم....طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود ومن اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه....همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم....این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم...گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و....آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم...قبول کردم و باهاش ازدواج کردم و شدم مادر آیین پنج ساله....هر بار که آیینو میدیدم وبغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت
میخوردم....اشک میریختم برای شیری که خشک شد نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...اومدم دنبالت تا بلکه بعد از چند ماه ببینمت...اما نبودید....از اون محله رفته بودید و کسی خبری ازتون نداشت...دیگه طاقت نیاوردم....با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم...تو دختر منی...تو بخشی از وجود منی...ولی خواهش میکنم
ازت منو درک کن...من...من.....
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت....با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم....منو آیینه به هم مدیونیم....ازتماشای انار لب رود...سیر چشمیم ولی دلخونیم!
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
آیات (فصل دوازدهم)
نگاهم به صفحه ی تلویزیون ۴۱ اینچی بود و فکرم جای دیگری....داشتم معادله حل میکردم......داشت جور میشد همه چیز....روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کوکی موهایم را شانه میزد و میبافت....لبخندش را حین این کار دوست داشتم....حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه ؟ نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش!
مو گیس کنان میگوید:واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم...مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!
او هم میخندد و میگوید:معجزه است!
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند... لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش...بابا محمد همیشه گرم بمان...سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم چه این نامزد بازی ها مضحکند....اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یانه...خانه گرم است و مثل سابق..دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالاخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم....بابا دوباره میخندد.....مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم...صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوششم
📚 خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید... من میترسیدم مامان صدات کنم.... میترسیدم تو هم بری....مثل مادر خودم.... مثل خان جون...مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد....دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند....لعنتی اینطوری نه...این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو!
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم...سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد!
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن....همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود....لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان...چیزی نشده که!
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثال؟
مامان پری به جایش گفت: مثال اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد....انگار او هم حرفش همین بود....خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟کجا برم آخه مادر من پدر من....من همون آش کشک خاله ام!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود....مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد....مثل بچه ها شده بودند....داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد.....نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.....عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد....پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در
آن نوشت.....پشت سرش از اتاق بیرون آمدم.....با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست!
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید: چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد...ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا...حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی ، مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری...اوممم حَورا ، یکم سخته تلفظش!
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفتم
📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت...امشب رو به کسی
قول نده چون دعوتی پیش ما!
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره...باید قبول کنی..بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود....لبخندی مزنم....چه رویی داشت این زندگی هزار رنگ!
دانای کل(فصل سیزدهم)
محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستو شو میدادند....قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند...کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند....پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود....احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید: خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد...حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا برمیخیزند....قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند....امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: دآشت حماسه سازه اصلا...چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالاخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید:خودت پیداش میکنی وقتی خوب درکش کنی!
ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟
قاسم مینالد: هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر....هرچی به استاد میگم کمکم کنه تجربه ی اولمه...
چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه...یکمم فنون تاثیر گذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن!
حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل...فن و فنون نمیخواد...بفهم چی میگی تاثیرش با خدا!
قاسم میگوید:مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش!
حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید:الان تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟
قاسم گفت:خب باید اینطور باشه قاعدتا!
حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد ومیگوید: تو چرا امروزداومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟
قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟
_منظور ندارم...سوال پرسیدم!
قاسم مسلط میگوید:خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه!
آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند...با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟خب جواب همین نمیشه مگه؟
حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید: یعنی آخر آخر قال الصادق (ع) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟
قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری....قاسم میپرسد: چه ربطی به امام صادق داره؟
حاج رضا علی دستی به ریشهایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادق میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــــــداღ
📜 #حــدیثروز
قالامامصادقعلیهالسلامـ :
۞خداونـد روزه را واجبـــــ ڪرده تـابدین وسیلہ دارا ونــدار(غنۍوفقیــر)مســـاوۍگـــردند.۞
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔
لحـظه اصابت گلوله به
شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
ღنحـن شیعه علی بن ابی طالبღ
#دقایقی قبل از #شهادت😔
️حاظریچقدرپولبهتبدناینطوریگلوله#سینهات رو سوراخ ڪنه؟
ایـــن لحــظه چنــد؟؟
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔 لحـظه اصابت گلوله به شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
#شهـــღــادت
یعــنی متـفاوت به آخــر رسیدن
وگـرنه مـرگ پایان همه اۍ قصه هاست...
#اللهمارزقناتوفیقشهادتفۍسبیلڪ
@dokhtaranchadorii
خــُــدا مــۍخـــوآسـت ......
بہ تـــو بـــآل وُ پــَـــر بـــدَهـــَــد❢❢
گــُــفـــــت :
چـــشــمــَت مــۍزنـَــݩـــڋ❢❢❢
چـــ❃ـــآڋر را دآد😊✌️
@dikhtaranchadorii
#آیت_الله_جوادی_آملی:
✨اگر کسی #قرآن بخواند و معنایش را هم نفهمد همین #خواندن قرآن باعث می شود #فیض ببرد،
✨بسیاری از مواقع هست که #چشم انسان از #گناه مصون است به #برکت همین که چشم به #آیات الهی افتاده و انسان نمی داند که این #توفیق از کجا نصیبش شده است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 #ماه_رمضـان_در_جبهه_ها 🌹 .
🌺 بعد از ۴۸ ساعت درگیرے با دشمن
نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ... 🌺 مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقے مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت : برادرانے ڪہ خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایے کہ می توانند، تا فـردا صـبح تحمل ڪنند. 🌺 جعبہ خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید... 🌺 فرمانـده بہ جعبـه خرمـا نگاه ڪرد، خرماهـا دست نخورده بود ،بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار ڪرده بودنـد. 🌹ماه #رمضان بود... 🌹تیرماه شصت و یڪ... 🍂
#عملیات_رمضان
🍂 #بفدای_لب_تشنه_ات_یاحسن
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
میدهم جان اگر سید علی امر کند ❤️❤️
تقدیم به خواهران محجبه💋
جانت را که بدهی شهید می نامند تورا😍
به گماانم اگر روحت را هم بدهی شاید❤️
ومن احساس میکنم اینجا در این سرزمین دختران زیادی هستند که هرروز پشت سنگر سیاه سنگین خود دفاع میکننداز نجابتشان💔
وهر لحظه شهید میشوند انگار💘
پس💜
شهید زنده حواست به حجابت باشد
@dokhtaranchadorii
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم❤️
شماره تلفن خدا۲۴۴۳۴💋
۳رکعت نملز صبح
۴رکعت نماز ظهر
۴رکعت نماز عصر
۳رکعت نماز مغرب
۴رکعت نماز اعشا
❤️❤️❤️❤️❤️
بیایید خطوط دلهایمان را اشغال نگذاریم
خدا💔پشت خط است
@dokhtaranchadorii
🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸🌷🌷🌸🌸
چراما امام زمانو نمیبینم👇👇👇
💢روزی از عارفی سؤال شد:
چرا ما #امام_زمان را نمیبینیم؟
💢عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من
بنشینید. #شاگرد این کار را انجام داد.
⁉️آیا الان میتوانید مرا ببینید؟
شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم
💢عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟
👈شاگرد گفت: چون پشت من به شماست.
💢عارف فرمود: حالا متوجه شدید
چرا نمیتوانید #امام_زمان را بینید؟!
👈چون شما #پشتتان به امام زمان
است، با گناه کردنها و نافرمانیها
به امام زمان پشت کردهایم و در
عین حال تقاضای #دیدار امام زمان
را داریم
🌺أللَّھُـمَ عَـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج...
🌹
@dokhtaranchadorii
🎤 #حاج_حسین_یکتا
🌴فرمانده گردانی میگفت: خواب دیدم #امام_عصرو...آقا گفت: لیست گردان و بده. لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز🖍 زیر بعضی #اسم ها رو خط✍ کشیدن..
🌴زیر هرررر اسمی خط کشید، تو عملیات، #شهید_شد😭
💥بچه هاااا!
لیست اسم شماها دست #شهداست دارن میبرن پیش #امام_زمان... میگن آقا من ⇜از این دختر⇜از این پسر، خیلییی #راضی ام👌 آقا براش #خوشگل بنویس😍
🌴بعد فکر کن، آقا خودکار سبزشو🖌 ور داره بگه این #سرباز_خودمه💖
بچه هااااا
بخر بخره ها!
#مهمونیه😍 بچه ها زود باشین..
🌹🍃🌹🍃
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه های یاوران حضرت مهدی
از زبان استاد دانشمند❤️❤️❤️
خدایا ماراهم از یاوران یوسف زهرا قرار بده
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفتم 📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آر
#رمان_عقیق_پارت_صدوهشتم
📚 بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره بیرون....آقا امام صادق فرمودند: نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون....بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون....حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو ونوار کنیم مهمون
امام حسین کیف کنه؟ وسایل امام حسین بوی گل بده؟ حالا تو مطمئنی فهمیدی؟
قاسم به فکر فرو رفته بود...راست میگفت استاد پیرش...او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟
امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد....الحق که استاد بود...رفت و کنارش نشست...دهان باز کرد تا چیزی بگوید...از خودش....از مادرش از آقی که میترسید....از دلی که نمیخواست آن را بشکند....دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید ، درست میشه!
امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت: آخه حاجی یه لحظه صبر کنید!
حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: درست میشه سید...خیلی همه چی دست خداست...درست میشه ، ذکرتو بگو وقت هدر نده!
و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها....ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد و میگوید:توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه!
امیرحیدر دست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید:همینه....
صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد:سلام خانم...
امیرحیدر دور میشود و تا ابوذر راحت تر باشد.....زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی
ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟
زهرا با دلی غنج رفته میگوید:کار که نه...امشب شام بیا اینجا.
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم...جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم....مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم...بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم چی کارت کنه ابوذر....نمیخواد بیای برو خونه بخواب.... یادت باشه ها...فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند....در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.....ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود...قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر...
ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت:میخوام ببینمت ابوذر ، الان...حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود و که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش!
لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت: باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلا خداحافظ📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدونهم
📚 گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد...لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده بود....قاسم دستی به شانه اش زد و گفت:برو اخوی ما هستیم.
ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زد...طولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید....روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگار
لعنتی را بین لبهایش دود میداد...از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست..پوفی کشید و نزدیکش شد.....اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست...
_سلتم آقا مهران!
مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد....ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت:چی شده داداش؟داغونی!
مهران تلخندی زد و گفت:اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟
ابوذر تنها نگاهش میکرد...دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد...فعلا میخواست تنها شنونده باشد!
مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی!
سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر شلوغ...مادری زیبا اما همیشه مشغول...دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن به امون شیطان....عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....پوزخندی میزند:هه! اسم این زندگیه ابوذر؟
ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟
زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد
_میخوای بگی نمیدونی؟
لعنت به این حدس و گمان درست...زد به آن راه تا مطمئن شود: میگی چی شده یا نه؟
مهران میزند به سیم آخر بلند میشود و روبه روی ابوذر می ایستد و با لحنی که خشم در آن کوران میکند فریاد میکشد: فاحشه است لعنتی ، فاحشه....!
بعد دست روی سرش میگذارد و مینالد: من فقط یه بار تو عمرم عاشق شدم ، فاحشه است میفهمی یعنی چی؟
ابوذر با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند....اینهمه وقاحت را درک نمیکند!واقعا هم درک ناشدنی است...حس میکند اشتباه شنیده است:چی گفتی؟
مهران عصبی تر از قبل به چشمهایش نگاه میکند و میگوید:خودتو زدی به اون راه؟ نمیفهمی دارم چی میگم؟ تو که باید بهتر در جریان باشی!
ابوذر تاب نمی آورد و بلند میشود و یقه اش را در دست میگیرد: فعل جملتو اصلاح کن...اون الان یه دختر پاکه ، بفهم چی میگی بیشعور!
مهران پوزخندی میزند و میگوید: توبه گرگ مرگه...تو چه ساده ای ابوذر!
ابوذر نا باور یقه اش را ول میکند...به چشمهایش خیره میشود و چند بار کلمه ی خارج شده از دهان مهران را تکرار میکند....آرام و زمزمه وار....مهران خوب این حالت ابوذر را میشناسد....آرام و زمزمه وار یعنی اوج خشم ابوذر...یعنی اتفاقی که ممکن است بیوفتد بد...حتی حال و حوصله ی ترسیدن را هم ندارد.... تنها گوش میدهد به زمزمه های ابوذر که راه میرود و تکرار میکند:
عربی خوندی؟ هرکلمه تو عربی اول اولش مذکره بعد مونث میشه...مثل فاحش...ته تهش که یه (ه) بذاری مونث میشه...باطنا مذکر بوده....جنس من و تو رو میبینی؟ به ما هم میگن مذکر!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدودهم
📚 مهران خیره نگاهش میکرد....این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن...بدکاره بود ، توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه...من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی...تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی
زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت: من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم....چه یه ذره چه یه دنیا....د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد ، من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که....
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر ، پیاده شو با هم بریم....اگه اونقدری که میگی الهه ی پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش؟
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد...یقه اش را گرفت و فریاد کشید:من باید برای دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جونمرد بازیا...قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد.... بحث را با او بی نتیجه میدید...دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی....شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منو...خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد....تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود...دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد...ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید....ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلتم خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد...دوباره شماره را گرفت.... صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد....اما کسی پاسخ نمیداد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد!
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد....شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشفکرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.... آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند...برعکس آیه به او هیچکس از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
یا مهدی(عج)💞
سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن
برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن
گنهکارم، بدم، بیچاره ام، آلوده دامانم
رهایم کن زکردارم، اباصالح دعایم کن
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
من سخت نمی گیرم،سخت است جهان بی تو .....
🌷🌷🌷🌼🌼🌼
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حسینجانم ✨
پیش ما مذهبـــِ هرڪس•[🌸]•
بہ خودش مربـوط است🌙🍃
ماڪہ گشتیم مسلمانِ•💚•
#ابــاعــبدالـلـہ🌹✨
#الحـمدلله_ڪہ_عاشقتمـ_ارباب♥️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii