دعای روز سیزدهم ماه مبارک #رمضان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
خدایا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز و بر آنچه مقدّر است شدنیها صبر عطا کن و بر تقوی و مصاحبت نیکوکاران موفق دار به یاری خود ای روشنی چشم مسکینان
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـالامیرالمومنینعلۍ(ع):
۞روزهپرهیــزازحرامهــــااستـــــ
همچنانڪهشخصازخوردنۍونوشیدنۍ
پرهیــــزمیڪند.۞
🔅بحار-ج۹۳-ص۲۴۹🔅
#التمــــاسدعـــــاےفــرج
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج
@dokhtaranchadorii
🌟💚 لباس معنوۍ💚🌟
📝حجت الاسلام پناهیان :
آقایان لباس مۍپوشند،ازاین
لباسشان ثواب نمۍبرند
فقط بنده طلبـﮧ و شما خانم هاۍ
باحجاب از لباسمان ثواب
مۍبریم
چون من دارم یڪ لباس معنوۍ
مۍپوشم
شما دارۍ یڪ لباس معنوۍ
مۍپوشی
🌺【حجاب یڪ لباس معنوۍ است】🌺
آن وقت شما دارۍ بیشتر ثواب مۍبری یا من ❓
واجب اجرش بیشتر است یا مستحب ❓
واجب ✅، پس شما دارۍبیشتر ثواب مۍبری.👌✨
چون تا آن وقتۍڪه لباس را می
پوشۍ،نور مۍآید در وجودت🌟
این را باید لمس ڪنۍبتوانۍ
منتقل ڪنۍبه دیگران...
💕 با حجابتان با خدا عشقبازۍ ڪنید 💕
@dokhtaranchadorii
•♡ #ریحانہ_بانو♡•
در روزگارۍ ڪه
دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست
تو همچنان پاڬ بمان!
تو امیدش را ناامید ڪن!
بگذار از چاڋرت بیشتر از اسلحه بترسد
این چاڋر سیاه سلاح توست😊💚
@dokhtaranchadorii
مـیـتـَرسَـم اَز ؛
دُخـتـَرایی کـه شَـرم وَ حَـیـا نـَدارن ..
ایـنـایـی کـه هـَر روز بـا یـکـی مـی پـَـرَن ..
×ایـنـایی کـه بـخـاطـر یـه پـسـَر ، هـزارتـا دروغ بـه پـدَر مـادَرشـون مـیـگـن×
||ایـنـایـی کـه اَز اِحـسـاسـات بـویـی نـَبـُردَن||
ایـنـایـی کـه ظِـرافـَت زَنـونـه نـَدارَن
ایـنـایـی کـه بــَـد دَهَنن
ایـنـایـی کـه شـیـطَـنـَتـو بـا هـَـرزگـی اِشـتـبـاه گِـرفـتـَن
ایـنـایـی کـه بـه جـایِ شـیـطَـنـتـایِ دُخـتـرونـه ، کـارشـون شـُده تـیـغ زَدَن
وَ دُنـیـاشـون شـُده مـُدلِ مـاشـیـن وَ پـول وَ شـارژ مـیـتـَرسـَم ..
مـیـتـَرسـَم اَز دُخـتـَرایـی کـه دیـگـه دُخـتـَر نـیـسـتـَن
"بـانـو ..
قـَـدرِ خـودتـو بـدون ..
خـیـلـی بـیـشـتـَر اَزیـنـا مـی اَرزی .. "
@dokhtaranchadorii
♨️ چند راهکار #عملی
⬅️ هنگام مواجهه شدن با افراد بدحجاب
فقط باید با روی خوش وزبان منطقی صحبت کرد 😊 تا اثرگذاری صحبتهامون روی شخص بیشتر باشد🌹🌹(قولوا للناس حسنا)
بقره /۸۳
🔹در مواجهه با فرد بی حجاب میشود
آنها را با روش جواب و پرسش به تفکر وتامل وا داشت که این سوالات مارو جواب بدهند!
🔴ایا ایرانی هستند یاغیر ایرانی؟🇮🇷
اگر غیر ایرانی هستید
یا توریست هستید
و یامهاجر
پس باید قوانین کشوری که در آن برای مدتی زندگی و تردد میکنید رعایت کنند هرچند تبعه ان کشور نباشید✋
همانطور وقتی که ما به کشورهای خارجی میرویم قوانین ان کشور هارورعایت میکنیم هرچند که دین واعتقاداتمون با اونها فرق میکنه!👌
آیاشما وقتی به یه کشوراروپایی سفرمیکنیدهنگام رانندگی ازچراغ قرمز عبور میکنید؟🚦✈️
خیر بلکه به قوانین حاکم براون جامعه پایبند هستید!
👈 حتی از نظرشرعی باید قوانین حاکم برآن جامعه را رعایت کنیم!
🔴 حال اگر ایرانی هستید🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پس دوحالت ایجاد میشود
#مسلمانید؟
#غیرمسلمانید؟
اگر #غیرمسلمان باشید چون تحت #حمایت یک کشور اسلامی هستید و #امنیت و #رفاه شما توسط #حکومت_اسلامی تامین میشود
از امکانات ایجاد شده توسط حکومت اسلامی استفاده میکنید پس باید قوانین حاکم برآن جامعه را رعایت کنید⛔️ و #حجاب وپوشش تان متناسب با قوانین حکومت باشد!✅
هرچند که حکم #حجاب در #تمامی_ادیان الهی وآسمانی هست و بوده است اما متاسفانه به خاطر تحریف این ادیان برخی ازاحکام شان #نسخ شده از جمله حجاب😔
ودرحالت و موقیعت آخر #اسلام🤔
⬅️ شخصی که مسلمان باشد باید به احکام الهی وقرآن اعتقاد داشته باشد!
مگر میشود شخصی بگوید من #مسلمانم ولی #نماز نمی خوانم یا #خمس نمی دهم یا اینکه نعوذبالله زنا میکنم هرقسمتی ازاحکام دین اسلام را که خواستم گزینشی رعایت میکنم؟؟؟؟!!!!😳
پس اگر شخص مسلمان باشد باید تمام کمال تمام احکام الهی و واجبات دینی را رعایت کند #هرچند_به_مذاقش_خوش_نیاید!!!
✅ در مراجعه به آیه ۳۱سوره مبارکه نور وآیه۵۹احزاب به الهی بودن حکم حجاب پی میبریم👌
⬅️ پس اینکه گفته میشود #حجاب_اجباری است نوعی بد سلیقگی است!
#بلکه_درست_است_بگوییم_حجاب_الهی_است😇
زیرا حجاب یکی ازاحکام الهی میباشد که رعایت ان منجر به حمایت از زن وخانواده میشود👏👏👏👏
⚠️گاهی برخی از افراد ازآیات قرآن #سوء برداشت میکنند و میگویند #لااکراه_فی_الدین ‼️
درصورتی منظور ومقصود این آیه نبود اجبار در پذیرش دین است نه اینکه هرحکمی از احکام دین اسلام رو دوست داشتید رعایت کنید دوست نداشتید اجباری نیست 👌
وقتی دین اسلام راپذیرفتیم
باید به صورت تمام وکمال تمام احکامش را بپذیریم💯
@dokhtaranchadorii
دعای «روز چهاردهم» ماه مبارک #رمضان:
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین
خدایا مؤاخذه نكن مرا در این روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات اى عزت دهنده مسلمانان
دوشنبه، ٣٠ اردیبهشت ٩٨.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃
@dokhtaranchadorii
وارد سلف سرویس شدم....
ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و
به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود
دنبال آشنایی میگشتم تو صف
تا بتونم سریعتر غذا بگیرم ...
شخصی رو دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی، نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر !!
چند لحظه بعد نوبتش شد و
ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت...
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد
و خودش به انتهای صف غذا برگشت
و تو صف ایستاد !!!
گفتم : چرا این کار رو کردی و
برای خودت غذا نگرفتی؟!
گفت : من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که
بهش سخت علاقهمند شدم و
مسیر زندگیم تغییر کرد...
📎 پینوشت : یه زمانی همچین نمایندههایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن
یک حق کوچک از کسی ضایع کنن ...
#شهید_دکتر_عبدالحمید_دیالمه
#نماینده_مردم_مشهد_در_مجلس
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
می گویند:
سرِ دوراهی 🔀گناه و ثواب
به حُبّ #شهادت فكر كن
به نگاه امام زمانت فكر كن😌
ببين می توانی از #گناه بگذری⁉️
از گناه🔞 كه گذشتی
از #جانت هم می گذری...
#رفیق_شهیدم !
ادعای شهادت🌷 دارم ولی
دست دلمـ💓 می لرزد
سر #دو_راهی گناه و ثواب
حلال و #حرام😔
سنگینی #نگاه_تو را لازمم
به وقت ماندن سر دو راهــ↭ـی
که یادآورم باشد
#شاهد بودن #شهید را.....
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
DOC-20190320-WA0002.pdf
3.73M
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ... https://ei
#پسرک_فلافل_فروش
#محمدهادی_ذوالفقاری
#زندگینامه_خاطرات
«پسرک فلافل فروش» عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است.شهید ذوالفقاری، روز بیست و ششم بهمن 93 در سامرا به فیض شهادت نائل آمد.«پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#کریم_اهل_بیت_ع
اسم این ماه فقط یک رمضان بوده همین
تو به دنیا آمدی و لقبش گشته کریم
#پیشاپیش_ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
خدای عشق بر دل ها رسیده
امیـر دلبــــــری ما رسیده
الا ای یوسف کنعان کجایی
بیا که یوسف زهرا رسیده
ولادت حضرت #امام_حسن_مجتبی (ع)خدمت امام عصر مبارک
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_67033373.mp3
3.37M
ولادت #امام_حسن_مجتبی علیه السلام
🎵تو اومدی شور ما دائم شد...
🎙مهدی #رسولی
#سرود
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدودهم 📚 مهران خیره نگاهش میکرد....این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه ب
#رمان_عقیق_پارت_صدویازدهم
📚 نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند....آیه در دل میگوید:همچین نه میگه...کسی هم نخواست تو داداشش باشی!
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد...هر نسبت دیگر غیر از خواهری و برادری!
شهرزاد با اخم میگوید:یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید:چه اصراری حالا داری تو ؟ اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من!
آیین با لخند نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت...من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم...حدالامکان نزدیکتر از یک برادر....برای خودش هم عجیب و جالب بود....گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود....قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود....همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود....همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت....درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذاها انداخت....می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد.منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟
دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عجق وجق اسماش...خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید!
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صورتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد:همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن...از خودت از خانوادت...از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت:تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی آدمها...خندیدم گریه کردم سفر رفتم زیارت کردم غذا خوردم خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم...چرخ و فلک سوار شدم...یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم....کنکور دادم دانشگاه رفتم...الان هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثال آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم..حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید:خوبن...اونا خیلی خوبن...سه تا خواهر برادر دارم...ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود...خود خواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند...دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند وقت دیگه معمم میشه.... کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید:اونکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدودوازدهم
📚 با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم...همه فن حریف!
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید: آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد...ما تو محلهامون یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد.... کشیش پیر و آخوند جوان...نقطه اشتراک چه بود؟ نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید:چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید:کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی!
اما تنها لبی کج کرد و گفت:از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت:یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد: منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه... همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه....عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده....از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه...یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند....حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید:یک هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند:کجای کاری حورا خانم...سه به هیچ بازی رو برده دخترت!
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود....تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش؟
برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید:بله خودم هستم.. گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند...حال چندان مصاعدی هم ندارند....خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند:یا جده ی سادات!
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد:چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید:ابوذر.....
آیات (فصل سیزدهم)
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر...دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستاصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت:چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله...
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم باشم؟
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند...از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم:دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون که باید بهتر شرایطو درک کنید....جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیزدهم
📚 مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم....یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست...نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند!
باورم نمیشد...باورم نمیشد...دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم....مامان حورا زیر بغلم را گرفت...
_چی شد آیه؟
ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم:ای وای من ای وای من....کلیه سمت چپش کم کاره دکتر...تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد....ای وای ای وای!
رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد:شما مطمئنید؟
سری تکان میدهدم...میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را میبینم...وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم....اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری...او نیز چون من باریدن گرفت...باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی...زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد....من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاطم بودم؟
مامان پری نگاهم کرد و گفت:چی شده؟ چی بلایی سرمون اومده آیه؟
نمیگذاشتند...نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم...بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی
افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن!
دکتر سهرابی داشت برای بابا محمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین سرتا پای بابا محمد را میکاوید...بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه ی رضایت عمل را امضاء کند....اوضاع خراب بود و داغان و خارج از کنترل....مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود...با تعجب نگاهش میکرد...مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورا دور پاسخش را داد.... نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت...مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم....پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم....فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت...
دستهایش را فشردم: عزیز دلم...آروم باش....من نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه...از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه...ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش!
تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه...شوهرمه...سخته به خدا که سخته آروم بودن....
نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت....کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا...همان تطمئن القلوب را....همان
اسمه دوا و ذکره شفاء را....مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده....زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج
صادق مانده....نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته....بابا محمد اما همچنان سرو است...با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است....من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام...خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم...
نگاهی به لیست بنده هایت بکن...نام من آیه است نه ایوب!
خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم....نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهاردهم
📚 تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم....اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم....بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند....حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم؟
نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن.
امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟
_کلیه سمت راست.
یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند.... حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید.... هجمه میکنیم سمتش...دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید...حالش خوبه...عمل خوبی بود!
اندکی خیالم راحت میشود....
_اما...چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون...امکان دیالیزی شدنشون زیاده مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید!
زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش....همه وا رفته اند...نه آیه حالا نه...وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است...اما حالا نه....گاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم...باید
چیکار کنم...
چهره اش بشاش میشود و میگوید:واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ....
سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه)مسخره را تلفظ میکند....همه نگاهش میکنیم....با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود....از نگاها شرمنده میشود مامان حورا....سرش را پایین می اندازد و میگوید:نه آیه...تو نه...
با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم...حالا وقت شوخی نبود!
دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم: دکتر باید چیکار کنم حالا؟
اینبار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد...سمتش میروم و میگویم:نه؟؟
بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست؟
خنده دار بود اوضاعمان...خیلی خنده دار....ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان...بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد...الان؟ حالا؟ االان وقت احترام به حقوق مادری مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟
سمتش میروم و میگویم: بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟
بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند.
داشتم آتش میگرفتم....سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست...به خدا که وقتش نیست...نگاه عروست کن...داره پس میوفته....قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت...حالا؟ الان وقتش نیست بابا...
هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد....نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده.... منفجر میشوم و سمتش میروم...آستین لباسش را میگیرم و دنبال خودم میکشمش....میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام...منِ آیه دیگر تاب ندارم....دنبالم می آید و همانطور میگوید: آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟
درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم...نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii