♥️دختران حاج قاسم♥️
⭕️ سعید عابد راننده اسنپ معروف، چندی قبل در حال کمک به مردم سیل زده پل دختر در استان لرستان ⭕️ وق
⭕️فقط ادعای آتش به اختیاری داریم!
ولی مَرد واقعی آقا #سعید_عابد هست؛
سیل که اومد رفت پلدختر، کمکِ مردم.
دیروز هم تو مصاحبه گفت هرچند برای امرارِ معاش تو اسنپ کار میکنه ولی برای "فرهنگ سازی" از خانم های مسافر، که چادری باشند کرایه ای دریافت نمیکنه.
آقا دمت گرم و سَرت سلامت...
حاج حيدر
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
از شهدا آموختم:
#شهید_سجاد_طاهرنیا
نمازشب را
#ابراهیم_هادی
پهلوانی را...
#حاج_همت
اخلاص را...
#باکری_ها
گمنامی را...
#علی_خلیلی
امر به معروف را...
#مجید_بقایی
فداکاری را...
#حاجی_برونسی
توسل را...
#مهدی_زین_الدین
سادگی را..
#سعید_طوقانی
جوانمردی و خوشرویی را...
#حسين_همدانى
خسته نشدن و تواضع را...
#عباس_بابایی
دوری از گناه را...
#صیاد_شیرازی
نماز اول وقت را...
از شهدا عشق و ایمان را آموختم...
بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!
بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...
در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...
خدایا همانند شهدا مرا #مومن #مجاهد #انقلابی بخواه...
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.79M
🎵 #صوت_شهدایی
★تا کی باید نگاه کنم
❣به قاب عکس این
★ #شهیدای مدافع حرم
★بذار برم تا #سوریه
❣تا که یکم اروم بگیره
★این غصه های تو دلم
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
🍃🌹🍃🌹
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔷🔹🔹
#دلنوشتـــــہ
💠 بسیجی خامنهای بودن
از سرباز خمینی بودن سختتر است
و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد ...
ما نه امام را دیدیم
نه شهدا را
با این حال
هم پای امام ماندهایم
هم میخواهیم #شهید شویم
💠 به این فکر میکنم
این شانهها
تا به کی تحمل این بار مسئولیت را
خواهند داشت ؟!
و این قلب تا به کی خون دل
خواهد خورد ؟!
میدانی
غربت بسیجیهای خامنهای را
تنها آغوش مهدی (عج)
تسکین خواهد بود ...
#اللهماحفظقائدناالامامخامنهای
#جانمان_فدای_رهبرمان_سیدعلی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#چـاבڕاڹہ°.•♡•
#شہیٖداݩہ°🕊🌹°
خۅݩ تو💔°
روے ایݩ خآڪ ـہا ریخٺہ اَمّا°☝️°
خیآݪ نَڪُݩ اے شہــید
کِہ مݩ از ایݩ حآݪۅ هَوآ بۍ نَصیبمـ
مݩ ـہر چہ بَر حُسِیݩـ💚 گِریہ ڪردهام
بآراݩ اشڪ ـہآیم
تآرو پُودِ🔗 چآدُرَم را آبیاري ڪردهاݩد
حآݪا ایݩ مݩ هَستموچآدُرے
ڪہ حآݪو هَواے شَہآدٺـ💔 دارَد
حآݪا ایݩ مَݩ هستموچآدُرے
ڪه پَرچَمـ🏴 یآزینَبـ💚مے رویانَد•••
مےبینے؟
حآݪوهواۍشَهادٺـ💔
گِرفتہ چآدر مــݩ
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیمه_پنهان_ماه
#همسر_شهید_مصطفی_صدرزاده
#قسمت_سوم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
.
#گاهتلنگر 🔰 🎀
اگـه میبینی رفیقت داره به راه ڪج میره
باید راهنـماش بشی؛
بهعنـوان رفیقش مسئولی
وگرنه روزمحشـر پاتگـیره..!
اگه سڪوتڪنی وکمکشنڪنی..
همیـنآدم ڪهداره خطامیـره
روزحسـابرسی میادجلوتـومیگیره
میگه:توڪه میدونستی مندارم اشتباهمیڪنم
چــرابهـم گوشزد نڪردی؟!
چرادستمـو نگرفتی!!
[یـومالحسـرت..]
.
#امربهمعروفونهیازمنڪر
#فراموششده؟!
#ماهممسئـولیــم...،
#ملکه_مسلمان
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
اے خواهران حزب اللهے
از شما تقاضا دارم قدم بر خون شهیدان نگذارید و با حفظ حجاب
از خون شہیدان پاسدارے ڪنید و همیشہ در صحنہ ے انقلاب باشید.
#شہیدحسین_عنایتی
@dokhtaranchadorii
#تلنگر
#باورکن_شهید_دوستت_دارد
❣همین که بر #مزارشان ایستاده ای
⇜یعنی تو را به حضور👤 طلبیده اند
❣همین که اشک هایت روان😭 میشود
⇜یعنی #نگاهت میکنند
❣همین که دست میگذاری بر مزارشان
⇜یعنی دستت را #گرفته_اند
❣همین که سبک میشوی از ناگفته های #غمبارت
⇜یعنی وجودت را خوانده اند👌
❣همین که قول #مردانه میدهی
⇜یعنی تو را به همرزمی👥 قبول کرده اند
🌺باور کن ،شهید #دوستت_دارد💞
که میان این شلوغی های دنیـ🌍ـا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار #نگاه_معنویشان داری....
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
@dokhtaranchadorii
اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺ
اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم😌
خوبے اَش
بہ ایـن اسـٺ کہ
ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️
#عندربھمیرزقون
#یادکنیمشھداروباذکرصلواٺ🌺
✨ 🌷 ✨
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#مۍشودروزۍمدینهپایتختشیعیان✌️
یڪ روز فضاۍ صحن تو زیبا بود
آرامش لانهۍ ڪبوترها بود
آݩ روز ڪه سقف گنبدت ویران شد
اۍ ڪاش دفاع از حرمت با ما بود
#سالروزتخریبائمهبقیع💔
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوسوم 📚آیات (فصل شانزدهم) خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده ب
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوسوم
📚 مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند....الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم...
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم خونهی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید: لا اله الا الله عنان که میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد....امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام داماد معین کنم.... دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم!
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد و میگوید: دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه آقای سعیدی نگه میدارد....امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری سپری میکرد اما دروکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ!
آیات(فصل شانزدهم)
بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم....مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که (دوصتش دارم!شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان) غمبرک باید بزنم قاعدتاً...نزنم؟اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم...زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:وعزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه...میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟ ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده...من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوچهارم
📚 در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن...تو اتاق من و بابات آماده کردم همونجاست....
دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه (اتفاقاً)جالبی.... وقتی دیشب مامان پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت...دقیقا همزمان با او امشب هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست؟ تنها به خاطر اصرار و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود.... ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای
فراموشی آرزویی که قسمتم نبود....لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم سرعت میدهم....صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود...پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد(منکه چادری نیستم) شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن خانواده خواستگار......
.
.
.
دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم...اشتباه نمیکردم...خودشان بودند
(آسد امیرحیدر) و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!
مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی....وای من چه فکر میکردم و چه شد؟نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با اندکی تعلل از جا برش میدارم و سر
میکنم(خدا رو چه دیدی؟ شاید چادری شدیم)
با ذوق جولان دهنده در دلم از اتاق خارج میشوم...آدرنالین در خونم بالا و پایین میپرد و دلم غنج اتفاق افتاده در زندگی ام را میرفت...خدایا زودتر دست این اتفاق را رها میکردی...افتادنش جان به
سرم کرد...لحظه ای از خودم تعجب میکنم...این عشق چه بر سر (من) آدم می آورد!؟
سلام آرامی میدهم و با دیدنم همگی از جا برمیخیزند و با تعارفم دوبار مینشینند....زیر چشمی به شخص داماد نگاه می اندازم...نه اشتباه نمیکنم همان آقا سید خودمان است که کنار رفیق فابش ابوذر نشسته و سر به زیر انداخته!
***
سکوت معمولی و قابل پیش بینی ای بینمان برقرار شده....آن بیرون بعد از صحبت های معمولی...کربلایی رفت سر همان اصل مطلب معروف و بالاخره بحث افزایش قیمت خانه و مسکن ومرغ و
جان آدمیزاد رسید به ما دو نوگل نو شکفته...قرار شد برویم توی اتاق حرف بزنیم از خودمان...دست و پایم یخ کرده بود اصلا... من هیچگاه نمیدانستم یک حس درونی تا این حد آدم را برون گرا میکند...مثلا من دلم میخواست آن لحظه از فرط شادی فریاد بزنم!
سکوت را او میشکند...خب بهتر بود
_خوب هستید شما ان شاءالل
من عالی بودم جناب!
_خوبم ممنونم....
لب تر میکند و میگوید:خب...راستش من فکر میکردم امشب اینجا مهمون شما نباشیم با توجه به اتفاقاتی که تو خونه افتاد!
به مزاجم خوش نیامد حرفش!
ادامه میدهد:اما خوشحالم که اتفاقات بر خلاف تصوراتم رقم خورد!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوپنجم
📚 صبر نداری آیه...صبر نداری..اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی آدمه...اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت.... میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید:خوبه...خب من حس میکنم هرچند سطحی ایدهآل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود...خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت... صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند...دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشتهام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است که انشیتن و ادیسون وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود...زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن.... تعریفش از دنیا هم قشنگ بود...میگفت من در وهله اول یک طلبه ام و بعد یک مهندس اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است....که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل راحتی در خانه ما آخوند ها را ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است که زندگی بسازد برای من در شان خودم...
و من هم البته حرفهایی زده بودم ...
از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که میگوید مردها (قوَام) زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد لازم است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تودرا و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد(قوام بودن)؛از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم...من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من
خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت نیست...
***
دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلتم کنم...میگفت هرچه بیشتر طول بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم....📚
#ادامه_دارد.....
@dokhtaranchadorii
4_5866016279327933355.mp3
1.22M
🎵ویژه سالروز تخریب بقیع
آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا
تو که پرواز می کنی تو حرم امام رضا
🎤سید مجید بنی فاطمه
@dokhtaranchadorii