eitaa logo
‌「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」‌
220 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
864 ویدیو
459 فایل
‌《شࢪو؏ـموݧ‌↯🌸》 1400/4/21 ‌《شࢪوطموݧ‌‌↯🌸》 @Shoroott ‌《ڪتابخانموݧ‌↯🌸》 @boookk ‌《هم‌پیمان↯🌸》 https://eitaa.com/Hamsangari
مشاهده در ایتا
دانلود
: _ فکر کنم مجبور شیم دستتو سهباره بخیهبزنیم! فهمیدم میخواهے از زیر حرفدر بروی! اما من مصـ ـمم بودمبرای اینکهبدانم چطور اسـ ـتکهتعدادروزهای سـ ـپری شـ ـدهدر خاطر تو بهترمانده تا من! _ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. !ادامه میدهی.. _ میخوای بدونی چرا؟...با چشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه ذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به لویم میدود.. _ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمتپنجره و بغضم را رها میکنم. تصویرت روی شیشهپنجره منعکس میشود. وری دستترا سمتصورتم مےا ، چانهامرا میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه! باورمنمیشد. توعلی اکبر منی؟ هستهپایین می ایندو روی پیرهنتمیچکد. بهمن و من می افتم نگاهتمیکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات بها . _ ع...علی...علی اکبر...خون! و با ترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات.. _ چیزی نیستچیزی نیست! بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون. با نگرانی روی تختمینشینم... *** موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت ا یم هستهداخل می ا ... _ علی مطمعنی خوبی؟... _ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشچتا صبح کـتاب میخوندم! با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم... زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار وشم بحالتزمزمهمیگویـی.. _ من هر چی ـفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!... فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی! رامواردراهرو میشـ ـوی و بعدهم هال... ا یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی بمن میزند و میگوید: _ سالم عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی ـفت؟ دستم را باال میگیرم و نشانش میدهم _ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد. یدو شانههایم را میگیرد چندقدم سمتم می ا ... _ بیا بشین کنار من.. و اشـ ـاره میکندبهکاناپه سـ ـورمهای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســواالتی که ممکن بود بعدش اتفاقبدی بیفتد! زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر ردید..چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو!