خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعال خدا بهتوداده جوون!دعا کن!
یے
خوشحال عقچعقچمی ا
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامهمیدهی
_ حاجی امری نیس؟
ورد
بلندمیشود ودستراستش را باالمی ا
_ نهپسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظهمینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
هن حرکتمیکند.
ماشین خیابان رادور میزندو به سمتراه ا
چادرم را روی صورتم میکشم و پشتسرمرا نگاه میکنم و از شیشهعقچبه نبد خیره میشوم...
چقدر زود ذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!... یم...
نمیدانم چرا بهدلم افتاده بار بعدی تنها می ا تنها!
کاش میشد نرفت... هنوز نرفتهدلم برایتمی تپد رضا ع
بغض چنگ به لویم میندازد...
#خداحافظ_رفیق...
اشک از کنار چشمم روی چادرممیچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکهمثل من هنوز نرفتهدلتبرای مشهدپرمیزند
ودوم اینکهنمیدانی چطور به خانواده بگویـی کهمیخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستتمیگذارمو فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟...
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخندمیزنی ودستم را میگیری
زمان حرکتغروب بودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا
میدویدم..
بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که االن جا میمونیم...
وا ن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها ـفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. تو مدی و من روی صندلی ولو شدم
هم کنار ا .
لبخند میزنی و کنارم مینشینی