💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_85
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
ـــ نوش جان گلم
بسقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پالستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازم بشن
مهات خانم به پالستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید
ـــ نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا
خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
ـــ بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند
اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
ـــ چرا بلند شدید بابا
باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
ـــ با این حالتون ??بزارید یه روز دیگه
ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت
لباس هایش را عوض کرد روسری سورمه ای لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
ـــ خداحافظ من رفتم
ـــ خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد
صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت
با شنیدن فریاد شخصی
ـــ مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود