#هوالعشق
#پارت8
چند تقه به در میخوره که میگم:
- بفرمایید
رویا میاد داخل و کنار من و عرفان میشینه و میگه:
- اسرا میخوایم بریم بیرون میای؟
همونطوری که روسریم رو درست میکنم میگم:
- کی میاد؟
عرفان- اسلا من میرم پیش مامان
- باش عزیزم
رویا یکم تکون میخوره و بیشتر سمتم میاد و با لبخند میگه:
- ما جوونا میریم
و دم گوشم ادامه میده:
- آقا محمدرضا هم میاد
با شنیدن اینکه محمدرضا هم میاد لبخندی روی لبهام میاد.
{تونهایت عشقی
#نهایت دوست داشتن...
و در لابلای این بی نهایت ها... چقدر خوشبختم که تو!
سهم قلب منی...}
با مشتی که رویا به کمرم زد لبخندم رو جمع میکنم، همونطوری که داریم کمرم رو مالش میدم میگم:
- هوی چته؟
رویا ژست حق به جانبی میگیره و میگه:
- پاشو آماده بشو بریم، چه خجالتم نمیکشه لبخند میزنه، خجالت بکش!
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و همونطوری که کیفم رو برمیدارم میگم:
- من آماده ام بریم
رویا کیفش رو از روی جالباسی برمیداره و کیف لوازم آرایشش رو سمتم میگیره با تعجب نگاش می کنم و میگم:
- چه کار کنم؟
- یکم آرایش کن چهرت خیلی بی روحه
اولش نه میارم که رویا کلی اصرار میکنه منم مجبور میشم قبول کنم. یکم کرم به صورتم میزنم و بعدش رژ لب آجری کمرنگی به لبام میکشم با مقدار کم ریمل که مژه های بلند مشکیم رو خیلی جذاب میکنه، کیف صورتیم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
نویسنده:کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهپارتصبح🥰
#لبخندی.مملوازعشق
#پارت8
#قسمت.دوم
امیرحسین- آماده اید بریم؟
رویا- آره بریم
اسما و ملیحه از اتاق دیگری بیرون میان و کنار من و رویا می ایستند، اسما کنارم میایسته و به لبهاش اشاره میکنه و میگه:
-خوشگل کردی؟
و چشمکی می زنه که مشتی به بازوش میزنم که میخنده؛
روی مبل نشستم که محمد جواد دستش رو روی شونه محمدرضا میذاره و میگه:
- تو ماشین منتظرتم
رو به مریم میکنم و میگم:
- مری جون، عرفان کجاست؟
مریم با حالت شوخی اخم میکنه و با لحن مسخره ای میگه:
- اولا مریم نه مری جون، با ماهان تو حیاطه
آهایی زیر لب زمزمه میکنم.
با رویا و امیرحسین از خونه خارج شدیم و داخل ماشین امیرحسین نشستم،ماهان و اسما هم دقایقی بعد اومدند، طبق عادتم شیشه ماشین رو پایین دادم که باد مشغول نوازش کردن صورتم شد، آینه ی کوچولوم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و موهایی که بر اثر باد از زیر شال بیرون زده بود رو جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم، چشم هام رو بستم و به محمدرضا فکر کردم. با دستی که روی شونم میشینه به افکارم خاتمه میدم و نگاهم رو به چشم های اسما میدوزم.
-چی؟
اسما- امیرصد بار صدات زد نشنیدی!
- بله داداش، ببخشید حواسم نبود
امیرحسین- چه خبر از درس؟ درسات رو میخونی؟
- آره میخونم، چند ماه دیگه باید کنکور بدم
امیرحسین-موفق باشی، آها کمکی لازم داشتی به من یا رویا بگو
- چشم حتما، خیلی ممنونم
- خواهش
ماهان بالحن شیطونی میگه:
- حالا به چی فکر می کردی کلک؟
خودم رو به اون راه میزنم و میگم:
- هیچی
که اسما دوباره مشتی به بازوم میزنه و میگه:
- مگه خودت نمیگی آدم نباید دروغ بگه؟ خودتم دروغ نگو!
لپش رو میکشم و میگم:
- برو عروسک بازی تو بکن دخالت نکن
اسما محکم روی گونش میکوبه و میگه:
- من الان ۱۷سالمه ها بچه نیستم
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامه.دارد...