eitaa logo
💕 دُختران مَکـ؏شــق‌ـتب💕 .🇵🇸
368 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
893 ویدیو
8 فایل
🌿 ﷽ 🌿 مکتب عشق 💕 مکتب شهداست ... اینجا همھ چیز عطر شهدا دارد... | میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(س)هسٺیم✨ کانال رسمی واحدتربیتی خواهران #هیئت_مکتب_الشهداء_تفت خادم کانال 📮 @ya_zahra313f
مشاهده در ایتا
دانلود
👈درباره کتاب 👉 📚ما هميشه فکر مي کنيم آدم هاي بزرگ از اول بزرگ بودند، اما با اين کتاب فوق العاده جذاب “دوزاريمان” مي افتد که آدم مي تواند از کجا به کجاها برسد.از هيچ به شهرت. از تو سري خوردن به احترام و عزت. وقتي اين کتاب رو مي خوني کلي روحيه مي گيري… ✂️بریده کتاب: 📖بچه ها پدر نامزد ها را در مي آوردند. اگر تو ده کسي نامزد بازي مي کرد، موي دماغش مي شديم. هر وقت توي کوچه و پشت در و ديوار خانه پسري با نامزدش راز و نياز مي کرد، بچه ها مثل برق به هم خبر مي دادند، موي دماغش مي شدند، از سر ديوار و از بالاي درخت ها و پشت بام ها سرک مي کشيدند، سوت مي زدند، به زور سرفه مي کردند، مي رقصيدند و هرهر مي خنديدند. شب هم توي خانه ها پدر و مادرها از بي حيايي دختر و هرزگي پسر حرف مي زدند.
👈درباره کتاب 👉 📚فکر کنم در جایی نداشتیم که بدون خبر دادن به شما، زندگی نامه شما یا یک برهه ای از زندگی تان را در کتابی بنویسند، اما این کتاب شرح حال نوجوان هایی مثل من و شماست از جوش صورت گرفته تا ازدواج و … ✂️بریده کتاب: 📖یلدا اشتباه می کند، خنگول فکر کرده سعید واقعا دوسش داره. 😒 من که خیلی مراقبم با مجید بیرون می رم ولی اصلا حرفاشو باور نمی کنم. والا😏
👈درباره کتاب 👉 📚 یک عاشقانه ی مرموز، پنهانی و پر ماجرا ✂️بریده کتاب : 📖رازی در رفتار و چشمان تو هست که می خواهم بدانم. به خاطر ندارم که دختری را در خانه ی ماهداد دیده باشم، آن هم دختری به این زیبایی و نیک خویی! پدرم اردشیر بارها و بارها مرا به ماهداد سپرد تا زندگی در طبیعت را به من یاد بدهد. حالا می خواهم حقیقت را بدانم.
👈درباره کتاب 👉 📚 آخرین مرخصی : ماجراجوی عجیب و خواندنی در واپسین روزهای سربازی در دوره‌ ای که همه از سربازی فرار می کردند رضا یه نقشه ی دیگه می کشید برای هفته های آخر سربازیش که بدتر از فرار کردن برایش دردسر درست کرد اگه گفتی چیکار کرد… ✂️بریده کتاب: 📖پوف!! عجب تعریف هایی! پسرخوب! حتما می‌ خواهد ناراحتی همافرها را کم کند. بنده خدا نمی دانست که دارد مار توی آستینش پرورش می دهد. اگر می دانست من برای چه کاری آمده ام، آن جا، حتما با لگد از خانه پرتم می کرد بیرون!
👈درباره کتاب 👉 📚تعریفی جذاب و شیرین از روزهایی نه چندان جذاب و البته تلخ در این زمان که شور ونشاط بازی های کودکانه جایش را به نشستن و خیره شدن به صفحات موبایل و تبلت و کامپیوتر و فوقش حرکات انگشت داده، خواندن داستان ها و خاطرات طنز و زیبا می تواند کمی بچه ها را شاد کند و علاقه مند به مطالعه و شاید هم تفکر. به هر حال برای شروع یک گام بلند در راستای کتاب خوانی، مراجعه به کتب داود امیریان کمک بزرگی است. ✂️بریده کتاب: 📖زن تخت کناری، جیغ زنان برگشت طرفم. با دیدن من، جیغش ناتمام ماند. چند لحظه برو بر نگام کرد بعد چنان جیغ بنفشی کشید که زنان دیگر دست از جیغ کشیدن برداشتند.   – یک مرد اینجاست! زن گفت و ملحفه را کشید روی صورتش. نگام افتاد به شکم برآمده اش. همه چیز را فهمیدم. من در زایشگاه بودم!
👈درباره کتاب 👉 📚شرحی از زندگی شهید ادواردو آنیلی. نمیشناسی؟! تعلل نکن. ادواردو را شاید کمتر کسی است، در جهان؛ که با آن آشنایی نداشته باشد یا حداقل نامی و یا تصویری از او ندیده باشد. کسی که قرار بود صاحب فیات و لامبورگینی و یوونتوس باشد، اما اعتقادش را به ثروتش ترجیح می دهد و به دلیل اسلام آوردن؛ محروم از این همه ثروت پدری می‌شود. ✂️بریده کتاب: 📖از جیبش چیزی درآورد و به دست آبراهام سپرد. آبراهام به چیزی که در دستانش قرار داشت چشم دوخت. قدِ بسیار بلند و شانه‌هایی پهن که او را روی‌هم‌ رفته بسیار درشت اندام نشان می‌داد. چشمانی آبی، پراز آرامش، صورتی کشیده. پوستی سفید و روشن، بینی کشیده، موهایی نه‌ چندان پرپشت و کمی مجعد که گذر زمان، تارهای سفیدی را در آن ظاهر کرده بود و شاید همین تارهای سفید بود که شکوهی مجذوب‌ کننده به او می‌ بخشید و ریش منظم و مرتب. هادی گفت: بهتر است عکس ادواردو را داشته باشی. آبراهام خندید. _ عکس ادواردو! _ بله. آبراهام هادی را در آغوش کشید.
👈درباره کتاب 👉 📚شرحی از زندگی شهید ادواردو آنیلی. نمیشناسی؟! تعلل نکن. ادواردو را شاید کمتر کسی است، در جهان؛ که با آن آشنایی نداشته باشد یا حداقل نامی و یا تصویری از او ندیده باشد. کسی که قرار بود صاحب فیات و لامبورگینی و یوونتوس باشد، اما اعتقادش را به ثروتش ترجیح می دهد و به دلیل اسلام آوردن؛ محروم از این همه ثروت پدری می‌شود. ✂️بریده کتاب: 📖از جیبش چیزی درآورد و به دست آبراهام سپرد. آبراهام به چیزی که در دستانش قرار داشت چشم دوخت. قدِ بسیار بلند و شانه‌هایی پهن که او را روی‌هم‌ رفته بسیار درشت اندام نشان می‌داد. چشمانی آبی، پراز آرامش، صورتی کشیده. پوستی سفید و روشن، بینی کشیده، موهایی نه‌ چندان پرپشت و کمی مجعد که گذر زمان، تارهای سفیدی را در آن ظاهر کرده بود و شاید همین تارهای سفید بود که شکوهی مجذوب‌ کننده به او می‌ بخشید و ریش منظم و مرتب. هادی گفت: بهتر است عکس ادواردو را داشته باشی. آبراهام خندید. _ عکس ادواردو! _ بله. آبراهام هادی را در آغوش کشید.
👈درباره کتاب 👉 📚زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای فکر کن در ابتدای جوانی و اوج فقر از تو بخواهند با یک نام جدید وارد زندگی جدیدی شوی که هر نوع امکانات و شرایط عیش و نوش برایت فراهم باشد؛ تو باشی چه می کنی؟ اگر تصمیمات خانواده مانع آرزوها و خواسته هایت شوند، کدام را بر می گزینی؛ خانواده یا خواسته؟ اصلاً می شود هر دو را با هم جمع کرد؟ می شود از خانواده به خواسته رسید؟ ✂️بریده کتاب: 📖کراواتم را می بندم ویک گل ارکیده به تقلید از تیمسار روی یقه ی کتم می چسبانم و از بنز پیاده می شوم. یک ردیف درخت چنار را پشت سر می گذاریم و وارد بخش اصلی ساختمان می شویم. حدود بیست دختر و پسر نوجوان و جوان با سر و وضع نامناسب دور یک میز در سالن نشسته اند. نعیمی مرا معرفی می کند. از یک ضبط صوت، آهنگ غربی پخش می شود. حرکت قطرات عرق را بر روی پیشانی ام حس می کنم… ص۶۲ @dokhtarane_maktabeyar
👈درباره کتاب 👉 📚زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای فکر کن در ابتدای جوانی و اوج فقر از تو بخواهند با یک نام جدید وارد زندگی جدیدی شوی که هر نوع امکانات و شرایط عیش و نوش برایت فراهم باشد؛ تو باشی چه می کنی؟ اگر تصمیمات خانواده مانع آرزوها و خواسته هایت شوند، کدام را بر می گزینی؛ خانواده یا خواسته؟ اصلاً می شود هر دو را با هم جمع کرد؟ می شود از خانواده به خواسته رسید؟ ✂️بریده کتاب: 📖کراواتم را می بندم ویک گل ارکیده به تقلید از تیمسار روی یقه ی کتم می چسبانم و از بنز پیاده می شوم. یک ردیف درخت چنار را پشت سر می گذاریم و وارد بخش اصلی ساختمان می شویم. حدود بیست دختر و پسر نوجوان و جوان با سر و وضع نامناسب دور یک میز در سالن نشسته اند. نعیمی مرا معرفی می کند. از یک ضبط صوت، آهنگ غربی پخش می شود. حرکت قطرات عرق را بر روی پیشانی ام حس می کنم… ص۶۲ @dokhtarane_maktabeyar
👈درباره کتاب 👉  📚قصه هایی کوتاه و دانستنی از تاریخ اسلام ✂️بریده کتاب: 📖اباذر آمد. خسته، بی رمق، تشنه، غبارآلود. با ته مانده ی قدرتش خودش را ایستاده نگه داشت و سلام کرد و به چهره ی مقدس نبوی نگریست. رسول خدا مهربان، نگاهش کرد و فرمود: «دیر کردی؟» – بلی، عقب ماندم. – آن ظرف چیست که با خود داری؟ – آب است بزرگوار من! در گودالی آن را صاف و پاکیزه یافتم، برایتان آوردم. رسول کریم صلی الله علیه و آله نگاهی به لب های خشک و صورت آفتاب زده و تن بی رمق اباذر افکند و فرمود: «خودت نوشیده ای؟» – نه یا رسول الله! – چطور صحرا را تشنه آمده ای با آنکه آب گوارا داشتی؟ – نخواستم آب شیرین را زودتر از شما بنوشم. @dokhtarane_maktabeyar
👈درباره کتاب 👉 📚جنگ را طنز کرده است که هم خواندنی تر شود هم مفرح… ✂️بریده کتاب: 📖اتوبوس ها از جا کنده شدند و ما از پادگان بیرون رفتیم. رحیم اتوبوس را رو سرش گذاشته بود. هرچه شعر آبکی بود، می خواند و ما را مجبور می ‌کرد جواب بدهیم. اول از شعرها و سروده های حماسی شروع کرد. وقتی کفگیرش ته دیگ خورد، شروع به خواندن شعرهای کودکانه کرد. ما هم سینه می ‌زدیم و جواب می ‌دادیم. یه توپ دارم قلقلیه. سرخ و سفید و آبیه… بعد آخر سر به پیسی خورد و شروع به خواندن شعرهای من درآوردی کرد. از اون دورا میاد یه دسته حوری همه چادر به سر گوگوری مگوری! فرمانده که کنار راننده نشسته بود و تا آن لحظه لب می گزید و سرخ و سفید می شد، بلند شد… @dokhtarane_maktabeyar
👈درباره کتاب 👉 📚جنگ را طنز کرده است که هم خواندنی تر شود هم مفرح… ✂️بریده کتاب: 📖اتوبوس ها از جا کنده شدند و ما از پادگان بیرون رفتیم. رحیم اتوبوس را رو سرش گذاشته بود. هرچه شعر آبکی بود، می خواند و ما را مجبور می ‌کرد جواب بدهیم. اول از شعرها و سروده های حماسی شروع کرد. وقتی کفگیرش ته دیگ خورد، شروع به خواندن شعرهای کودکانه کرد. ما هم سینه می ‌زدیم و جواب می ‌دادیم. یه توپ دارم قلقلیه. سرخ و سفید و آبیه… بعد آخر سر به پیسی خورد و شروع به خواندن شعرهای من درآوردی کرد. از اون دورا میاد یه دسته حوری همه چادر به سر گوگوری مگوری! فرمانده که کنار راننده نشسته بود و تا آن لحظه لب می گزید و سرخ و سفید می شد، بلند شد… @dokhtarane_maktabeyar