دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡 🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡 🧡🧡🧡🧡🧡🧡 🧡🧡🧡🧡🧡 🧡🧡🧡🧡 🧡🧡🧡 🧡🧡 🧡 یادت باشه🌿 #قسمت ۶ بعد از اعلام کنکور تازه فرصت کرده ب
💚💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚
💚💚💚💚
💚💚💚
💚💚
💚
یادت باشه🌿
#قسمت ۷
پنجم شهریور سال نود و یک، روز های
گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعداز
ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را
پس می زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه
می کردی، می دیدی همه ی گل ها و بوته
های داخل باغچه دنبال سایه ای برای
استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال
درس خواندن برای کنکور در وجودم
مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را
می بستم و از شهریور به مهرماه می رفتم،
به پاییز؛ به روز هایی که سر کلاس
دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با
همه ی بالا و بلندی هایش تجربه کنم.
دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم
را در باغچه بین گل ها و درخت های
وسط حیاط کوچکمان پیدا می کردم.
علاقه ی من به گل و گیاه، برمی گشت
به همان دوران کودکی که اکثرا بابا
ماموریت می رفت و خانه نبود. برای
اینکه تنهایی ها اذیتم نکند همیشه
سر و کارم به گل و باغچه و درخت
بود.
با صدای برادرم، علی که گفت :« آبجی!
سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک
هم از درخت حیاطمان یک سبد از
انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم.
چند تایی از انجیر ها را شستم، داخل
بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.
بابا چند روزی مرخصی گرفته بود.
وسط کاراته پایش در رفته بود برای
همین با عصا راه می رفت و نمی توانست
سر کار برود. ننه هم چند روزی بود
که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیر ها بودیم که
زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد
از بازکردن در، چادرش را برداشت
و گفت:« آبجی آمنه با پسراش
اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. سالی که
برای کنکور درس می خواندم هر
مهمانی می آمد، می دانست که من
درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛
ولی حالا کنکور را داده بودم و بهانه ای
نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را
پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم
رنگ را لبنانی سر کردم و به آشپز خانه
رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه
شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش
آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود؛
برای سرکشی باغشان به روستای
« سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبرو شدن با عمه و ححمید در این
شرایط برایم سخت بود، چه برسد
به اینکه بخواهم برایشان چایی هم
ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را
صدا کردم و
گفتم :« بی زحمت تو چای
را ببرو تعارف کن.»
سینی چای را که برداشت، من هم
دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد
از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا
نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه
و لبخند های مادرم شده بودم. چند
دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا
را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم
رفتم.
کم و بیش صدای مهمان ها را می-
شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه
داخل اتاق آمد. می دانستم این پاورچین
پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا
که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش
را گرفته بود که صدای خنده اش
بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم.
وقتی نگاه جدی مرا دید به زور جلوی
خنده اش را گرفت
و گفت:« فکر کنم این بار قضیه شوخی
شوخی جدی شده. داری عروس میشی!»
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو 🌸🌸
#شهید_حمید_سیاهکالی
https://eitaa.com/dokhtarane_sarzamin_man
💜💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
یادت باشه🌿
#قسمت ۸
اخم کردم وگفتم:"یعنی چی؟درست بگوببینم چی شده؟من که چیزی نشنیدم"،گفت:"خودم دیدم عمه به مامان باچشماش اشاره کردویواشکی باایماواشاره به هم یه چیزایی گفتن!".پرسیدم:"خب که چی؟"،بامکث گفت:"نمیدونم،اونطورکه من ازحرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقاروبفرستن که باتوحرف بزنه".
بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم.
گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه،
آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن".
تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون.
دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه
"؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم".
هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه".
باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم.
صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!".
درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است!
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
یادت باشه🌿
#قسمت ۹
🌸حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود.همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می پوشید ؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش هم از ته می زد؛ یک پسر بچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی گذاشت با پسر ها قاطی بشوم. دعوا که می شد طرف من را می گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت. این ها چیزی بود که از حمید می دانستم.
🌸زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم
و گفتم:« ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم داخل اتاق در رو نمی بندن!»
🌸سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید.
🌸مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی رسید. چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟»
🌸به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم ، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد.
گفتم:« دوست دارم همسرم مقید باشد و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.»
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ یادت باشه🌿 #قسمت
💛💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۱
🌸گفتم :« من آدم عصبی ای هستم، بداخلاقم، صبرم کمه، امکان داره شما اذیت بشی.
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود،
گفت:« شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیز ها جوش بیارم.»
گفتم :« اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟»
گفت :« اشکال نداره. زن مثل گل می مونه، حساسه. شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی، من مدارا می کنم.»
🌸خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
🌸حال خودم هم عجیب بود. حس می کردم مسحور او شده ام. با متانت خاصی حرف می زد، وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم های حمید بود، یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
🌸محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد. با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می شود همه ی زندگی، چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود، از همان روز عاشق این چشم ها شدم، آسمان چشم هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
🌸نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتا چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم. انگار خودش هم متوجه ی سکوتم شده باشد،
پرسید :« شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید.»
🌸برایم درس خواندن و کار مهم بود.
گفتم :« من تازه دانشگاه قبول شدم، اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»
حمید گفت :« مخالف درس خواندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره، البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.»
با شنیدن صحبت هایش گفتم :« مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم.»
🌸اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم، از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آنها را می دانستم.
وسط حرف ها پرسیدم :« شما کار فنی بلدین؟»
حمید متعجب از سوال من گفت :« در حد بستن لامپ بلدم!»
گفتم :« در حدی که واشر شیرآب رو عوض کنین چطور؟»
گفت :« آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.»
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 یادت باشه🌿 #قسمت ۱۱ 🌸گفتم :« من آدم عصبی ای هستم، بداخ
💚💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚
💚💚💚💚
💚💚💚
💚💚
💚
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۲
مسئله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها
بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد.
آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید
،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید.
میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم."
ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم."
مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد."
سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت.
درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن."
علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم."
ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم."
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
💚💚💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚💚 💚💚💚💚💚 💚💚💚💚 💚💚💚 💚💚 💚 یادت باشه🌿 #قسمت ۱۲ مسئله ای من رادرگیرکرده بود.مدام د
💜💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۳
🌸نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد. وقتی به مطب رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جواب بود پرسید :« دکتر هست یا نه؟»
منشی جواب داد :« برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.»
مادرم پیش ما که برگشت،
حمید گفت :« زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته ی بعد هماهنگ می کنم، شما همینجا بشینید.»
حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت :« فرزانه! این از بابای توهم بدتره!»
فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم :« خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه!»
🌸از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد که ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
🌸سه شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره ی مطب می تابید.
🌸حمید با اینکه سعی می کرد چهره ی شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله ام سر رفته بود.این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من برمی گشت. از بچگی همینطور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرفت.
🌸با لحن ملایمی گفتم :« حمیدآقا! میشه این کار رو نکنید؟»
تا یک ماه بعد عقد همینطور رسمی با حمید صحبت می کردم. فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش می کردم.
🌸با شنیدن اسم «آقای سیاهکالی» بی معطلی سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
🌸دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره نامه ی خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثل نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه ی خودش ازدواج کرده است، ولی من همه ی این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را از قلم نینداختم.
🌸از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح می کرد. خنده اش گرفته بود و
میگفت :« باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!»
آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه ی کار.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
💜💜💜💜💜💜💜💜 💜💜💜💜💜💜💜 💜💜💜💜💜💜 💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 یادت باشه🌿 #قسمت ۱۳ 🌸نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۳
🌸روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه."
آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم."
🌸این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.
باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم."
به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ یادت باشه🌿 #قسمت ۱۳
💓💓💓💓💓💓💓💓
💓💓💓💓💓💓💓
💓💓💓💓💓💓
💓💓💓💓💓
💓💓💓💓
💓💓💓
💓💓
💓
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۴
گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم.
این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم.
حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد.
گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد.
ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند.
قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم.
ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!"
ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم.
خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید."
تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت.
حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید."
حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم.
چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم.
"چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه".
حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست!
همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
💝💝💝💝💝💝💝💝
💝💝💝💝💝💝💝
💝💝💝💝💝💝
💝💝💝💝💝
💝💝💝💝
💝💝💝
💝💝
💝
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۷
🌸بعدازخوردن بستنی،بااینکه خسته شده بودم،ولی بازپیاده راه افتادیم.حسابی سردل صحبت هایش بازشده بود،گفت:"عیدهاکه می اومدیم خونتون دوست داشتم دراتاق روبازکنی بیای بیرون که ببینمت.وقتی نمی اومدی،حرصم میگرفت،ولی ازخونتون که درمی اومدیم،ته دلم میدیدم که ازکارت خوشم اومده،چون بیرون نیومدی که نامحرم توروببینه".راست میگفت.عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه مامی آمدازاتاقم بیرون نمی آمدم.
🌸برایم جالب بودبدانم عکس العمل حمیدوقتی باراول جواب منفی دادم چه بوده.پرسیدم:"وقتی شنیدین من جواب رددادم چی شد؟
🌸حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟"
🌸صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!"
🌸حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما.
🌸"گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم."
🌸تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟"
🌸گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن."
حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟"
🌸گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم."
🌸این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا."
آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم."
🌸راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور."
🌸دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادومو تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟"
گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
💝💝💝💝💝💝💝💝 💝💝💝💝💝💝💝 💝💝💝💝💝💝 💝💝💝💝💝 💝💝💝💝 💝💝💝 💝💝 💝 یادت باشه🌿 #قسمت ۱۷ 🌸بعدازخوردن بستنی،بااینکه خسته شده
❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣
❣❣❣❣
❣❣❣
❣❣
❣
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۸
🌸تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال!
🌸ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم."
🌸نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند.
🌸روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!"
🌸حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه."
🌸ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا...
بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده."
🌸موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد.
🌸جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم.
🌸پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.
🌸گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره."
🌸چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود.
🌸سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم.
🌸باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند.
🌸مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده."
🌸مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم.
🌸بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها!
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣ ❣❣❣ ❣❣ ❣ یادت باشه🌿 #قسمت ۱۸ 🌸تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم م
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
💖
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۹
🌸سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه.
🌸آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند.
🌸حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین."
🌸حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست."
🌸دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود.
🌸لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم.
🌸لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم.
🌸محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله."
🌸بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم.
🌸بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید.
🌸بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود
با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم.
🌸مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند.
🌸مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم."
🌸وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود.
🌸سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.
🌸ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 💖 یادت باشه🌿 #قسمت ۱۹ 🌸سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال
💗💗💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
یادت باشه🌿
#قسمت ۲۰
🌸شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم.
🌸رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم!
🌸قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم.
🌸کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم."
🌸تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم.
🌸داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم."
🌸همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست.
🌸ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
🌸به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین!
🌸چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه."
🌸تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.
🌸حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم.
🌸داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود.
🌸حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!"
🌸ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی