دوستان بخاطر اینکه از ۳ روز پیش مشغول کار های عید غدیر بودیم وقت نشد قسمت های بعدی رمانمون رو بزاریم 🙁
ولی انشالله امشب براتون رمان رو با جبرانی می فرستیم 🤩👌
*قسمت 37*
دلشان دیدن امام را میخواست، می رفتند کنار خانه و با خیال راحت در می زدند.
می دانستند که در خانه ی امام صادق برایشان باز است و می توانند دقایقی مقابل امام بنشینند و یک دل سیر امام را نگاه کنند و یک دل سیر هم سوال کنند و جواب بشنوند.
و خیلی وقت ها هم مهمان سفره ی ایشان باشند. هرچند همین که پا از خانه بیرون می گذاشتند، همان دل سر به فغان بر می داشت و تنگ می شد برای امام.
آن شب هم چهار نفری راهی خانه ی امان صادق شدند.
ابوصیر بود و مفضل بن عمر با ابان بن تغلب و سدیر صیرفی. کسی در خانه را برایشان باز کرد و تعارف کرد.
وارد که شدند چنان از حال امام جا خوردند و در بهت فرو رفتند که هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند.
خانه ی ساکت، زمین و آسمان خاموش و امام لباس ساده ای بر تن داشتند و نشسته بودند بر خاک.
صورتشان غرقاب اشک، غم و اندوه از سراسر وجودشان همراه اشک ها می بارید. رنگ امام...
زمزمه ی زیر لب شان بسیار تکان دهنده بود:
_ای آقای من! نبودن تو، غیبت تو، خواب را از سرم ربوده. آقای من! زمین برای من تنگ شده و راحتی از دلم رفته؛
آقای من! غیبت تو غم های مرا ابدی کرده و با نبودن تو هر بار غم و اندوه دیگری بر من وارد میشود؛
نبودنت جمعیت ما را به مرگ میکشاند؛
مصیبتهای پیش رویم هولناک تر و سخت تر از گذشته است.
امام می خواند و می گریست،
دلشان پر از درد شده بود و هر کدامشان تکیه بر دیوار با امام اشک میریختند. این حال آن قدر دردناک بود که انگار جان داشت از بدنشان بیرون میرفت.
سدیر طاقت نیاورد و گفت:- خداوند دیدگان شما را نگریاند ای پسر رسول خدا! چه شده که اینگونه مثل باران اشک می ریزی! چرا این ماتم، مولای من؟
سرش را به سنگینی چرخاند و نگاهی به چهار نفری کرد که از دیدن حال ایشان به دگرگون بودند. اشکش با آگاهی دردناک بیشتر شد و از سختی ها و مصیبت های آخرالزمان! از ولادت و طول عمر و غیبت طولانی قائم غائب گفتند. از گرفتاری مومنان و در زمان غیبت امامشان، از شک و تردیدها، از برگشتن خیلیها از دین، از بی ولایت شدن...
*کمال الدین و تمام النعمة،ج ۲، ص ۳۵۲.
🌀
خدا را ندیده ایم! اما خدا هست. تمام عالم هستی، من و شما، هوا و نفس، زمین و آسمان، شب و روز، گل و خار، آب و خاک، آتش و...
همه با نظمی مشخص در دایره ی زمان و مکان مشخص می روند روی به آینده. پس خالق هست و خدا هست. این ایمان به غیب است.
*نمیشود انسان با تمام روح و فکر و ذهن و عقل و دل و نفس و جسم و زمان، بی معلم و راهنما رها شود.* بی کتاب و درس، بی مدرسه... پس امام باید و شاید..
دلم می خواهد چون امام صادق بنشینم و برای نبودن امامم گریه کنم... برای رنج انسان های اسیر در دست حکام مستکبر در سراسر جهان.
جوانانی که از فشارها و حرفها به شک افتاده اند. نخواندهاند درباره امامشان... نخواستهاند بشناسند امامشان را...
ندیدهاند امامشان را... و در تردیدها فرو رفته اند... و هر روز بیشتر...
#امام_من
✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 38*
در خیالم خم ابروی تو در یاد آمد...
آرزوی دیدنت محال نیست آقا!
یک خواستنی است که ریشه در دل و جان دارد،
که چشم را دریای اشک می کند، که لب را به زمزمه وا می دارد، که خیال را بال و پر می دهد به همه جای دنیا، در پی ات بی سر و بی پا می شود انسان... آخرین نوشته را می روم سامرا... از کربلا که راه بیفتی، یک نیم روز راه است تا سامرا...
در کربلا قلب و روحت کنار حرم ارباب شرحه شرحه شده است، چشمانت کاسه ی خون، پاهایت بی توان و دستانت لرزان... در کربلا هزار بار جان داده ای و...
اگر به سامرا نروی، اگر دو سه ساعتی آن جا ننشینی و دم نگیری حتما جان می دهی...
با هم به سامرا برویم؛
این جا بیشتر مردم اهل تسنن هستند و عده ای هم دشمن اهل بیت. شیعیان محدودند و حرم همیشه ساکت.
این جا حتی یک بار حرم را با خاک یکسان کرده اند. امنیتش کم است و تو باید با اصرار بروی و زود برگردی. اما برو، هربار که آمدی عراق به نیت سامرا بیا که امام زمان را خوشحال کنی.
خیابان های اطراف خاک آلود است و نظامی. چشم دنبال گل زار و طراوت و زیبایی و حتی بازار نداشته باش.
مسافت نیمه مخروبه ی طولانی را که بروی، دیدن گنبد بزرگ، کمی آرامت می کند. و یک صحن... همان یک صحن هم دلت را با خودش همراه می کند و بغض تو را می شکند.
قدم آهسته بردار که جد و پدر و مادر امام زمان بارها آزار دیده اند.
دنیا مگر عجله دارد برای آمدن اباصالح؟ تو هم عجله نداشته باش... بگذار بغضت، اشکت، نگاهت، دلت به حال خودشان باشند...
فاصله ی اذن دخول خواندن تا ورودت چند دقیقه بیشتر نیست...
ضریح را تازه نصب کرده اند و تو در خلوتی حرم سرت را بگذار و زمزمه کن...
همه جای ضریح متبرک است؛ این جا محل میلاد مهدی صاحب الزمان است. خانه ی پدریش...
تمام ضریح بر دست های حضرت بوسه زده. بر جای جایش بوسه بزن، چشم بگذار، گریه های دلتنگی سر بده، شکایت کن...
به پدر شکایت کن از نبود فرزندش
به مادر شکایت کن از تنهایی ها، از ظلمت دنیا، از غربت شیعه.
چون زیارت کردی حرم امام هادی عسکری رام چون بوسه زدی بر پای نرجس خاتون مادر امامت، پس برگرد به سوی سرداب شریف...
دمی صبر کن. چشمانت را ببند و لحظه ای آقا را در...
نمیدانم چه بنویسم؛ ندیده امت آقا؛ صدایت را نشنیدهام آقا؛ ندیده امت آقا...
پلهها را آرامآرام پایین بیا، اینجا همان جاست که صدای نجوای شبانه حجت ابن الحسن را شنیده است.
شاید برای ما دعا می کرده، برای گناهان غفلتهایمان...
همان جا که بار آخر از چشم ها پنهان شده است.
به چشمانت کاری نداشته باش، بگذار ببارد. اغلب از کاری نداشته باش، بگذار گاهی بتپد، گاهی کز کند و سکوت... اما لبانت را بگو همراه امام رضا این ها را زمزمه کند:
*اللهم ادفع عن ولیک و خلیفتک*. خدایان دفاع کن از ولیت، از جانشینت... که گواه بر تو بر بندگان است... آقای بزرگوار مجاهد... او را از گزند تمام آن چه... ایجاد کردهای... پناه بده...
🌀
نام حجت بن الحسن، صاحب الزمان که نزد امام رضا برده میشد، از جا برمی خواستند، دستی بر سر میگذاشتند و بر او سلام و درود میفرستادند...
*دعای اللهم ادفع... یادگار امام رضا برای شیعیان...*
*برکتی میدهد به جانت.*
در مفاتیح، بعد از دعای عهد، این دعا را که خواندی...
یاد ما هم باش!
#امام_من
✍🏻نرجس شکوریان فرد
داریم نتایج رو مشخص می کنیم 🤗
فقط بگم جایزه مجازیه 😉👌
ولی خاص و ناب ✨
برنمون افلاینن 🙁
فکر نکنم الان اعلام نتایج رو ببینن😉
پس خیلی حالت وقتی برنده شدن خودشون رو می بینن جذابه 😅
🤭🤭
۳ نفر از چالش دیروز عکس هاشون جا موندن 😓
ولی نگران نباشن عکس هاشون رو همین ااان در کانال می زاریم 🤩👌