eitaa logo
—••[ دُختَرانِ سِیّد عَلی ]••—
628 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
619 ویدیو
200 فایل
﷽ [🎐]فرمانده‌گࢪدان↶ @NargeS_Sadat9 [🎐]تعاون‌گࢪدان↶ @Fghsinwins [🗂]شَرایِط‌کپے+‌تبادل⇩ @boajdh [🗳]صندوقچھ‌ی‌حرفاۍناشناستون :)🌸‌‌⇩ https://eitaa.com/joinchat/250019911C7a8f6f4e44
مشاهده در ایتا
دانلود
*قسمت 26* به امام صادق خبر دادند که فلانی هم با شماست، هم اهل شراب و بساط. نمازش. با شماست و پنهانش با اهل گناه... امام می‌دانست که محبت اهل بیت را دارد و اهل نماز است... روزی همان فلانی، دو خمره شراب تهیه کرده بود و می رفت سمت خانه تا به عیش شبانه برسد... کسی را از دور دید. پاهایش سست شد. حاضر بود بمیرد و امام او را در حال نبیند. تمام خودش و زندگی‌اش را خراب و ویران می‌دید... دردی در تمام روحش دور زد و کنار امیدی که در چشمانش بود خانه کرد... امام مثل همیشه به قصد حال و احوال سمت او آمد. دلش نمی خواست، اما محبت و گرمی امام دلش را گرم کرد. دستانش شل شد و کوزه‌ها را زمین گذاشت و گذشت از ذهنش که؛ خدایا مقابل امامم بی‌آبرو نشوم! و چقدر متنفر بود از تمام کرده‌ها و...! امام رسید و به گرمی احوال پرسید. جان در بدنش نبود تا اینکه امام دستش را فشرد. از همان‌جا دوباره زندگی در رگ هایش جریان پیدا کرد. شنید: چه داری درکوزه هایت؟ لب‌های خشکش بی اراده‌اش از جنبید که: _عسل، یابن رسول الله. _به به... عسل. من هم بچشم؟ _نوش جان یابن رسول الله... امام صادق سر کوزه را باز کرد... عسل بود، عسل خالص... اهل نماز نبود، اما دوست داشت حجت ابن الحسن را... اهل شراب بود، اما دوست داشت مهدی فاطمه را... رسول ترک بود اما گریه می‌کرد برای حسین. در گرفتاری متوسل شد به امام... در تنهایی دست به دامان امام شد... در بی کسی... در نامردی دنیا... و امام دست او را گرفت، آبرو خرید... امید داد... زندگی بخشید... شفا داد... شفاعت کرد... از این‌ها زیاد می‌شنویم؛ اما چقدر فراموش کاریم ما... 🌀 گناه تو را ضعیف می‌کند. گناهکار امام را تضعیف می‌کند. این را امام صادق می‌فرمایند: *_کونوا لنا زینا و لا تکونوا علینا شینا؛* برای ما مایه ی زینت و آبرو باشید و نه مایه ی سرافکندگی و بی‌آبرویی. *کافی؛ ج ۲، ص ۷۷ *شیعه حواسش باشد... گناه او را به پای امامش حساب می‌کنند.* بی‌نظمی اش، بد سخن گفتنش، فحش و ناسزا دادنش، غیبت و تهمت زدنش، بد اخلاقی اش، بدحجابی اش... اگر برای امام کاری نمی‌کنیم، مایه ی آبروریزی هم نباشیم. شیعه آینه ی امام است. کدر نکن آینه را! اما... هر وقت هم که هر گناهی کردی، باز هم نمازت را به عشق حجت ابن الحسن بخوان، باز هم خودت را در سیاهی لشکر او جا بزن، باز هم هر روز به او سلام بده، باز هم در خانه ی او را رها نکن، باز هم بدان که او دری است که خدا به روی ما گشوده؛ رحمت واسعه ای است که خدا برای ما آفریده... پناهگاهی است که خدا برای ما قرار داده... و بشری است مثل ما، خدا فرستاده که رابطه ی ما با خدا باشد... که ذکر لبش دعا برای ماست... ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 27* مردی از قم، مردم را به حق فرا می‌خواند، گروهی چون پاره های آهن همراه او جمع می‌شوند که بادهای تند آنان را منحرف نمی‌کند. از نبرد خسته نمی شوند و نمی ترسند و عاقبت از آنِ پرهیزکاران است... امام کاظم این را فرمودند. بحارالانوار، ج ۵۷، ص ۲۱۵ 🌀 مدت عمر من و شما طولانی نیست. در همین زمان کوتاه ثبت نام می کنند برای یاری حجت بن الحسن و بر دوش هرکس کاری می گذارند. *بار دنیایت را از دوشت بگذار پایین، تا بتوانی کار و بار حضرت را به دوش بکشی. ناکام از دنیا نروی...* ناکامان جوان مُرده ها نیستند، بی نصیبان از یاری امام اند... شیطان های بزرگ و کوچک آمده‌اند برای ناکام کردن من و شما از نعمتی که پیش درآمد ظهور است... چون پاره های آهن باش و تا پای جان، پای امام بمان! ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 28* راهی ایران شدند... به شکل مهمان، اما در حقیقت در فشار و تحت کنترل مامون! پیش از حرکت ایستادند میان اهل خانواده... کسی نبود که یاری کند، کسی نبود تا مقابل ماموران مامون فریاد بزند، کسی نبود تا... علی بن موسی الرضا غریب و تنها بودند... و اهل بیت غمگین و گریان. امام فرمود: _گریه کنید برای من، گریه کنید برای مسافر غریبی که، دیگر باز نمیگردد! *الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۳۶۳. 🌀 گریه اولین اعتراض است به نداشتن ها، نبودن ها، نخواستن ها، نپذیرفتن ها! نداشتن خوبی که به خاطر او به دنیا آمده ایم! نبودن عزیزی که سختی‌ها و تلخی های زندگی مان، جریمه ی نخواستن اوست! نخواستن وضعیتی که بدون حضور او بر ما تحمیل شده است و شیرینی هایمان را برده! و نپذیرفتن... *خدایا من شکایت دارم به تو؛ از نبودن پیامبرم، غیبت امامم، و تعداد زیاد دشمنان، و کمی نیروها...* و خدایا! به تو شکایت می کنیم، از فقدان پیامبرمان، و غیبت اماممان، و سختی زمانه بر وجودمان، و فرود آمدن فتنه ها بر سرمان، و پشت به پشت هم دادن دشمنان به زیانمان، و بسیاری دشمنانمان، و کمی نفراتمان، خدایا این گرفتاری ها را از ما بگشا، به گشایشی از جانب خویش که آن را زود برسانی و نصرتی از سوی خود که با عزت توأمش کنی، و پیشوای عدالتی که آشکارش سازی، ای خدای حق و پروردگار عالمین. *کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۵۱۴. ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 29* در کجای این عالم دنبال تو بگردم؟ کجای این سرزمین پهناور را زیر پا بگذارم برای دیدن تو؟ ساکن کدام سرزمینی، کدام شهر، کدام خانه؟ در مکه ای، در کوی رضوایی، در مشهد الرضایی... در کجایی آقای من؟ می دانی! برای من سخت است که همه را می‌بینم، به دوستان سر می زنم، آشنایان را سلام می‌دهم، غربا در نگاهم می نشینند... اما تو را، تو که عزیزترینی برای من، تو که معنای زندگی ام هستی، تو را که روحم با نامت به تلاطم می‌افتد... نمی‌بینم. نه میبینمتان، نه صدایی از شما می‌شنوم، نه نوایی، نه مناجاتی، نه جواب سلامی، نه پاسخ کلامی. و سخت تر از همه این که می ترسم نتوانم کاری کنم برای رفع بلا از شما و یارانت. فدایت شوم؛ تو همان عزیز مایی که چشمانمان نمی‌بیندت، اما یادت در زندگی مان جاری و نامت ذکر لبمان است. فدایت شوم... *دعای ندبه. 🌀 می‌دانید چرا جمعه ها، ندبه ها خلوت است؟ می‌دانید چرا ندبه را جمعه صبح باید خواند؟ می‌دانید خدا می‌خواهد با ما چه کند؟ می‌دانید ما داریم با اماممان چه می‌کنیم؟ می‌دانید... جمعه تنها روزی است که همه آن را برای خودشان می‌خوانند. راحتی و آسایش و خانواده و... *خدا می‌خواهد که صبح این خودمانی را خرج خودی ترین فرد زندگی ات کنی؛ امامت.* اگر هر روز به خاطر خرج و برج دنیا، درس و بحث و زندگی شخصی از خواب شیرین صبحت می‌زنی و فقط جمعه را می‌خواهی که راحت و آسوده بخوابی خدا می‌خواهد، جمعه را نه به خاطر هیچ چیز، که فقط به خاطر یک نفر، از آسایشت بزنی و بلند شوی. در کوچه های خلوت شهر بروی برای خواندن دعایی که خدا اولین خواننده ی آن بوده است. می‌خواهد ببیند ما چقدر آسایش و خواسته ی خودمان را فدای اماممان می‌کنیم. جمعه روز حجت ابن الحسن است. امامی که زنده است که حاضر و ناظر است که منتظر یاری من و شماست و چقدر جمعه‌ها، منظلوم است... یاد عصر عاشورا می‌افتم... حسین، غربت... حسین، تنها... حسین، تشنه... صحرا، ساکت... یاران، در خون غلتیده کودکان، هراسان و حسین که بر نیزه ی تنهایی تکیه زده بود و نجوا می‌کرد: _*هل من ناصر ینصرنی*... آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع و پاسداری کند؟ آیا کسی هست که مهدی فاطمه را در سراسر دنیا یاری دهد؟ آیا کسی هست که او را کمک کند تا زمان ظهورش دیگر به تعویق نیفتد؟ که دیگر مقابل چشمان حسین تیر سه شعبه بر گلوی علی اصغر نزنند... مقابل دیدگان مهدی فاطمه مستکبران سر از بدن نوزادان مسلمان جدا نکنند... که حسین دیگر پشت خیمه ها قبری کوچک برای علی اصغر... که صدهزار کودک مقابل چشمان مهدی فاطمه از تشنگی جان ندهند... آیا کسی هست... *هل من معین فاطیل معه العویل و البکاء*... آیا کسی هست که یاری ما را برای آن که ناله و گریه کنیم در غربت مهدی فاطمه؟ آیا می‌آیید سر بر شانه ی یکدیگر بگذاریم و گریه کنیم بر غفلتمان، سستی مان، شک و تردید مان برای مهدی فاطمه؟ ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 30* امام رضا دید که جوادش مشت بر زمین می‌کوبد و سر بر آسمان، زیر لب می‌گوید: _می‌کشم، میسوزانم، خاکسترش را به باد می‌دهم... و اشک می‌ریزد. دل امام از دیدن حال فرزندش، سرخی صورتش، اشک چشمش، و انقلاب درونش گرفت، فرمود: _چه کسی را جوادم؟ نگاه اشکبارش را به صورت پدر دوخت. بغضش را فرو برد و آرام لب زد: _آن‌که بر مادرم زهرا ظلم کرد... *اثبات الوصیة الامام علی بن ابی طالب، ص ۲۱۸ مادرش جوانی هجده ساله بود. چهار کودک داشت و شش ماهه باردار بود. مادرش دختر رسول خدا بود. خدا به او لقب بهترین زن عالم هستی را داده بود. مادرش در حق هیچ‌کس بدی نکرده بود. مادرش نان و غذایش را به فقرا می‌داد. مادرش مشکل دیگران را رفع می‌کرد. مادرش را در خانه‌اش چنان زدند که... کودکش را کشتند. او را در کوچه مقابل همه زدند. وقتی که بیاید آرزوی امام جواد برآورده می‌شود زنده می‌کند ظالمی را که مادرش را آزرد... مجازات می‌کند غاصبی که در کوچه به مادرش سیلی زد... و خدا انتقام سختی خواهد گرفت در قیامت از آن‌ها که در حق فاطمه ظلم کردند آن‌ها که در مقابل این ستم سکوت کردند، و آن‌ها که به این ظلم راضی بودند و هستند و آن‌ها که این ظلم را توجیه می‌کنند و آن‌ها که ظالمان را دوست دارند... 🌀 امام زمان مقتدر است. انتقام مظلومان را از ظالمان می‌گیرد. کسی نمی‌تواند مقابل او مستکبرانه سر بالا بگیرد و حدود الهی را زیر پا بگذارد. *امام زمان، چون حسین مظلوم نیست... محکم و مقتدر است...* یارانش هم باید اینگونه باشند. ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 32* مکان: منطقه‌ای در خاک عراق. گروه تفحص بودند. می‌گشتند دنبال جنازه ی همان ها که تمام دارایی شان، همان عمر و جوانی شان را، بی حقوق و با میل و اشتیاق خودشان تقدیم امام کرده بودند. و خدا هم خریده بودشان. تا ظهر هر چی گشتند شهیدی نیافتند. زمان: روز میلاد صاحب زمین و زمان. دلشان از صبح درگیر ذکر امام بود. ناامید از تلاش خودشان، امید بستند به یاری حضرت... خورشید آمده بود وسط آسمان که نگاه یکی شان میان آن بیابان افتاد به شقایقی... برایش عجیب بود رویش شقایق... رفت که بچیند... چیزی توجهش را جلب کرد، خاک را آرام کنار زد. ریشه ی شقایق میان بیابان سوزان در جمجمه ی یک شهید بود... اشک نشسته بود گوشه ی چشم هایشان. خاک را آهسته کنار زدند و... آن که همراه شقایق در این صحرا خوابیده بود، اسمش مهدی بود، مهدی منتظر القائم... *نشانه، ص ۶. 🌀 *منتظر، ایستاده می میرد...* یاری امامی که می‌خواهد جهانی را رو به خوش بختی ببرد، یارانی می طلبد که خودشان را پیدا کرده‌اند زندگی در مشت شان و پای رکاب حضرت حجت ایستاده اند تا پای جان! صالح اند، نفس شان دور از هر بدی و زشتی و تکبر است. مصلح اند؛ نگاهشان، پاک شدن دنیا از زشتی هاست نه این که گناه و ظلم را زیاد کنند تا حضرت بیاید، این یک فکر شیطانی است. انسانی که اهل گناه است و خواهان زیاد شدن گناه، چطور می‌تواند در سپاه رحمانی، نزد خداوند جایگاهی داشته باشد صالحان اما با اباصالح المهدی هستند، امام را یاری می کند با جان و مال و آبرو... نه با دعا و سکوت و گناه، نه با گاهی یک کاری، یک دو رکعت نمازی، یک صلواتی... هم به کام دشمن، هم به یاد دوست. این طور بودن نه یاری حضرت می‌شود، نه اصلاح خود و امت... منتظر، تمام قامت می ایستد کنار امام و تمام وجودش پشت می‌کند به اندیشه و عمل و حرف دشمن امام... ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 33* در سفر بود که مرد عربی هم راهش شد و هم صحبتش. بحث رسید به جنگ صفین علی و یارانش، که مرد عرب گفت: _اگر من در آن جا حاضر بودم، شمشیر خود را از خون علی و اصحابش سیراب می کردم... مرد نترسید و در جا گفت: _اگر من هم حاضر بودم، شمشیر خودم را از خون معاویه و یارانش رنگین می کردم... خشم، چشمان مرد عرب را به خون نشانده بود. دندان روی هم فشار داد و گفت: _علی و معاویه و آن یاران که الان نیستند، ولی من و تو که از یاران آن هاییم، بیا تا حق خود را از یکدیگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضی کنیم. این را گفت و شمشیر کشید و فریاد زد... حالا هر دو شمشیر کشیده و مقابل هم قرار گرفتند... درگیری بالا گرفت و مرد عرب ضربه ای بر فرق سر او کوبید... بیهوش در بیابان افتاده بود که... حس کرد تکانش می دهند، چشم که گشود عزیزی را دید که دست نوازش و محبت بر زخمش می کشد... درد از تنش کم کم می رفت... جای ضربه خوب شد... آن عزیز لحظه ای از کنارش بلند شد و فرمود: _کمی صبر کن تا برگردم. سوار بر اسب ب شد و رفت... انتظارش طولانی نشد، دید که او می آید، در حالی که چیزی دستش است. نگاه کرد، سر مرد عرب بود و اسب و وسایلی که دزدیده بود... فرمود: _این سر، سر دشمن توست، تو ما را یاری کردی، ما هم تو را یاری کردیم. *و لینصرن الله من ینصره*... عرض کرد: ای مولای من تو کیستی؟ فرمود: _من محمد بن الحسن هستم... اگر درباره ی این زخم از تو پرسیدند، بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند... *بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۷۵. 🌀 تاریخ به هم پیوستگی دارد و در این میان دو دسته همیشه بوده اند: حزب خدا و طاغوت. من و شما هم از این دو حال بیرون نیستیم... یا در مسیر حزب الله، یا سرسپرده ی طاغوت. ساکت هم نداریم. اگر جای بیان حق باشد و تو سکوت کنی، طاغوت و شیطان را تایید کرده ای. *اگر از ولایت دفاع نکنی، از مظلوم، از اندیشه ی الهی، در هر زمانی که باشد، در هر مکانی از این دنیای وسیع که باشی، نامت در زمره ی مدافعان حریم الهی ثبت می شود.* دفاع از حق، شرق و غرب نمی شناسد، قدیم و جدید ندارد... حتی اگر به تو طعه بزنند، مسخره ات کنند، تهمت گرفتن پول و... بزنند، حتی اگر امنیتی که دارند از وجود بیداری ها و رزمندگی های تو باشد و همین ها هزاران دروغ علیه تو نشر بدهند... باید وظیفه ات را انجام دهی؛ اگر می‌خواهی در سپاه علی بمانی... مدافع حرم و حریم باشی... در هر زمان و مکان... سکوت و بی خیال بودن را کنار بگذار... تو وظیفه ات مشخص است. ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 34* راهی سامرا بود برای زیارت. ذهنش پر از سوال شده بود. شبهه هایی که مغرضان بین مردم پراکنده می‌کردند: _چرا گریه بر حسین شهید گناهان را می‌شوید و می‌برد، چرا خدا گناه گریه‌کن سیدالشهدا را می‌بخشد، چرا؟ دید که مرد عربی، سوار بر اسب کنارش رسید و تا سید بحرالعلوم به خودش بیاید، او سلام کرد و در جواب سوال، بحرالعلوم فرمود: _تعجب نکن. من برای شما مثالی می‌آورم؛ پادشاهی همراه با درباریان خود به شکار می‌رفت. در شکارگاه از لشکریانش دور شد و آن‌ها را گم کرد. به سختی فوق‌العاده‌ای افتاده و بسیار گرسنه شده بود تا این‌که چشمش به خیمه ای افتاد، وارد آن خیمه شد، در آن سیاه چادر پیرزنی را با پسرش دید، آن‌ها در گوشه ی خیمه بز شیردهی داشتند و از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را می گذراندند، وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند، ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند، چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. سلطان فردای آن روز خودش را به درباریان رساند، ماجرا را نقل کرد و پرسید: برای آن‌که پاسخ این محبت را بدهم چه کنم؟ یکی گفت: یک بز و صد گوسفند بده! دیگری: صد گوسفند و صد اشرفی! سومی گفت: همه ی آن‌ها و یک باغ! اما وزیر اعظم که از همه حکیم تر بود گفت: اگر بخواهید جبران کنید باید کل سلطنت و تاج و تخت و دارایی تان را به آن‌ها بدهید، تازه شما مقابله به مثل کرده‌اید و بدون هیچ لطف اضافه‌ای، فقط محبت آنها را جبران کرده‌اید، چون آنها هرچه داشتند به شما تقدیم کرده‌اند و شما هم باید آنچه دارید به آنها بدهید. بعد فرمودند: حالا جناب بحرالعلوم! حضرت سیدالشهدا که هر چه از مال و اموال و اهل و عیال و پسر و دختر و برادر و خواهر و سر و پیکر داشت، همه را در راه خدا داد. پس اگر خداوند به سیدالشهدا این همه مقام و به زائران و گریه کنندگان آن حضرت این همه اجر و ثواب بدهد نباید تعجب کرد. چون خدا که خدایی اش را نمی‌تواند به سیدالشهدا بدهد اما در ازای آن، این همه مقامات به او داده است... 🌀 پرسیدند: _زندگی چند قسم است؟ گفت: _سه قسم! کودکی و پیری! پرسیدند! _پس جوانی چه؟ گفت: _فدای حسین... حسین جان! کربلا نبودم تا یاری ات کنم، اما هرکس که تو را شناخت، جانش را فدای مهدی فاطمه می کند... *زندگی‌ام؛ کودکی، جوانی، پیری، وقف تو عزیز فاطمه... فدایت یابن الحسین...* آقایی کن مثل جدت حسین، حرهای پشیمانی از گناه را هم بخر. مرا هم بخر آقا... ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 35* مردم نیشابور سوال‌هایی داشتند... به بزرگان شان مراجعه کردند. آن‌ها هم نامه نوشتند پر از سوال. محمد قبول کرد خودش را به مدینه برساند خدمت امام کاظم و با جواب برگردد. همان زمان عده‌ای آدم حیله‌گر، خودشان را به بین مردم به جای امام جا زده بودند. برای خودشان دکان باز کرده بودند. یک عده عوام، یک عده احمق، یک عده نان به نرخ روزخور با کمک نیروهای دشمن هم تاییدشان می‌کردند، و شلوغ بازی و بیعت. محمد راه افتاد سمت نیشابور. باید امام راستین را از دروغگوها تشخیص می‌داد. بزرگان نیشابور می‌دانستند که امام نامه ی نخوانده را می‌داند، به اذن خدا. هر دو صفحه را مهر و موم کردند و دوباره دو صفحه ی بعد را مهر و موم کردند. قرار این بود محمد، شب، نامه را در خانه ی امام بدهد و فردا که پس گرفت، بدون آنکه مهرها شکسته باشد، جواب‌ها داده شده باشد... وارد مدینه شد. مدعی امامت را که دید فهمید او غیب نمی‌داند که هیچ ،یک شیاد به تمام معناست. دعا می‌کرد و از خدا امامش را می‌کرد تا اینکه موسی بن جعفر را دید. نامه‌ها را داد. فردا که نامه هایش را پس گرفت مهر و موم بود. خودش مهر و موم ها را باز کرد، پای هر سوال جوابی بود که با خواندنش، ذهن و دلش را از تاریکی ها در می‌آورد. 🌀 امام نامه ی نانوشته را می‌داند، به اجازه خدا! امام پاسخ همه ی سوال ها را می‌داند به اذن خدا! امام کلید حل مشکلات را دارد به یاری خدا! هر کس از هر جایی سر بلند کرد و ادعای مهدی بودن و ارتباط با امام زمان کرد که آدم نیست! دشمن نقطه ضعف را فهمیده، کارخانه ی امام سازی و دین سازی دروغین راه انداخته. بارش را هم روی دوش احمق‌ها گذاشته. *تو عاقل باش... و دنبال هرکسی راه نیفت. امامت یک کلمه پنج حرفی نیست. یک مقام است از جانب خدا!* علم به غیب، یکی از شئونات امام است. مدعیان دروغین را اگر امتحان کنید... زود مردود می‌شوند. ✍🏻نرجس شکوریان فرد ╭┅────────┅╮ @dokhtarane_seyed_ali ╰┅────────┅╯
*قسمت 36* صدایش می‌زدند: بی‌بی! پیرزن مهربان و مومنی بود. اسمش شطیطه بود.مردم نیشابور دوستش داشتند. وضع مالی‌اش خوب نبود. چند درهمی داشت که فرستاد خدمت امام کاظم با پارچه‌ای. امام را دوست داشت آن قدری که همین همه ی دارایی اش را هدیه بدهد. امام پارچه را و سکه‌ها را از او به رسم هدیه پذیرفتند و جوابش را دادند: _سلام مرا به شطیطه برسان و این کیسه ی پول، چهل درهم است که به او بده. قطعه ای از کفنم را هم به او هدیه کردم. پنبه ی این کفن از روستای ما صیدا است که خواهرم حلیمه آن را بافته است. به شطیطه بگو تو از وقتی که این پول و کفن را می‌گیری تا نوزده روز بیشتر زنده نیستی. پس شانزده درهم از این پول را برای خودت خرج کن و بیست و چهار درهم را صدقه بده و وسایل کفن و دفن را آماده کن. من می‌آیم و خودم بر جنازه ی تو نماز می‌خوانم. همه چیز همان شد... بی‌بی رفت... نوزده روز بعد از رسیدن پیغام... بی‌بی که کفن کردند و آماده شدند برای نماز خواندن... امام آمد. *الثاقب فی المناقب، ص ۴۴۳. 🌀 این داستان فقط داستان بی‌بی شطیطه و امام کاظم نیست. خوشا به سعادت بی‌بی. کاش این داستان، داستان ما هم بشود. قبل مرگم نفسی وعده دیدار بده. *چه سخت است که تو را نبینم و بمیرم... چه سخت است که از تو نه صدایی بشنوم... نه پیامی... نه دست‌نوشته‌ای...* بعد از شهادت باز کن تابوت مارا و ببین خاکستری از آتشی بر جان من آقا ببین ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 37* دلشان دیدن امام را میخواست، می رفتند کنار خانه و با خیال راحت در می زدند. می دانستند که در خانه ی امام صادق برایشان باز است و می توانند دقایقی مقابل امام بنشینند و یک دل سیر امام را نگاه کنند و یک دل سیر هم سوال کنند و جواب بشنوند. و خیلی وقت ها هم مهمان سفره ی ایشان باشند. هرچند همین که پا از خانه بیرون می گذاشتند، همان دل سر به فغان بر می داشت و تنگ می شد برای امام. آن شب هم چهار نفری راهی خانه ی امان صادق شدند. ابوصیر بود و مفضل بن عمر با ابان بن تغلب و سدیر صیرفی. کسی در خانه را برایشان باز کرد و تعارف کرد. وارد که شدند چنان از حال امام جا خوردند و در بهت فرو رفتند که هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند. خانه ی ساکت، زمین و آسمان خاموش و امام لباس ساده ای بر تن داشتند و نشسته بودند بر خاک. صورتشان غرقاب اشک، غم و اندوه از سراسر وجودشان همراه اشک ها می بارید. رنگ امام... زمزمه ی زیر لب شان بسیار تکان دهنده بود: _ای آقای من! نبودن تو، غیبت تو، خواب را از سرم ربوده. آقای من! زمین برای من تنگ شده و راحتی از دلم رفته؛ آقای من! غیبت تو غم های مرا ابدی کرده و با نبودن تو هر بار غم و اندوه دیگری بر من وارد می‌شود؛ نبودنت جمعیت ما را به مرگ می‌کشاند؛ مصیبت‌های پیش رویم هولناک تر و سخت تر از گذشته است. امام می خواند و می گریست، دلشان پر از درد شده بود و هر کدامشان تکیه بر دیوار با امام اشک می‌ریختند. این حال آن قدر دردناک بود که انگار جان داشت از بدنشان بیرون می‌رفت. سدیر طاقت نیاورد و گفت:- خداوند دیدگان شما را نگریاند ای پسر رسول خدا! چه شده که اینگونه مثل باران اشک می ریزی! چرا این ماتم، مولای من؟ سرش را به سنگینی چرخاند و نگاهی به چهار نفری کرد که از دیدن حال ایشان به دگرگون بودند. اشکش با آگاهی دردناک بیشتر شد و از سختی ها و مصیبت های آخرالزمان! از ولادت و طول عمر و غیبت طولانی قائم غائب گفتند. از گرفتاری مومنان و در زمان غیبت امامشان، از شک و تردیدها، از برگشتن خیلی‌ها از دین، از بی ولایت شدن... *کمال الدین و تمام النعمة،ج ۲، ص ۳۵۲. 🌀 خدا را ندیده ایم! اما خدا هست. تمام عالم هستی، من و شما، هوا و نفس، زمین و آسمان، شب و روز، گل و خار، آب و خاک، آتش و... همه با نظمی مشخص در دایره ی زمان و مکان مشخص می روند روی به آینده. پس خالق هست و خدا هست. این ایمان به غیب است. *نمی‌شود انسان با تمام روح و فکر و ذهن و عقل و دل و نفس و جسم و زمان، بی معلم و راهنما رها شود.* بی کتاب و درس، بی مدرسه... پس امام باید و شاید.. دلم می خواهد چون امام صادق بنشینم و برای نبودن امامم گریه کنم... برای رنج انسان های اسیر در دست حکام مستکبر در سراسر جهان. جوانانی که از فشارها و حرف‌ها به شک افتاده اند. نخوانده‌اند درباره امامشان... نخواسته‌اند بشناسند امامشان را... ندیده‌اند امامشان را... و در تردیدها فرو رفته اند... و هر روز بیشتر... ✍🏻نرجس شکوریان فرد
*قسمت 38* در خیالم خم ابروی تو در یاد آمد... آرزوی دیدنت محال نیست آقا! یک خواستنی است که ریشه در دل و جان دارد، که چشم را دریای اشک می کند، که لب را به زمزمه وا می دارد، که خیال را بال و پر می دهد به همه جای دنیا، در پی ات بی سر و بی پا می شود انسان... آخرین نوشته را می روم سامرا... از کربلا که راه بیفتی، یک نیم روز راه است تا سامرا... در کربلا قلب و روحت کنار حرم ارباب شرحه شرحه شده است، چشمانت کاسه ی خون، پاهایت بی توان و دستانت لرزان... در کربلا هزار بار جان داده ای و... اگر به سامرا نروی، اگر دو سه ساعتی آن جا ننشینی و دم نگیری حتما جان می دهی... با هم به سامرا برویم؛ این جا بیشتر مردم اهل تسنن هستند و عده ای هم دشمن اهل بیت. شیعیان محدودند و حرم همیشه ساکت. این جا حتی یک بار حرم را با خاک یکسان کرده اند. امنیتش کم است و تو باید با اصرار بروی و زود برگردی. اما برو، هربار که آمدی عراق به نیت سامرا بیا که امام زمان را خوشحال کنی. خیابان های اطراف خاک آلود است و نظامی. چشم دنبال گل زار و طراوت و زیبایی و حتی بازار نداشته باش. مسافت نیمه مخروبه ی طولانی را که بروی، دیدن گنبد بزرگ، کمی آرامت می کند. و یک صحن... همان یک صحن هم دلت را با خودش همراه می کند و بغض تو را می شکند. قدم آهسته بردار که جد و پدر و مادر امام زمان بارها آزار دیده اند. دنیا مگر عجله دارد برای آمدن اباصالح؟ تو هم عجله نداشته باش... بگذار بغضت، اشکت، نگاهت، دلت به حال خودشان باشند... فاصله ی اذن دخول خواندن تا ورودت چند دقیقه بیشتر نیست... ضریح را تازه نصب کرده اند و تو در خلوتی حرم سرت را بگذار و زمزمه کن... همه جای ضریح متبرک است؛ این جا محل میلاد مهدی صاحب الزمان است. خانه ی پدریش... تمام ضریح بر دست های حضرت بوسه زده. بر جای جایش بوسه بزن، چشم بگذار، گریه های دلتنگی سر بده، شکایت کن... به پدر شکایت کن از نبود فرزندش به مادر شکایت کن از تنهایی ها، از ظلمت دنیا، از غربت شیعه. چون زیارت کردی حرم امام هادی عسکری رام چون بوسه زدی بر پای نرجس خاتون مادر امامت، پس برگرد به سوی سرداب شریف... دمی صبر کن. چشمانت را ببند و لحظه ای آقا را در... نمی‌دانم چه بنویسم؛ ندیده امت آقا؛ صدایت را نشنیده‌ام آقا؛ ندیده امت آقا... پله‌ها را آرام‌آرام پایین بیا، اینجا همان جاست که صدای نجوای شبانه حجت ابن الحسن را شنیده است. شاید برای ما دعا می کرده، برای گناهان غفلت‌هایمان... همان جا که بار آخر از چشم ها پنهان شده است. به چشمانت کاری نداشته باش، بگذار ببارد. اغلب از کاری نداشته باش، بگذار گاهی بتپد، گاهی کز کند و سکوت... اما لبانت را بگو همراه امام رضا این ها را زمزمه ‌کند: *اللهم ادفع عن ولیک و خلیفتک*. خدایان دفاع کن از ولیت، از جانشینت... که گواه بر تو بر بندگان است... آقای بزرگوار مجاهد... او را از گزند تمام آن چه... ایجاد کرده‌ای... پناه بده... 🌀 نام حجت بن الحسن، صاحب الزمان که نزد امام رضا برده می‌شد، از جا برمی خواستند، دستی بر سر می‌گذاشتند و بر او سلام و درود می‌فرستادند... *دعای اللهم ادفع... یادگار امام رضا برای شیعیان...* *برکتی می‌دهد به جانت.* در مفاتیح، بعد از دعای عهد، این دعا را که خواندی... یاد ما هم باش! ✍🏻نرجس شکوریان فرد