#داستانهای_حکمت_آموز
#تلگرانه
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد.
وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت.
هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد.
پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه می خندی پدر؟
پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد.
پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.
╭┅────────┅╮
@dokhtarane_seyed_ali
╰┅────────┅╯
#داستانهای_حکمت_آموز
#حکایت_زن_و_شوهر_صالح
در میان بنی اسراییل زن و شوهری صالح و نیکوکاری زندگی می کردند .
یک شب مرد در خواب از مدت عمر خود آگاه شد و دید نیمی از عمرش در تمکن و گشایش است و نیمی دیگر در تنگدستی و فقر به سر می برد و از او می خواهد هر کدام را که دوست دارد به عنوان نیمه اول عمرش برگزیند .
او نیز اجازه خواست تا در این باره با همسرش مشورت نماید .
فردا صبح خوابش را برای همسرش تعریف کرد همسرش از او خواست نیمه تمکن و گشایش را به عنوان نیمه اول برگزیند .
چیزی نگذشت که دارای ثروت زیادی شدند همسرش هم از او خواست که ثروت به داست آمده درجهت رفع حوائج مردم استفاده نماید ، او هم چنین کرد .
وقتی نصف عمرش به پایان رسید و زمان تنگدستی فرا رسید ، مرد در خواب دید که کسی به او می گوید :
به جهت اینکه اموالت در راه انفاق و احسان به دیگران استفاده نمودی خدا نیمه ی دیگر عمرت را نیز با گشایش و تمکن همراه ساخته است
╭┅────────┅╮
@dokhtarane_seyed_ali
╰┅────────┅╯
#داستانهای_حکمت_آموز
#پندانه
" گاهی اگر آهسته بری زودتر میرسی“
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تَضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
😊 👈 شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم
╭┅────────┅╮
@dokhtarane_seyed_ali
╰┅────────┅╯