eitaa logo
کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
425 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
473 ویدیو
6 فایل
حتی اگر به آخر خط رسیده ای اینجا برای عشق💝 شروعی مجدد است کانون دختران بهشت شاهدشهر راه ارتباطی با ما : @Fateme_haghani @F_adl8
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂😂😂 تاثیر نسکافه خوشمزه دیروزه😜 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
استقبال گرم دختران نوارالهدی واقعا لذت بخش بود گرماشون باعث شد اردو لذت بخش تر بشه 😍❤️ 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
چقد خوووووب😍❤️ همه کلی دوست خوب و‌جدید پیدا کردن از امام رضا ممنونیم بابت این‌دوست های خوب😍 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
ااااان شااااالله باز بتونیم از این اردو ها بریمممم😍❤️ خداروشکر❤️ 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
سلام علیکم به همه‌دوست داران حقیقت! من نفیسه کاظمی هستم،🙏 همون دختری که به جای هک‌کردن حساب بانکی ها، کانال دختران بهشت امام رضا رو هک کردم! بله، درست شنیدید،😊 من این کار رو کردم تا پرده از راز‌های اردوی روز جمعه بردارم.... اون اردویی که فکر می‌کردید و رسانه(حقانی😏) میگفت خوش گذشته!! اصلاً اونجوری نبوده!!!!😕😕 می‌خواید بدونید چی شده؟ خوب گوش بدید چون‌فرصت زیادی ندارم!!
چند وقتی بود، حال روحی خوبی نداشتم و حوصله‌ی هیچی رو هم نداشتم! بی‌حوصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی ایتا، دیدم توی گروه امنای حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) پیام اومده. باز کردم ببینم چه خبره؛ گزارش امنای ۲۲ دی ماه: اردوی علمی سرگروه‌ها و اراشد. واحد‌ها:مسول‌اردو: سارا مسول.... مسول اجرایی: نفیسه اسمم رو دیدم و جا خوردم! من؟ اردوی علمی؟ اونم اجراییییی؟ من حوصله‌ی خودمم ندارم چه برسه به اجرایی اردو، اووونم ۱۹ بهمن؟ وای نه! من می‌خوام برم جنوب، اول اسفندم که نشست، فقط همین تایم رو دارم؛ حالا چیکار کنم؟ 🤦‍♀ با خودم گفتم حالا کو تا اون‌موقع! یه‌جوری می‌پیچونم دیگه... یه هفته‌ای گذشت و همش رو درگیر امتحانات بودم و دریغ از ذره‌ای پیگیری برای اجرایی اردو! هفته‌ی اول بهمن بود که سارا اومد پی‌وی، من اصلا یادم رفته بود اردویی در کاره و مسول اردویی وجود داره. پیام داده بود، سلام نفیسه خوبی؟ پیام‌ش رو دیدم کپ کردم! این دیگه با من چیکار داره! (چون هیچوقت همینجوری پیام نداده بود، می‌دونستم کار داره) اول حال احوال پرسی کرد و بعد گفت علاوه بر اجرایی اردو فرهنگی هم هستی، گفتم بهت بگم کاراش رو انجام بدی. این رو که دیدم مخم سوت کشید، دیگه پیچوندن خیلی سخت‌تر شده بود، گفتم باشه و سر هدیه صحبت کردیم و قرار شد مهر تربت بدیم به بچه‌ها. پس‌فرداش قرار بود، برم پاساژ مهستان ببینم مهر چنده و چیز دیگه‌ای داره یا نه دیدم تا مهستان حال ندارم تنها برم، به الاغ نازم (اسم دوستم تو گوشی) پیام دادم و گفتم: فردا میرم انقلاب میای؟ گفت: اره بریم‌. منم خوشحال و شاد و خندان گرفتم خوابیدم که فرداش با الاغ نازم کلی بخندیم و خوش باشیم‌. نصفه شب پیام داد که نمی‌تونم بیام باید مادرشوهرم رو ببرم دکتر، اه بازم یه مادر شوهر، هرچی می‌کشم از این شوهرای سه نقطه و مادرای سه نقطه تراز خودشونه! هرچند خودم ندارم! ولی خب شنیدم که میگن اینجوریه! البته به مادرشوهرای خوب برنخوره! حالا به شوهرا برخورد هم مهم نیست! خلاصه تنهایی پاشدم رفتم مهستان و از همه مغازه‌ها که همه‌ی وسایلاشون یه شکل بود و فقط قیمت‌شون باهم فرق داشت و بعضی‌شون قیمت خون باباشون رو گذاشته بودن روی جنسی که به قیمت مادرشوهر می‌ارزید؛ عکس انداختم و برای سارا فرستادم. طبق معمول پول نداشتیم که اون‌موقع بخریم و سر از پا دراز‌تر برگشتم خونه توی این چند روز دنبال چیزای ارزون‌تر از مهر گشتیم و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که با اینکه پول نداریم ولی چون وقت کمی هم داریم؛ بهتره همون مهر رو بخریم. قرار شد که دوباره برم مهستان و مهر بخرم ولی یه مشکلی وجود داشت؛ این مهرای دخیل، طرح ۴ سلام هم داشت و گفته بودند رندم براتون می‌زاریم و امکانش نیست که جدا بشه، قرار بود برم بگم خودم دونه دونه جدا می‌کنم. سارا آخر شب پیام داد که منم باهات بیام؟ منم که چند وقتی بود سبک زندگی مرغ هارو در پیش گرفته بودم پیامش رو ندیدم و صبح زود جوابش رو دادم ولی چون سارا هم سبک زندگی جغدها رو در برگرفته بود صبح خواب بود و پیام منو ندید، منم که دیدم نمیشه بنابر این سبک زندگی مورچه‌های پیگیر و پرکار رو گرفتم و به سارا زنگ زدم تا بیدار شه، اونم تو خواب و بیداری یه جوابی داد و دوباره خوابید. هیچی دیگه دوباره تنهایی راهی مهستان شدم. رسیدم مهستان و رفتم تو یکی از مغازه‌ها که قیمت مهرهاش رو به قیمت خواهرشوهر می‌داد ولی کیفیت مهر‌هاش پدری بود. سلام دادم و گفتم: ۴۰ تا مهر دخیل می‌خوام، باهاتون تلفنی صحبت کردم گفتید رندم می‌دید ولی من می‌خوام همش دخیل باشه! گفت: ۴ سلام هم قشنگه، چرا همش دخیل؟ سلام به امام حسینه دیگه، گفتم بله ولی برای دانش‌آموز می‌خوایم ببریم دعواشون میشه! ( دلم میخواس بگم حوصله ندارم عامل اصلی جنگ جهانی چهارم باشم...!) خندش گرفت و زنگ زد همکارش همه مهرها رو بیاره تا من جدا کنم، از شانس خوبمم همه مهرا دخیل بود و هرچی برداشتم دخیل اومد دستم. برای همین زود کارم تموم شد. چون مهرها یکم سنگین بود با پیک فرستادم خونه سارا که به مکان اردو هم نزدیکه خلاصه توی این دو روز باقی مونده پیگیری‌هایی که تا الان به امید پیچوندن انجام نداده بودم رو انجام دادم و سارا هم مثل کبوتر‌نامه بر هی هم رو از محدثه‌خانم می‌پرسید و به مغز ایشون نوک میزد...! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
دو شب قبل اردو مسئول کمیته خادمین شهدا پیام داد که باید بریم جنوب...! هی تاریخ ها رو زیر و رو کردم و دیدم یا به اردو می‌خوره یا به نشست. با خودم گفتم بیخیال اردو بابا، اونجا که کاری نیست بزار برم جنوب... ولی پیامی ندادم به مسول کمیته. روز قبل اردو هیات داشتیم و قرار بود من زمینه بخونم و اسما شور. زنگ زدم که یه جوری بهش بگم که نمیام هیات و زمینه رو هم خودت بخون که اسما پیش دستی کرد و گفت: نمیتونه بیاد هیات و شور رو هم من بخونم! منم به دلایلی گفتم باشه... (حیف که اشتباه فهمیده بودم اسما جان...! وگرنه می‌رفتم جنوب...) خلاصه با قلبی شکسته و آهی سوزان دیگه جواب مسئول کمیته رو ندادم که نه هم نگفته باشم؛ تا شاید یه معجزه‌ای بشه 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
الحمدالله دختران ما همه مثل شرلوک هلمز به دنبال حقیقت هستن! 🕵️‍♀️ اما از دیشب که پیگیر مابقی افشاگری بودین احساس میکنم دارم از دستتون کچل میشم پس افشاگری هامو‌ ادامه‌ میدم...! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
فرداش رفتم هیات؛ هعععی من الان باید تو راه جنوب می‌بودم نه دم در هیات! آقایون داشتند می‌اومدند بیرون، برعکس همیشه که حسینیه‌ی بمب ترکیده رو تحویلمون می‌دادند! این بار علاوه بر تمیز بودن برامون دمنوش هم دم کرده بودند! البته با یه حرکت جوجیکسو دمنوش رو تحویل دادند که خیلی هم درد داشت! آقایی که فامیلی‌شون رو هم خداروشکر نمی‌دونستم گفتن که ما دمنوش دم کردیم وقت نشد بخوریم شما استفاده کنید که اسراف نشه! یعنی قشنگ گفت؛ می‌خوایم بریزیم دور شما بخورید! خب پدر من بهتر هم می‌تونی بگی! بچه‌ها کم کم اومدند. به به! کابوسی که خواب دیده بودم تعبیر شد! سیستم نبود و نبودن اسما هم که تعبیر شده بود! مجبور بودم با این صدای خروسیم بدون سیستم بخونم که به مرور خروسی‌تر هم بشه! عالیه! خلاصه هیات گذشت و منم ذهنم خیلی خسته شده بود و چون خیلی داد زده بودم برای خوندن سرم درد می‌کرد؛ انقد خسته بودم که همه‌ی خاطرات بدم توی ذهنم تداعی می‌شد و انگیزه‌ی قتل پیدا کرده بودم! دوس داشتم یه نفر رو بکشم که متاسفانه در دسترسم نبود! شب اردو توی گروه شورامون صحبت می‌کردیم و حقانی اذیتم می‌کرد و تصمیم گرفتم بجای اون شخصی که در دسترسم نیست حقانی رو بکشم! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
قرار بود حقانی ساعت شش و نیم بیاد شهریار منو برداره بریم شاهد‌شهر که از اونجا با سرویس سرگروه‌ها بریم اردو. یعنی دیگه بعد نماز نمی‌تونستم بخوابم، شبش که چون حال خوبی نداشتم، نتونستم زود بخوابم‌. سرجمع ۴ ساعت خوابیدم و با بی‌حوصلگی شدید‌تری از خواب بیدار شدم، همش میگفتم هنوزم دیر نشده می‌تونم نرم اردو و همین الان زنگ بزنم مسئول کمیته تا یه اتوبوس هماهنگ کنه راهی جنوب شم اما دیگه برای کنسل کردن اردو دیگه خیلی دیر شده بود. خلاصه حاضر شدم و به حقانی پیام دادم شش و نیم میرسی؟ جواب نداد؛ فهمیدم خوابیده، زنگ زدم بیدارش کردم و گفت: خواب مونده خودش یه راست میاد تهران. فاطمه‌خانم هم که مادرشون از خواب بیدار شده بودند و نمی‌تونستند فعلا بیان بیرون، با این تفاسیر تنها کسی که با سرویس می‌رفت من بودم! و بنابراین کنسل کردن اردو توی این لحظه کنسل بود...! اسنپ زدم، هیشکی قبول نکرد، تپسی رو هم زدم، داشتم به این فکر می‌کردم که اصلا پیدا نشدن اسنپ و تپسی یه نشونست که من نرم اردو! فکرم به پایان نرسیده بود که تپسی قبول کرد! یادم رفت اسنپ رو لغو کنم و گویا همون موقع اسنپ هم قبول کرده بود. یعنی قشنگ می‌خواستند بزنند تو دهن فکرم! سوار تپسی که شدم دیدم اسنپ هم منتظره و سریع اونو لغو کردم...! اسنپ بدبخت چند بار پشت هم زنگ زد و من قطع کردم، واقعا حوصله نداشتم جواب بدم... اونم بعد از ۵، ۶ بار زنگ زدن بیخیال شد. آره خلاصه از جهنم هیزم خواستید در خدمتم...! یه سوت بزنید، سه سوته میارم براتون! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
هدایت شده از بغض قلم
اهالی الله‌اکبر از کدخدا نمی‌ترسند🇮🇷✊
هدایت شده از KHAMENEI.IR
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 💐 📱 خاطره رهبر انقلاب از سردادن بانگ الله اکبر همراه فرزندانشان در سال ۵۷ ✏️ رهبر انقلاب: سال ۵۷، تهران الهام‌بخشِ دیگرِ شهرها شد؛ هم در راه‌پیمایی‌ها، هم در تولید شعارها. این شعارهای هماهنگی که میدیدید در همه‌جای کشور پخش میشود، از تهران الهام داده میشد. این تکبیر روی پشت بام را تهرانی‌ها ابتکار کردند و به جاهای دیگر خبر دادند. بنده خودم در مشهد نشسته بودم، شب یکی از دوستان تهرانی که جزو مبارزین بود ــ خدا رحمتش کند ــ تلفن کرد گفت «بشنو»؛ تلفن را گرفت به سمت صدا، من دیدم صدای «اللّه اکبر» می‌آید؛ گفت شما هم «اللّه اکبر» بگویید، بنده هم با بچّه‌هایمان ــ کوچک بودند ــ رفتیم بالای پشت بام و شروع کردیم «اللّه اکبر» گفتن. ۱۴۰۲/۱۱/۳ ✍ بسته‌ی 💐 Farsi.Khamenei.ir