eitaa logo
کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
557 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
820 ویدیو
13 فایل
حتی اگر به آخر خط رسیده ای اینجا برای عشق💝 شروعی مجدد است کانون دختران بهشت شاهدشهر راه ارتباطی با ما : @F_adl8
مشاهده در ایتا
دانلود
چند وقتی بود، حال روحی خوبی نداشتم و حوصله‌ی هیچی رو هم نداشتم! بی‌حوصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی ایتا، دیدم توی گروه امنای حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) پیام اومده. باز کردم ببینم چه خبره؛ گزارش امنای ۲۲ دی ماه: اردوی علمی سرگروه‌ها و اراشد. واحد‌ها:مسول‌اردو: سارا مسول.... مسول اجرایی: نفیسه اسمم رو دیدم و جا خوردم! من؟ اردوی علمی؟ اونم اجراییییی؟ من حوصله‌ی خودمم ندارم چه برسه به اجرایی اردو، اووونم ۱۹ بهمن؟ وای نه! من می‌خوام برم جنوب، اول اسفندم که نشست، فقط همین تایم رو دارم؛ حالا چیکار کنم؟ 🤦‍♀ با خودم گفتم حالا کو تا اون‌موقع! یه‌جوری می‌پیچونم دیگه... یه هفته‌ای گذشت و همش رو درگیر امتحانات بودم و دریغ از ذره‌ای پیگیری برای اجرایی اردو! هفته‌ی اول بهمن بود که سارا اومد پی‌وی، من اصلا یادم رفته بود اردویی در کاره و مسول اردویی وجود داره. پیام داده بود، سلام نفیسه خوبی؟ پیام‌ش رو دیدم کپ کردم! این دیگه با من چیکار داره! (چون هیچوقت همینجوری پیام نداده بود، می‌دونستم کار داره) اول حال احوال پرسی کرد و بعد گفت علاوه بر اجرایی اردو فرهنگی هم هستی، گفتم بهت بگم کاراش رو انجام بدی. این رو که دیدم مخم سوت کشید، دیگه پیچوندن خیلی سخت‌تر شده بود، گفتم باشه و سر هدیه صحبت کردیم و قرار شد مهر تربت بدیم به بچه‌ها. پس‌فرداش قرار بود، برم پاساژ مهستان ببینم مهر چنده و چیز دیگه‌ای داره یا نه دیدم تا مهستان حال ندارم تنها برم، به الاغ نازم (اسم دوستم تو گوشی) پیام دادم و گفتم: فردا میرم انقلاب میای؟ گفت: اره بریم‌. منم خوشحال و شاد و خندان گرفتم خوابیدم که فرداش با الاغ نازم کلی بخندیم و خوش باشیم‌. نصفه شب پیام داد که نمی‌تونم بیام باید مادرشوهرم رو ببرم دکتر، اه بازم یه مادر شوهر، هرچی می‌کشم از این شوهرای سه نقطه و مادرای سه نقطه تراز خودشونه! هرچند خودم ندارم! ولی خب شنیدم که میگن اینجوریه! البته به مادرشوهرای خوب برنخوره! حالا به شوهرا برخورد هم مهم نیست! خلاصه تنهایی پاشدم رفتم مهستان و از همه مغازه‌ها که همه‌ی وسایلاشون یه شکل بود و فقط قیمت‌شون باهم فرق داشت و بعضی‌شون قیمت خون باباشون رو گذاشته بودن روی جنسی که به قیمت مادرشوهر می‌ارزید؛ عکس انداختم و برای سارا فرستادم. طبق معمول پول نداشتیم که اون‌موقع بخریم و سر از پا دراز‌تر برگشتم خونه توی این چند روز دنبال چیزای ارزون‌تر از مهر گشتیم و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که با اینکه پول نداریم ولی چون وقت کمی هم داریم؛ بهتره همون مهر رو بخریم. قرار شد که دوباره برم مهستان و مهر بخرم ولی یه مشکلی وجود داشت؛ این مهرای دخیل، طرح ۴ سلام هم داشت و گفته بودند رندم براتون می‌زاریم و امکانش نیست که جدا بشه، قرار بود برم بگم خودم دونه دونه جدا می‌کنم. سارا آخر شب پیام داد که منم باهات بیام؟ منم که چند وقتی بود سبک زندگی مرغ هارو در پیش گرفته بودم پیامش رو ندیدم و صبح زود جوابش رو دادم ولی چون سارا هم سبک زندگی جغدها رو در برگرفته بود صبح خواب بود و پیام منو ندید، منم که دیدم نمیشه بنابر این سبک زندگی مورچه‌های پیگیر و پرکار رو گرفتم و به سارا زنگ زدم تا بیدار شه، اونم تو خواب و بیداری یه جوابی داد و دوباره خوابید. هیچی دیگه دوباره تنهایی راهی مهستان شدم. رسیدم مهستان و رفتم تو یکی از مغازه‌ها که قیمت مهرهاش رو به قیمت خواهرشوهر می‌داد ولی کیفیت مهر‌هاش پدری بود. سلام دادم و گفتم: ۴۰ تا مهر دخیل می‌خوام، باهاتون تلفنی صحبت کردم گفتید رندم می‌دید ولی من می‌خوام همش دخیل باشه! گفت: ۴ سلام هم قشنگه، چرا همش دخیل؟ سلام به امام حسینه دیگه، گفتم بله ولی برای دانش‌آموز می‌خوایم ببریم دعواشون میشه! ( دلم میخواس بگم حوصله ندارم عامل اصلی جنگ جهانی چهارم باشم...!) خندش گرفت و زنگ زد همکارش همه مهرها رو بیاره تا من جدا کنم، از شانس خوبمم همه مهرا دخیل بود و هرچی برداشتم دخیل اومد دستم. برای همین زود کارم تموم شد. چون مهرها یکم سنگین بود با پیک فرستادم خونه سارا که به مکان اردو هم نزدیکه خلاصه توی این دو روز باقی مونده پیگیری‌هایی که تا الان به امید پیچوندن انجام نداده بودم رو انجام دادم و سارا هم مثل کبوتر‌نامه بر هی هم رو از محدثه‌خانم می‌پرسید و به مغز ایشون نوک میزد...! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
دو شب قبل اردو مسئول کمیته خادمین شهدا پیام داد که باید بریم جنوب...! هی تاریخ ها رو زیر و رو کردم و دیدم یا به اردو می‌خوره یا به نشست. با خودم گفتم بیخیال اردو بابا، اونجا که کاری نیست بزار برم جنوب... ولی پیامی ندادم به مسول کمیته. روز قبل اردو هیات داشتیم و قرار بود من زمینه بخونم و اسما شور. زنگ زدم که یه جوری بهش بگم که نمیام هیات و زمینه رو هم خودت بخون که اسما پیش دستی کرد و گفت: نمیتونه بیاد هیات و شور رو هم من بخونم! منم به دلایلی گفتم باشه... (حیف که اشتباه فهمیده بودم اسما جان...! وگرنه می‌رفتم جنوب...) خلاصه با قلبی شکسته و آهی سوزان دیگه جواب مسئول کمیته رو ندادم که نه هم نگفته باشم؛ تا شاید یه معجزه‌ای بشه 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
الحمدالله دختران ما همه مثل شرلوک هلمز به دنبال حقیقت هستن! 🕵️‍♀️ اما از دیشب که پیگیر مابقی افشاگری بودین احساس میکنم دارم از دستتون کچل میشم پس افشاگری هامو‌ ادامه‌ میدم...! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
فرداش رفتم هیات؛ هعععی من الان باید تو راه جنوب می‌بودم نه دم در هیات! آقایون داشتند می‌اومدند بیرون، برعکس همیشه که حسینیه‌ی بمب ترکیده رو تحویلمون می‌دادند! این بار علاوه بر تمیز بودن برامون دمنوش هم دم کرده بودند! البته با یه حرکت جوجیکسو دمنوش رو تحویل دادند که خیلی هم درد داشت! آقایی که فامیلی‌شون رو هم خداروشکر نمی‌دونستم گفتن که ما دمنوش دم کردیم وقت نشد بخوریم شما استفاده کنید که اسراف نشه! یعنی قشنگ گفت؛ می‌خوایم بریزیم دور شما بخورید! خب پدر من بهتر هم می‌تونی بگی! بچه‌ها کم کم اومدند. به به! کابوسی که خواب دیده بودم تعبیر شد! سیستم نبود و نبودن اسما هم که تعبیر شده بود! مجبور بودم با این صدای خروسیم بدون سیستم بخونم که به مرور خروسی‌تر هم بشه! عالیه! خلاصه هیات گذشت و منم ذهنم خیلی خسته شده بود و چون خیلی داد زده بودم برای خوندن سرم درد می‌کرد؛ انقد خسته بودم که همه‌ی خاطرات بدم توی ذهنم تداعی می‌شد و انگیزه‌ی قتل پیدا کرده بودم! دوس داشتم یه نفر رو بکشم که متاسفانه در دسترسم نبود! شب اردو توی گروه شورامون صحبت می‌کردیم و حقانی اذیتم می‌کرد و تصمیم گرفتم بجای اون شخصی که در دسترسم نیست حقانی رو بکشم! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
چون درخواست داشتید وشب عید افشاگریمو ادامه میدم😎😎😎😎 @Norolhoda_ir @dokhtaranebehesht
سلام دوباره به مناسبت ۲۲ بهمن و به عشق ایران قوی❤️❤️ ادامه افشاگری ها رو براتون میزارم😎 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
کلاس اول شروع شد‌؛ کلاس صحیح خوانی نماز استاد طرز صحیح خواندن حمد و سوره رو گفت و با تکرار کردن بچه‌ها و مثال‌های بامزه‌ی استاد کلی خندیدیم. بعد از کلاس نماز خوندیم و ناهار خوردیم و حالا نوبت بازی جذااب زو بود. به دو گروه تقسیم شدیم و من هرجوری بود خودم رو تو گروهی که علیدادی بود جا دادم! چون توی زو خیلی قویه و با یبار رفتن همه رو میزنه! اما نمیدونم این بار چیشد که تا رفت سمت بچه‌ها پاش لیز خورد و افتاد زمین. بچه‌ها هم افتادند روش ولی اون با تمام قدرت زو کشیدن‌شو ادامه داد و هم رو زیر دست و پاش له کرد و برگشت به خط خودشون. توی زو خیلی خندیدم، یه جاهایی واقعا نفسم بند اومده بود، دیگه از اون انگیزه‌ی دیشب و بی حوصلگی‌ها خبری نبود...! 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
چند روزی بود پیام های تهدید آمیزی از خانوم نون.کاف داشتم... ایشون متاسفانه کانال هک کردن اما با تلاش نیروهای سایبری دختران بهشت کانال موقتاً از چنگال نیروی نفوذیِ خانوم نون.کاف آزاد شد! 🎉 تمام صحبت‌های ایشان مثل نون بی‌نمک، نقض شد! 🍞❌ اردوی ما آنقدر لذت‌بخش بود که حتی خانوم نون.کاف هم با خنده‌ای شیرین (و شاید کمی نمکی!) گفتن: "کارها عالی پیش رفت، منم راضی‌ام!" متاسفانه نامبرده هم اکنون فراری هست و نیروی های امنا حضرت رقیه(س) در تعقیب ایشان هستند !! حالا دیگه کانال ما از شر نفوذ نون.کاف در امانه... تا کی؟ خدا عالمه! 😂 🌸 @Norolhoda_ir 🌸 🌸 @dokhtaranebehesht 🌸