هدایت شده از بهشت ثامن الائمه (ع)
حرکت یعنی مامان سمیه❤️
عشقم! نفسم! بچههایی که خودمانیتر هستند، این طوری صدایش میزنند ولی اکثریت استاد صدایش میکنند.
استاد با یک کشیدگی دخترانه که با ناز از لای لبهای ترگل رژ لب زده، بیرون میآید.
استاد این روزهای شاهدشهر شهريار، همان مامان سمیه شانزده سال قبل ما گوشهی اتاقک مصلی فردیس کرج است.
اولین بار شانزده، هفده سال قبل توی سرمای زمستان با یک دختر کوچولو چندماهه دیدمش. چسبیده بود به بخاری اتاقک نگهبانی مصلی فردیس. هوا سرد بود ولی راضی نبود به این سرما و گرما را فقط برای خودش و خانوادهاش نمیخواست.
آن روزها مامان سمیه قرار بود اولین اردوی دانشآموزی مشهدالرضا را کلید بزند. آن اتاقک اتاقک ثبتنام بود.
برای من که تصورم از مذهبیها چهرههای اخمو و بداخلاق بود، لبخند مامان سمیه تضاد پررنگ زندگیم شد. خانمی چادری و جوان که برخلاف بقیه چادریها میخندید. ایدههای نو داشت، اخلاق و محبت را توی اردوهای خودجوش دخترانه و هیئتهای امامرضایی به جان نوجوان میریخت.
سرود و بازی و احکام خندهدار را وسیله کارش کرده بود.
انرژی داشت و یک لحظه از حرکت رو به جلو دست نمیکشید. انگار هدف خلقتش رساندن بود. دست تک تک دخترهای شهر را میگرفت از منجلاب عشقهای مجازی بیرون میکشید و در گرمای عشق حقیقی امامرضا، جلد گنبد طلایشان میکرد.
خیال میکردم حالا که سالها از آن روزها گذشته، بیخیال حرکت شود. یا خودش گوشهای بایستد و بقیه را به حرکت تشویق کند و بگوید: من آردهایم را الک کردم و الک را به دیوار آویختم. نوبت شماست. من زندگی دارم، بچه دارم، من که وظیفهام را انجام دادم.
امروز که رفتم پای صحبتهایش توی هئیت دخترانه شاهدشهر نشستم انگار وارد تونل زمان شدم. تک تک ماجراهای شانزده سال قبل برایم مرور شد. از روزی که برای اولین بار رفتم اردو مشهد تا روزی که بعد اردو مشهد، هئیت دانشآموزی زد و خادمی کردن توی هئیت را یادمان داد. و آرام آرام مسیر حرکتمان را تغییر داد.
نه تنها خسته نشده بود. نهتنها زندگی مستاجری و سنگاندازیهای حسودان و جاهلان مانع حرکتش نشده بود بلکه این روزها تخت گاز حرکت رو به جلو را در دستور زندگیاش گذاشته.
امروز دوباره داشت از حرکت برای دخترهای نوجوان حرف میزد. دخترهایی که بعضی مذهبیها این روزها میترسند به ظاهر عجیب و غریبشان، به شلوار و لباس پارهشان نگاه کنند، چه برسد که با آنها همکلام شوند. چه برسد که آنها را توی باشگاه و اردوی کوه و کلاس مدیریت زمان راه بدهد.
مامان سمیه دیروز، استاد جودو این روزهای دخترهای شاهدشهر است. دختران نوجوانی که حال و حوصله بحث دینی ندارند. دخترهایی که گوش و چشمشان پر از شبهه و فتنه و آشوب است.
دخترهایی که زیارت عاشورای شروع هئیت را از بیحوصلگی به سلام آخر بسنده میکنند، ۴۵ دقیقه پای صحبتهای او مینشینند، بعضیهایشان حتی توی نت گوشی نکتهبرداری میکنند.
چون همان استاد که توی باشگاه حرکت رو به جلو را یاد میدهد، اینجا توی هئیت روی صندلی مینشیند، خودمانی لای شوخی و خنده از زنده بودن تمام ذرات هستی حرف میزند. از این که باید هر روز حرکت کرد و متوقف نشد. از به کمال رسیدن و کامل شدن سنگها برای سنگ حرم شدن بحث را میبرد به هر انسانی که بدی و خوبی به او الهام شده و باید راه تکامل را با حرکت رو به جلو طی کند.
به گمانم دخترهای شاهدشهر این روزها خوشبختترین نوجوانهای کشور هستند که میتوانند کنار استاد طعم شیرین مهربانی امامرضا را بچشند و برای حرکت رو به جلو برنامهریزی کنند. و استاد دستشان را میگیرد و پله پله بالا میبرد. چشم که بهم بزنند همین دخترها با ظاهر عجیب امروز شدهاند، یک پا فعال فرهنگی و انقلابی که به دغدغههای امروزشان بخندند.
کاش مامان سمیه زیاد داشتیم...
توی هر شهری یک مامان سمیه بود که فقط مامان پنجتا بچه خودش نبود، دلش میسوخت. تمام دختران نوجوان شهر را دختران خودش میدانست.
دختران شانزده سال قبل مامان سمیه حالا قد کشیدهاند، مثل همان اسما کوچولو که از کنار بخاری اتاقک مصلی فردیس حال قد کشیده و نوجوان شده و هر کدام گوشهای از شهر خودشان برای دختران شهر مادری میکنند.
مامان سمیه دیروز و استاد امروز مادری با هزاران دختر امام رضایی است که برای رسیدن دل تک تک شان به پنجرهفولاد خون دل و جوانی فدا کرده و ناملایمت هم کم از روزگار و نهادهای فرهنگی ندیده ولی حرکت یعنی مامان سمیه.
استاد! سایهات بر سر دختران شهر مستدام
و عمرت پر برکت و عاقبتت نامیرا شدن شبیه مادر سادات.
🌸روز معلم مبارک پیشاپیش 🌸
#روزنوشت
#کار_خودجوش_فرهنگی
#موسسه_بهشت_ثامن_الائمه
🆔 @beheshtesamen
هدایت شده از بغض قلم
هنوز حاجی نشده میخواستیم سر جوانی درست نمازخواندن را یاد بگیریم. قبل ماه مبارک رمضان برای بچههای خزانهی تهران و شاهدشهر شهریار کلاس صحیحخوانی نماز گذاشتیم که از همین جوانی قرائت نمازمان درست و حسابی جلو برود.
بچهها مُهر دخیل هم تدارک دیده بودند که بعد کلاس، هدیه بدهیم.
استاد کلاس از بچههای قدیمی مجموعه است که مشغول نوشتن رسالهی دکتری قرآن و حدیث است.
علاوه بر این، سالهاست به زبان انگلیسی، عربی و عبری هم مسلط شده و از رفقای قدیمی و مهربان خودم هم هست.
همیشه از این همه پشتکارش غبطه میخورم که ما همسن و سال هستیم او کجاست و من کجا؟!
صبح که از خانه زدم بیرون از برف نشسته روی ماشینها هم ذوق زده شدم و هم شاکر نه به دلیل برف باریدن. از یک ماه قبل که برنامهی اردو را بستیم، مسئول اردو، پیگیر اردوگاهی در تهران بود.
چندبار رفت و آمد و پول درخواستی اردوگاهها به جیب مجموعهی خودجوش ما که جز از درگاه الهی درآمدی ندارد، نمیخورد، دست آخر با ترس و لرز حسینیه هماهنگ کردیم. آن هم کمی از پول یک جلسهی ختم را گرفت و رضایت داد چون حسینیه محلی برای برگزاری ختم است نه انسانسازی.
صبح که برف را دیدم خدا را شکر کردم که توی این سرما بچهها را نبردیم اردوگاه.
صبح رفتم سراغ استاد کلاس صحیحخوانی و باهم راهی تهران شدیم. چند روزی ست که نای حرف زدن هم ندارم چون مریضی بدی گرفتارم کرده و بچهها میگویند به خاطر نمیری دختر چشم خوردی. ولی بیشتر حرص خوردم این چند وقت تا چشم. وگرنه کدام بیکاری من را چشم میزند. خلاصه که بد مریضم این روزها و برای کلاس دوم، سه تا استاد سطح لالیگا هماهنگ کردیم و نشد. و دست آخر چون هیچکس نبود؛ بچهها گفتند به جهنم خودت بیا موضوع کتابخوانی و مطهریشناسی را مطرح کن. پس این همه کتاب میخوانی برای چی؟!
رفیق جان خیلی باکلاس مخارج حروف را یادمان داد و از اهمیت نماز اول وقت و حرف آیتالله قاضی گفت که اگر اهل نماز اول وقت باشیم، لیموشیرین نمازمان تلخ نمیشود و به عاقبت بخیری و آنجا که باید برسیم میرسیم. حتی شوهر و کار خوب که بچهها این یک تیکه را در آرزوی اسب سفید، دقیق دقیق گوش دادند.
ح را باید از ته حلق ادا کنیم و بچهها هی بعد استاد ح را از حلق بیرون میریختند و ضاد را که سخت و بد بدن بود به زبان جاری میکردند.
بعد کلاس و نماز ظهر که داغ داغ بعد به روز رسانی با تنظیمات صحیحخوانی ادا کردیم، دوتا تیم شدیم و زو بازی کردیم.
مادرم میگفت دوتا کلاس از صبح تا غروب طول میکشد؟ برای مامان توضیح دادم برای بچههای نوجوان اردو یعنی نشاط، بازی و خنده و کمی هم کلاس.
اصرار مربی دلسوز اردو بود که بعد ناهار همه خوابشان میگیرد و من هم استاد کلاس دوم بودم که حال حرف زدن نداشتم، به پیشبینی کادر اردو همه حتما چرت میزدند.
توی آشپزخانه که از سقفش آب میچکید نشستیم و تصمیم گرفتیم؛ به قول بچهها انگار زیر باران جلسه گرفته بودیم. همین قدر رمانتیک که نم سقف را باران میدیدیم.
مربی جان پیشنهاد نسکافه داد و هر پنج دقیقه پیشنهادش را پیگیری میکرد که نسکافه چی شد؟. هی پیگیر آبجوش و نسکافه بود و همین سوژه کادر اردو شده بود برای خنده.
اردوهای ماه همیشه ۸ اش گره ۹ است، حساب و کتاب کردیم و یکی را فرستادیم نسکافه بخرد.
بعد ناهار، نسکافه دادیم و مولودی خواندیم و کف زدیم که خواب بچهها بپرد ولی من خودم حال نداشتم و خوابم میآمد. یکی باید من را بیدار میکرد کارم با سرم نسکافه هم راه نمی افتاد.
دور تا دور حسینیه پر بود از پرچم امام حسین، وسط مولودی خواندن بچهها، شبیه نم سقف آشپزخانه، نم اشکی چکید روی چشمم و گفتم: امام حسین من حال حرف زدن ندارم اصلا مریضی برایم نا نگذاشته، با معرفت خودت یک کاری کن.
کلاس شروع شد و اول از همه گفتم: بچهها با این گوشی و عصر هوش مصنوعی بیاید همه باهم بیخیال کتاب بشویم و اصلا از این به بعد کتاب نخوانیم!
یک دفعه چرت بچهها ترکید که چی میگی کتاب نخوانیم؟! خودشان یکی یکی شروع کردن از آرامشی که از کتاب گرفتند تا تمرکزی که به دست آوردند و تجربههای دیگرشان گفتند. همهی آنچیزی که من اگر میگفتم شاید سخت قبول میکردند.
گاهی مریضی هم نعمت است و خوب است گاهی جای حرف زدن اجازه بدهیم بچههای نوجوان بهتر از ما حرف بزنند و گوش کنیم.
امروز از جور نشدن اردوگاه تا مریض شدن خودم برایم درس بود که توی کار فرهنگی ما هیچ کارهایم و همه دستِ صاحبکار ماجراست و ما هیچ هیچ هیچ خیلی خودمان را جدی گرفتیم.
به قول مولانا:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#روزنوشت