eitaa logo
کانال دختران بهشتی
890 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
69 فایل
چادرت را بتکان روزیِ ما را بفرست ای که روزیِ دو عالم همه از چادر تو ست یا زهرا سلام الله علیها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او که با رفیقانش بسته بود پیمانی نام آشنایش بود: قاسم سلیمانی او که هر کجا می رفت عاشقانه گل می کاشت بی قرار یاران بود شوق پرکشیدن داشت سایبان دستانش بر سر یتیمان بود در برابر دشمن مثل موج و طوفان بود از صدای او دشمن مثل بید می لرزید دشمنی که چون خفاش از چراغ می ترسید یک شب او کبوتر شد پرکشید و بالا رفت مثل چشمه ای جوشان او به سوی دریا رفت ای چراغ نورانی افتخار ایرانی تا همیشه می مانی قاسم سلیمانی محمد عزیزی (نسیم)
🌷 سردار شهید شبی که ما خواب بودیم عمو قاسم بیدار بود ما خواب خوش می‌دیدیم او دنبال شکار بود عمو قاسم زرنگ بود با بدی‌ها در جنگ بود قوی بود و با ایمان یه مرد خوش قلبی بود با بچه‌ها مهربون خندون و بی‌ریا بود اما پیش دشمنا شجاع و مردِ جنگ بود دشمنا هم ترسیدند از نگاه سردار زود نتونستن ببینند عمو چه قدر قویِ بود شهید کردن عمو رو دشمن چه قدر شقی بود
زمان: حجم: 104.6K
سردار ایران ما سردار دل های ما حاج قاسمِ مهربان شجاع و مرد میدان با دشمنا می‌جنگید با بچه ها می‌خندید یه مردی بود نمونه دشمن نذاشت بمونه یار امام زمان حاج قاسمِ مهربان شهید راه خدا بمون تو قلب ماها راهت ادامه داره تا به ظهور آقا
زمان: حجم: 130.6K
❤️ سردار دلها 🌷 حاج قاسم سلیمانی سلام سلام بچه ها گلهای ناز و زیبا میخوام بگم براتون از سردار مهربون سردار که با خدا بود به فکر بچه ها بود جنگید با آدم بدا دشمنو دور کرد از ما اما بگم بچه ها یه روزی از این روزا سردار ما شد شهید به آسمون پر کشید بیایید قرار بذاریم رو بدی پا بذاریم پیرو رهبر باشیم سرباز کشور باشیم ما هم سلیمانی شیم یه شیر ایرانی شیم •┈••••💫•🌿🌺🌿•💫•••┈•
Seyed Reza NarimaniSeyed Reza Narimani - Nemishe Bavaram (128).mp3
زمان: حجم: 6.05M
نمیشھ باورم! خبرایۍ که مۍشنوم عزا به پا کنید میر حرم نیومده 🎤 سید رضا نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت نامه قاسم(۱) نویسنده : زهرا محقق کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری منبع: برداشتی از کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زمستون کم کم بساط سرماش رو جمع کرده بود و هوا کم کم بهاری شده بود. تو اولین روز بهار قشنگ چندین سال قبل، پسر کوچولویی به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن قاسم. قاسم سومین بچه خانواده بود. زمان های قدیم بچه ها تا وقتی کوچیک بودن خیلی مریضی های سختی میگرفتن. قاسم هم مثل خیلی از بچه ها، وقتی فقط یکسالش بود، تو سرمای شدید زمستون، مریضی سختی به اسم سرخچه گرفت. پدر و مادر قاسم هرچقدر داروهای خونگی بهش دادن خوب نشد. تا اینکه ناچار شدن تو اون سرما و برفی که تا زانوهاشون میومد، از روستا به شهر بیان و قاسم رو به دکتر ببرن. و خدا خواست و قاسم بالاخره بعد از یه مدت، خوب شد و زنده موند. پدر و مادر قاسم تو یک روستای سرسبز زندگی میکردن. اونها زندگی عشایری داشتن و تو سیاه چادر هاشون روزا رو به شب می رسوندن. فصل بهار که میشد اونها کوچ می کردن به جنگل های انبوهی که نزدیک روستاشون بود و منظره خیلی زیبایی داشت. قاسم و خانواده اش از بهار تا پاییز تو اون جنگل زندگی میکردن. جنگلی که پر بود از درخت های بلند گردو که همه جا رو سایه میکرد. و رودخونه های پر از آبی که منظره اونجا رو قشنگ تر میکرد. وقتی قاسم 10 سالش بود، به همراه دوستاش از صبح تا غروب، گله های گوسفند ها رو به چرا می بردن و از شنیدن بع بع کردن گوسفند ها و دیدن بازی هاشون لذت میبردن. شب که میشد قاسم و دوستاش گوسفند ها رو از کوه های اطراف به داخل روستا میاوردن. مسیری که باید طی میکردن، پر بود از سنگ و خار. کفش های لاستیکی بچه ها اون زمان خیلی محکم نبود تا بتونه پاهاشونو سالم نگه داره. برای همین قاسم و دوستاش هرروز باید از پاهاشون خار میاوردن بیرون و کفش هاشونو با سیم میدوختن. توی مسیر گوسفند ها انگار خودشون راه خونه شونو بلد بودن و جلوتر حرکت میکردن و بچه ها هم از پشت سر مراقب اونها بودن. گاهی وقتا خبر میومد که بالای درختای گردو خرس ها کمین کردن تا آدما رو ببینن و بهشون حمله کنن. حتی میگفتن پلنگ هم گاهی تو دره ها دیده میشده. قاسم و دوستاش یه فکر جالب برای حل این مشکل داشتن. یییییئییییییه..... اوووووووووو...... ااااااااااااااا... هااووووواااااااااا.... این صداهای اضافی باعث میشد حیوونا بترسن و بچه ها هم دلشون قرص بشه که اتفاقی نمیفته. وقتی که به روستا میرسیدن، گوسفند ها سریعا خونه خودشون رو تو تاریکی پیدا میکردن و با بره خودشون میرفتن داخل خونه شون. قاسم با دیدن این صحنه، همیشه با خودش فکر میکرد که چجوری خدا به یه حیوون بی عقل، این اندازه فهم و درک داده که میتونه انقدر خوب خونه خودش و بره خودش رو بشناسه!؟! و بعد خدا رو شکر میکرد. ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇