#خاطره
مـادر شهیـد
عروسـی دوسـتش بـود.
رفته بـودن مـزار عکـس گرفته بـودن
بـهش گفتمـ: دوسـتت داشت عروسـی مـیـکـرد،چرا رفتیـد مـزار عکـس گرفتیـد؟
گفت:آدم در شادی هم بـایـد بـه فکـر مـرگ بـاشه.
#خاطره
گمنام :
روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند.
این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد بر سر کارکنان فنی می کرد که چرا هواپیما خراب است و ... ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره می کردند.
من هم به تبعیت از ایشان در کنارشان نشستم. دیدم ایشان دارند با شی ای روی کلاه پرواز من کاری می کنند. کنجکاو شدم.
پرسیدم: چه شده است جناب سرهنگ؟ ایشان با لهجه شیرین قزوینی گفتند: بالام جان تو هم ژیگول شدی!!!گفت: بالام جان بده واسه من هم بنویسند این یا ثارالله رو.
که بنده این کار را کردم و روی کلاه خودم و کلاه شهید بابایی این جمله را نوشتم. در آخرین پرواز شهید بابایی، همین کلاه روی سر ایشان بود و با همین کلاه به شهادت رسیدند.
توضیحی در اینجا باید بدهم که ایشان می گفت (اینها چیست که میچسبانی). ایشان به افراد خیلی نزدیک خودشان که با ایشان حشر و نشر زیاد داشتند و خود را مرید ایشان می دانستند سخت می گرفتند و این نصیحتها را می کرد.با اشخاص دیگر که با ایشان نبودند یا نمی شناختند کاری نداشت و چیزی نمی گفت. هرچه حلقه نزدیکی با ایشان تنگ تر میشد، سخت گیری شهید بابایی بیشتر میشد.
روی کلاه پروازی من عکس یک عقاب چسبانده شده بود و شهید بابایی داشتند این عکس را می کندند. گفت: اینا چیه میزنی؟ تو که از خودمانی! گفتم: هرچی شما بگی. حالا که اینطور شد میخواهم به جای این بدهم به جای این، یک یا ثارالله قشنگ با رنگ قرمز روی کلاه بنویسند.
#خاطره❤️
بعد از چند ساعت استراحت به پابوس حضرت زینب (س) میروند. وارد صحن میشوند. همه جا از پاکیزگی برق میزند😍.سعی میکنند قدم بردارند. چند قدم مانده تا نگاه ها دخیل ضریح حضرت زینب کبری شوند.😍😭
بابک، از پشت چشم های مرد جوانی را میگیرد مردی روحانی است که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است🙃.
دستان ورزیدهاش💪🏻 مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید: کی هستی؟🤨 چشم هام رو ول کن😠.
بابک، با آرامش همیشگی، جواب میدهد: حاجی، دستم رو هم بشکنی؛ تا چیزی رو که ازت میخوام، قبول نکنی، ولت نمیکنم😁😌.
روحانی میگوید: بگو ببینم چی میخوای🤨؟
بابک میگوید: حاجی قول بده دستم رو که برداشتم همین که چشمت به ضریح افتاد، از بیبی بخوای که من شهید بشم☺️💔.
روحانی با مکث سر تکان میدهد.
بابک چشم های مرد را ول میکند و با دست بابک را نشان میدهد و میگوید: خانم جان، بیبیِ دوعالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه😂😁.
روحانی برمیگردد و میگوید: خوبه؟ راضی شدی؟
بابک صورت روحانی را غرق بوسه میکند و میگوید: دمت گرم! ایشالا دعات مستجاب بشه🙂❤️!
روحانی با خود می گوید: توی دل این پسر با اینهمه کمرویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز میشود، چه خبر است؟
دختران حاج قاسم
#داداش_بابک
#خاطره
مادر شهید:
عروسی دوستش بود. رفته بود توی مزار عکس گرفته بود📸. اومد عکسش رو به من نشون داد. بهش گفتم🗣 دوست عروسی کرده 🤵🏻چرا رفتی توی مزار عکس گرفتی🤨؟ جواب داد: ادم وقتی میخواد عروسی کنه باید به فکر مردن😵 هم باشه ...🙂
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛
گفتیم آرمان کجا میری؟
گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان.
گفتیم: آرمان نرو!
گفت: نه! باید برم...
به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها!
با خنده گفت: این وصله ها به ما نمیچسبه...
گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:))
نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد...
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#مثل_یک_برادر💔
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!😕
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!🚶🏻♂
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبوده
کهبہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔|
#شهیدبابکنورے💛
#خاطــره🎞
رفیقشھید :
مدتےکہدرسوریہبودم،
بابڪخیلےساڪتوآرومبودシ❤️
گاهےمیرفتتوتنهایـےوخلوت
دعایِشهادتمیڪرد🤲🏼📿
واشڪمیریخت😭
بعضےموقعهامیدیدیم
بابڪنیست🤔⁉️
دنبالشمیگشتیم…
میدیدیمرفتہکناروگوشہها
جاهایخلوتتنهاییدعامیکنہ🤲🏼💚
💚 #خاطره
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
به روایت مـادر شهیـد
#آرمان_عزیز
#خاطــره🎞
پدر شهید :
مامعمولا خیلی درسال به مسافرت میرفتیم ،
البته بعد از شهادت بابک مخطل شد.
موقع که ما ازشهر خارج میشدیم،
بابک تازه زبان باز کرده بود تازه صحبت میکرد ... بااون زبانش شیرینش میگفت :
"برای سلامتی لاننــده و مسافران صلوات بفرستید ...😍😭"
این دیگه شده بود مُلای ماشینمون...
همه میگفتند:
" اقا این مُلای ماشینمون کجا رفت؟؟ملا کجا رفتی ؟؟😅😍"
سریع میومد میگفت:
" بابا بامن هستند؟؟!"
میگفتم : "بله باتوهستند. "
میگفت : "صلوات بفرستم؟؟"😭💔
میگفتم :" اره بابایی صلوات بفرست... "😭😭
حالا وقتی ازشهر خارج میشیم میخوایم بریم مسافرت، جای بابک رو خالی میبینیم هممون... 😭
میگیم بابک اونموقع تو صلوات میفرستادی برای سلامتی همه مسافرین و راننده و خودمون،
الانم که در نزد خدایی، شفاعتمون کن، حافظمون باش پسر گلم...😭💔
#شهیدبابڪنورے♥️
24.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #خاطره
| روضـه حضرت رقیـه (س) |
آخرین سفری که باهم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. توی اتوبوس وقت رفتن، یه روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودن. دختر بچهها شعر "حالا اومدی، حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی..." رو میخوندند.
آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود.
میگفت: خیلی گریه کردم! خیلی قشنگه...
عاشق حضرت رقیه بود...
موقع برگشت هم فقط از شهدا میگفت.
همش در مورد کتاب شهدا صحبت میکرد، در مورد سختی کار نیروهای اطلاعاتی صحبت میکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره ای زیبا از شهید محسن حججی:))
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛
گفتیم آرمان کجا میری؟
گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان.
گفتیم: آرمان نرو!
گفت: نه! باید برم...
به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها!
با خنده گفت: این وصله ها به ما نمیچسبه...
گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:))
نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد...
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#مثل_یک_برادر💔