•°
°•
حمیده همانطور که گریه میکرد گفت:
سرمو میزنن به دیوار، همش سرم داد میزنن که مقنعهات رو در بیار. مگه نمیبینی چندتا از این معلما همش بهم میگن کچل؟!
مهری هرچه نفس عمیق کشید تا جلوی اشکهایش را بگیرد نشد.
خودش را رها کرد روی نیمکت و زد زیر گریه.
حمیده تکیه داده بود به دیوار و با مقنعه اشک هایش را پاک میکرد:
مامانم همش میگه عیب نداره...درستو بخون...همش میگه ما حجابمون رو که نباید با این حرفا بذاریم کنار!
یکدفعه صدایش را بالا برد:
آخه من مگه چهکار میکنم که اینقدر اذیتم میکنن؟!
حرف های حمیده در ذهن مهری مینشست.
چندوقت پیش بهش گفته بود مادرش رفته در خانهی آقای خامنهای و از او پرسیده دخترم را بفرستم درس بخواند؟
آقای خامنهای هم جواب داده بود: با رعایت دستورات اسلام بفرستینش.
حالا حمیده به خاطر آن چیزی که خدا بهش گفته بود، چقدر اذیت و تحقیر را به جان میخرید اما حجابش را کنار نمیگذاشت..!
#شهیده_مهری_زارع🌹
#دختران_حاج_قاسم
@dokhtaran_hajghasem