eitaa logo
دختران آفتاب
198 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
113 ویدیو
15 فایل
بهانه جمع صمیمی مان فرزندان معصومی هستند که آینده دنیا در دستان کوچکشان موج می زند... راه های ارتباطی با کانون: ۰۹۱۳۵۱۶۴۳۵۸ @armankhah313
مشاهده در ایتا
دانلود
📌هدف از بچّه‌دار شدن برای پاسخ به این👆سؤال مهم، به این داستان واره توجّه کنید: تنها شده بودم با کودک شیرخواره‌ام. در یک لحظه‌، حسّی به من دست داد که احساس کردم او از من خیلی بزرگ‌تر است. همین طور که شیر می‌خورد و از گوشۀ لبش، شیر چکّه می‌کرد، نگاهش را به من دوخته بود. به نظر می‌رسید در نگاهش کوله‌باری حرف‌ دارد که شنیدنش، حسّ بزرگ‌تر بودن او و کوچک‌تر بودن مرا تقویت می‌کرد. در این چند ماه، الفبای نگاهش را یاد گرفته‌ بودم. حالا می‌توانستم دست و پا شکسته، واژه‌های نگاهش را کنار هم بگذارم و جمله‌های پشت هم ردیف شدۀ نگاه معنادارش را بخوانم. 🔸او با نگاهش به من می‌گفت: می‌دانم که خسته‌ات کرده‌ام. صدای گریه و ناله‌ام، مشکل هر روزه‌ات شده. نگاهت به من، فریاد منّت دارد سرِ من. نمی‌دانی اخم‌هایی که از صورتت آویزان می‌شود، چه بلایی سرِ دل من می‌آورد. 🔸طوری به من نگاه می‌کنی که گویا تنها من، محتاج تواَم. من قدر کارهایی را که تو برایم می‌کنی، می‌دانم؛ امّا تو تا به حال به بزرگیِ کارهایی که من برای تو می‌کنم، فکر کرده‌ای؟ 🔹کمی مردمک چشمم را جا به جا می‌کنم. ابروهایم را بالا می‌برم. در زبان نگاه، این یعنی: کدام کارها؟ 🔸او دوباره شروع می‌کند به حرف زدن با چشمانش: همین که من در خانۀ شما هستم، یعنی حضور یک معصوم در خانه. از وجود هر معصوم به اندازۀ گلستانی به وسعت یک آسمان، بوی خدا می‌آید. 🔸حس نمی‌کنی از وقتی که من آمده‌ام، خانه، خداآباد شده؟ بوی خدا در هر خانه‌ای که بیاید، بهشت می‌شود آن خانه. تو مگر برای زندگی، مقصدی بجز خدا می‌توانی داشته باشی؟ 🔸خدا مرا که به تو داد، راه رسیدن به خودش را برایت نزدیک کرد. می‌دانی با تحمّل گریه‌های من، چه میان‌بُرهایی برای رسیدن به خدا در مقابلت گشوده می‌شود؟ 🔸آرامم که می‌کنی، بُن‌بست‌های این راه را باز می‌کنی. فکر نکن شب‌بیداری‌هایی که برای آرام کردن من وارد زندگی‌ات شده، کمتر از شب‌زنده‌داری‌هایِ گاه‌گاهی است که برای نماز خواندن داری. 🔸اگر به اینها فکر کنی، مرا که می‌بینی، یاد خدا می‌افتی، گریه‌های مرا که می‌شنوی، صدای پای خدا به گوشَت می‌رسد، در دلِ شب که بیدار می‌شوی، نور خدا را در دل تاریکی می‌بینی. 🔸من آمده‌ام تا در برابر همۀ کارهایی که برایم می‌کنی، خدا را به تو بدهم. بالاتر از خدا هم مزدی هست؟ حالا راستش را بگو. تا به حال این طور در بارۀ من فکر کرده بودی؟ 🔹راست می‌گفت. من هم چشمانم را بستم تا دیگر نتواند خجالت را از خطّ نگاهم بخواند. 📚عباسی ولدی، تا ساحل آرامش، کتاب اوّل، صفحه۵۸ واره @dokhtaranyazd