دختران آفتاب
#مترسک تنها
پدر مشغول ساختن مترسکی بود تا پرندگان را فراری دهد. از عصبانیت دندان هایش را روی هم می فشرد و زیر لب با خودش حرف می زد.
مریم، ناراحت، دور از پدر نشسته بود و نگاه می کرد. جرأت نمی کرد حرفی بزند...
کار پدر که تمام شد، لبخندی پیروزمندانه گوشه ی لبش نشست. مترسک را به دختر نشان داد...
مریم مترسک را از بالا تا پایین ورانداز کرد. نگاهش به چشمان مترسک افتاد؛ احساس کرد مترسک ناراحت است و ملتمسانه از او کمک می خواهد...
دو روز بود مترسک وسط گندمزار ایستاده بود. پرنده ای جرأت نزدیک شدن به گندمزار را نداشت.
چشمان مترسک هنوز التماس می کرد...
تحمل مریم تمام شد. لباس قرمز مخملش رو آورد. از گوشه ای از لباسش شکل یک قلب را برش زد سپس چند خوشه گندم چید و به سمت مترسک رفت.
تکه سنگی زیر پاهایش قرار داد. با سنجاقی که آورده بود؛ قلب پارچه ای قرمز رنگ را روی سینه مترسک محکم کرد و با نخ نازکی خوشه های گندم را به دستان مترسک بست...
چشمان مترسک نشان از رضایت او داشت.
صبح از سر و صدای پرنده ها بیدار شد، مترسک از تنهایی در آمده بود.
#داستان
#نویسنده: خانم احمدی
@dokhtaranyazd