#کلامشهید[🌻🌙]
آمادهیِ شهادت بودن
با آرزویِ شهادت داشتن
فرق میکند..:)
•.
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کلام_شهدا⟮.▹🌷◃.⟯
خدايا..!
خستهام، شكستهام،
ديگر آرزويی ندارم جز شهادت.
احساس میکنم كه اين دنيا ديگر
جای من نيست. از عالم و عالميان میگريزم
و به سوی تو میآیم.
تو مرا در رحمت خود سكنی ده.
بگذاريد دستانم از تابوت بيرون باشد
تا دشمنان بدانند كه من شهادت را
در آغوش گرفتم و با دست خالی رفتم
و از دار دنيا چيزی با خودم نبردم..:)
| #شهید_اسماعیل_خانزاده🕊|
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
-----------------
گفتپیرشدمتوبہمیڪنم ...
ولےنمیدونسٺکلےجوونزیرخاڪن
کہآرزوشونہبرگردنوتوبہڪنن ...
#وقٺروازدسٺندهالانوقتشہ(:
توي ماهِ رمضان خدا برای نفسای مهموناش ثواب مینویسه !
میدونے یعنے چے-؟
میخواد بگہ:قربون نفسات برم بندهي من"🖐🏼!
{⚠️} #تلنگرانه
توماهرمضونےکهحتینفس
کشیدنمثوابه
مگهمیشهخدا
توبههاروقبولنکنه؟!
رفیقازمهمونے
خدااستفادهکن...(:
#ماه_مبارک_رمضان 🌱
#حدیثانھ😍
رســول خدا{ﷺ}↯
هرکــس در ماه رمضان زیاد برمن صلوات فرستد روزے کہ ترازوی اعمــال سبک است خداوند ترازوی اعمال اورا سنگین خواهــد نمود...⚖♥️
📚امالےصــدوق.ص۹۵📚
آنان☝️
همهاز
تباربارانبوند🌧
رفتندولی!
ادامه دارند هنوز
_______________________
#شھیدصادقعدالتاکبری
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
آنان☝️ همهاز تباربارانبوند🌧 رفتندولی! ادامه دارند هنوز _______________________ #شھیدصادقعدالت
#خاطره_شهید ♥️🖇
_______________
در اولین روز ماه رجب عقد کردیم صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....
خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شــــهادت کرده بود.
اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود.
وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟
با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد.
دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .
در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.
#شھیدصادقعدالتاکبری
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
آنان☝️ همهاز تباربارانبوند🌧 رفتندولی! ادامه دارند هنوز _______________________ #شھیدصادقعدالت
#سخن_شهید ♥️🖇
_____________
سلام مرا به رهبرم امام خامنه ای برسانید و به ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدیم نمایم.»
#شھیدصادقعدالتاکبری
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
آنان☝️ همهاز تباربارانبوند🌧 رفتندولی! ادامه دارند هنوز _______________________ #شھیدصادقعدالت
#معرفی_شهید ♥️🖇
____________________
نام:صادقعدالتاکبرے
محلتولد:تبریز
تاریختولد:۱۳۶۷/۰۲/۰۲
تاریخشهادت:۱۳۹۵/۰۲/۰۴
محلشهادت:سوریه
آدرسمزار:گلزارشهداےتبریز
وضعیتتاهل:متاهل
کودکے و عشق به شهادت:👇🏻🌿
جوان نخبه مدافع حرم، دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی و ورزشکار حرفه ای در 8 رشته ورزشی بود که در دومین روز از اردیبهشت 67 به دنیا آمد و در چهارمین روز همان ماه سال 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. مادرش زمانی که صادق را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته، وجود صادق از آن دوران بهره مند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشته است.
علاقه به شهدا:👇🏻🌿
صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحص شده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوان های پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچه ها بپیچند و به خانواده ها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازه ها را از فرودگاه ها تحویل می گرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام می دادند. در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و هم چنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را می شنید بسیار تحت تأثیر قرار می گرفت. از بین شهدای مدافع حرم نیز به آقای محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت.
عضویت در سپاه:👇🏻🌿
صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطه ای تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامی ها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق های خانه را به گلدان هایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می کرد.
#شھیدصادقعدالتاکبری
#تلنگࢪانھ
¦🌿🙂¦
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْ
「🧡🦊」
-
با دانش خودتانرا مجھـزڪنید
منتوصیہمیکنم بہهمہجوانانعزیز
کہدرسخواندنرا جدیبگیرید
-حضرتآقا..!
-
🍂⃟📙¦⇢ #جھاد_علمۍ••
🍂⃟📙¦⇢ #المھدۍ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
باسلام
اعضایجدیدکانالخوشآمدید..
برایدسترسیآسانترشمابزرگوارانبهپیامسنجاقشدهمراجعهکنید.
تاقسمتهایاولرمانهاییکهتاکنوندرکانالقرارگرفتهبرایشمانمایانشود🍂
باتشکر
یاعلی
#انگیزشی
يه روز
همه آدمهايى كه باورت نداشتن
براى ديگران تعريف ميكنن
كه چطور باهات آشنا شدن...
البته اگر درست و
حساب شده پیش بری..
+مـــــوجمثبت
[🧡]
#بدونتعارف...
-جاییبنویس⇩
هیچڪَسدوبارزندگےنمیڪنہ؛
بزارشجلوچشماتـ
روزےدهبارنگاشڪُن. . .🌿(:
#حلهرفیق؟!'
#خادم_المهدی
"برای #شهید شدن ..
هنر لازم است !
هنر به خدا رسیدن
هنر کُشتن نَفس..
هنر تَهذیب ..
• تا هنرمد نشویم..
• شهيد نمیشویم... "
«شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم»
|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجاها پفک مفک پیدا نمیشه😁...
|
🔆 #پندانه
🔸 فردی از کشاورزی پرسید:
آیا گندم کاشتهای؟!
🔹 کشاورز جواب داد:
نه، ترسیدم باران نبارد.
🔸 مرد پرسید:
پس ذرت کاشتهای؟
🔹 کشاورز گفت:
نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند.
🔸 مرد پرسید:
پس چه چیزی کاشتهای؟!
🔹 کشاورز گفت:
هیچچيز، خیالم راحت است ...!
🔰 همیشه بازندهترین افراد در زندگی کسانی هستند که از ترسشان هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند ...
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_دویست_و_نه
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه .
به نظرت راست میگه؟
+نمیدونم
ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ....
_اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه
سنشون کمه خب
و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!
+فقط شکل نیست ...
میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده .
_اره خوندم .
+دیدی چی گفت؟
گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .
رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...
فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ...
_اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟
+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده
_خب؟
+اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده .
_عه چه عجب اجازه دادین شما.
+ نظر تو چیه؟
_نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ..
البته یه چیزی هم بگما .
با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست....
_نمیدونم حالا باید چیکار کرد ...
یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن
+خب بگو بهشون دیگه
_حالا باید یکم فکر کنم.
+تو کشتی ما رو بخدا ...
خندید و چیزی نگف.
_راستی اسمشون چی بود؟
+حلما و پرنیان
_اها . چه جالب ...
طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...
تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.
از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم
منتظر بودیم استاد بیاد .
به اطرافم نگاه کردم.
محمد حسام هنوز نیومده بود
استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...
دیوونه کار دست خودش داده بود.
دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...
دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت
+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...
حالا چه برسه که این امتحانو هم نده.
یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:
+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...
یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ...
به ساعتم نگاه کردم
ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود
استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت
خیلی عجیب بود ...
پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن...
خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم
ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ...
هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم..
با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه
یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ...
خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ...
عقلم میگفت اسم خودتو بنویس
ولی دل و وجدانم راضی نمیشد
محمدحسام گناه داشت
اون درسش خیلی خوب بود
نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش
دلم براش خیلی میسوخت .
استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود
غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود.
دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم..
با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود
ادامه ↓
جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:
"محمد حسام ابتکار"
قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود.
ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...
چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ...
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم..
ایشالله که شر نشه ...!
وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد
یه نفس عمیق کشیدم.
حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده
تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون
از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.
پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم *
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌