eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
•••❀••• -میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم✋🏼 -شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی♥🕊 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
وقتے ضاࢪب علی را با چاقو زد ما پیڪر غرق خونش را بہ کنارۍ کشیدیم پیرمرد آمد و گفت : خوݕ شد ؟ همین و میخواستی؟ به تو چه ربطی داشټ؟ چࢪا دخالت کردے؟ علے با صداۍ ضعیفی گفٺ : حاج آقا فکر کردم دختࢪ شماست، من از ناموس شما دفاع کردم ... ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
همین‌الان‌۵تا‌صلوات‌به‌؏‌ـشق مهدۍ‌فاطمہ‌بفرسٺید . . .💛!
-قاسم قاسم قاسم...📞 +بگو عباس جان ،بگوشم... -حاجی شرایط خطریه ،دشمن دور صندوق رای سیم خاردار کشیده،چیکارکنیم!!! +خداباشماست... دستاتون رنگی بشه دشمن عقب نشینی میکنه... تحمل کنید...بجنگید✊️😡
~🕊 ^'💜' • . شھداتوانستند،آمده‌ایم‌تاماهم‌بتوانیـم! ای‌کـھ‌مـراخوانده‌ای.. ‌راه‌نشانـم‌بده :)💔 '🌸' .
(^_^) اگر چادری باشی وصدای قهقه هات😂 رو نامحرم هابشنون🧔🏻🎶 اگر چادری باشی و بوی عطرت 🌸تاچندتا خیابون🛣 اونطرف تربیاد اگر چادرسرکنی و 🙄 همزمان با چادرپوشیدن با آرایش💋💄 عجیب برا اینکه نشون بدی👀 به اصطلاح مذهبی هاهم شیک وباکلاس وتمیزن💇🏻‍♀ شالهای رنگارنگ قرمزو...سر کنی🧣 اگر چادرسرکنی🙄 و با نامحرم های فامیل راحت باشی🤭... به بهانه اینکه نظرخواهر وبرادری😶 به هم دارین..😓 باهاش بگو و بخند😅 کنی..وداداشی🎶 صداش کنی وخودمونی باشی...😒 اگه چادرسرکنی 🙄و تو فضای مجازی با عکسهای🖼 پروفایلت باژست های خاص وهزار ناز🥰 وعشوه دلبری بکنی ازنامحرم؟😵 اگر چادر سرکردی 🙄و با ادا و اطوار جلوی جمع نامحرم راه رفتی😓😕 اگر چادر سر کردی 🙄و معیارت برای ازدواج💞 پول🤑 وثروت وموقعیت شغلی😧 خواستگارت بود واگه چادری بودی🙄 و... تودانشگاه زل زدی😣👀 تو چشم نامحرم وباهاش حرف زدی👄 وبه اسم همکلاسی و برادر👨🏻‍🎓 دانشگاهی🎓 باهاش هم کلام شدی و اگر و اگر...😕 چادر پوشیدنت بوی حیا نداد😕 این چادر پوشیدنت زهرایـــ🌷ی نیست یکم فکر کن.. چادر حرمت دارد...🌹 برای جلوه گری نیست یادمان باشدبانام دینداری و مذهبی بودن به دین و مذهب مان آسیب نزنیم
+بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیت اجٺماعیت‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودت‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ توڪه ‌وضعت خوبه». -گفت: «توبگو‌چراباید یه چیزایي داشتہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشتن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسټ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊
اگربرای‌خداجنگ‌می‌کنید احتیاج‌‌نداردکھ‌بھ‌من‌ودیگری ‌گزارش‌دهید ؛ گزارش‌‌رانگھ‌‌داریدبرای‌قیامت… اگرکاربرای‌خداست ؛ گفتنش‌برای‌چھ…؟
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این همه دزدی و رانت و اختلاص مگه فرقی میکنه رئیس جمهور کی باشه😐⁉️ اصلا مگه رئیس جمهور اختیاری داره⁉️🤕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان ツ
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سریع از ماشین پیاده شد، ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید، امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید، تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت، و به طرف دفتر رفت، طبق گفته ی حراست، دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن، نگاهی به در باز شده ی دفتر انداخت، مطمئن بود، کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌، نگاهی به اطراف انداخت، بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد ، نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید، اما صدایی از اتاق اخری می آمد، آرام به سمت اتاق حرکت کرد، نگاهی به در انداخت، که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت، در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است، اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند، و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد، کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود، را از روی صورتش کند، تا میخواست عکس العملی، به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند، وآن را به پشت در کشاند، و کنار گوشش زمزمه کرد: ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم صدای قدم ها به اتاق نزدیک شد، کمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ، با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد، اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد، با عصبانیت غرید: ــ اینجا چیکار میکنید؟؟😡 سمانه با ترس و تعجب😰😳 به سهرابی که بین دستان کمیل بود، خیره شده بود، نگاهش یه اسلحه ی کمیل، کشیده شد، از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد، با صدای کمیل به خودش امد. ــ میگم اینجا چیکار میکنید تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند، سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت. ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی کمیل از اینکه سهرابی، اسم سمانه را به زبان اورده بود، عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید: ــ ببند دهنتو😡 سمانه با وحشت، به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود، ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه. ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل😰 کمیل او را هل داد، که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد، میان سرفه هایش با سختی گفت: ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی😏 کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را، بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند، غرید: ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش🗣😡 سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت: ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن سمانه با ترس به او خیره شده بود، که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت، و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد. کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد: ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی سهرابی پوزخندی زد، و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن😏😏 کمیل با صدای بلند فریاد زد: ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار😡🗣 سهرابی که از اینکه کمیل را، عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد: ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..😏 با مشتی که بر صورتش نشست، مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت: ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•