#رهبر_معظم_انقلاب
♦️ بعضی از اهل معرفت و اهل سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیعالاول، به معنای حقیقی کلمه، ربیع حیات است، ربیع زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. ما که اسلام را وسیلهی سعادت بشر و راه نجات انسان میدانیم، این موهبت الهی مترتب بر وجود مبارک پیغمبر است که در این ماه اتفاق افتاد. حقیقتاً باید این میلاد عظیم را مبدأ همهی برکاتی دانست که خدای متعال جامعهی بشری را، امت اسلامی را، پیروان حقیقت را به آن سرافراز کرده است.
۱۳۹۱/۱۱/۱۰
#ربیعالاول
حلول ماه ربیع الاول، مبارکباد .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#تلنگرانه👀💢
گفت:حاجآقامنشنیدهاماگرانساندرنماز
متوجهشهڪهڪسیدرحالدزدیدنڪفششه
میتونہنمازروبشڪنہودنبالڪفششبرھ
درستہحاجآقا-؟🤔
شیخگفت:بلہدرستھ☺️
نمازےڪهتوشحواستبهڪفشتباشہ اصلاًبایدشڪست!🙃💔
#اینجورےقشنگنیستا
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا
قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا همدمی خار کجا
#امام_زمان❤️
#ربیع_الاول🎊🎉🎈🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا..»
اِی کسانی که ایمان آوردهاید، مَحرم اَسراری از غیر خود، انتخاب نکنید.⚠️✨
- آلعمران/۱۱۸
فقط #رفاقت_با_خدا بهت آرامش میده! هر لحظه باهاش حرف بزن؛ اون تنها کسیه که حرفتو پیش خودش نگه میداره💛
🍃عاشق خدا باش🍃
#خداگرافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود 👌🏻
لطفا رعایت کنید بزرگواران 🌹
پروفایل کانال هم بخاطر همین اتفاقات تغییر کرده 🥀✨
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم :
- جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن .
اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم :
- آها !
راستی لباس مناسب بپوش بیا .
و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم .
خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت :
× به به دختر خاله !
رسیدن بخیر .
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .
اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟!
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم .
- اولا سلام .
ثانیا رسیدن شما بخیر .
ثالثا به شما هیچ ربطی نداره .
رابعا ...
با پرویی خنده ای کرد و گفت :
× چه خبره !
رابعا ، خامسا ، سادسا ...
هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی !
پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم .
- شما دیشب شمال بودید دیگه ؟!
× آره دیگه .
- شب تو دریا خوابیدی ؟!
با تعجب گفت :
× چطور مگه ؟!
- که این قدر با نمکی !
پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم .
به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم :
- دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری .
لیوانتم میری میشوری .
متکا رو هم جمع می کنی .
حله ؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم .
همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد .
با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم .
به سمتش دویدم .
دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم .
- چه بلایی سر خودت آوردی داداش !
این چه قیافه ایه ؟!
کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد :
+ چی شده مروا !
چرا داد میزنی ؟!
با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
هراسون به سمتش دویدم و با داد گفتم :
- کاوه وایسا !
اشتباه می کنی ، وایسا .
بی توجه بهم به راهش ادامه داد که کامران از آشپزخونه بیرون اومد .
با دیدن کامران با تعجب به عقب برگشت و بهم نگاهی انداخت .
وای خدای من ، نه !
با آرامش به سمتش رفتم و گفتم :
- داداش !
سوءتفاهم پیش اومده .
گوش کن ببین چی میگم .....
+ هوی مروا ...
با شنیدن صدای آنالی حرفم نصفه موند و همه ی نگاه ها به سمت اون برگشت .
این دیگه اوج بدبختیه !
با همون لباس هاش از پله ها پایین اومد که شک کاوه بیشتر شد .
با داد گفتم :
- برو تو اتاق .
مگه نگفتم با این بی صاحابا نیا بیرون ؟!
به سمت کاوه برگشتم .
- میگم سوء تفاهم پیش اومده .
بفهم !
نگاه عصبی بهم انداخت و به سمت کامران رفت .
یقه لباسش رو گرفت و با عصبانیت گفت :
+ از کی اینجایی !
به جای کامران سریع گفتم :
- تازه از شمال اومدن !
کاوه با عصبانیت یقه کامران رو رها کرد و با صورتی که حسابی قرمز شده بود گفت :
+ من خرم !
روی پیشونی من نوشته خر ؟!
ها ؟!
به لباسای کامران اشاره کرد .
+ این تازه از شمال اومده ؟!
به شلوارش نگاهی انداختم ، شلوار !
نه ، شلوارک !
تیشرت جذب مشکی !
حالا به من چه ؟!
مگه دست منه ؟!
به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم .
- حواست باشه داری به خواهرت چه تهمتی میزنی !
بفهم .
خودت رو چرا نمیگی ؟!
این چه قیافه ایِ !
چرا پیشونیت خونی شده .
کلافه گفت :
+ مروا بحث رو عوض نکن .
این بی شرف اینجا چیکار میکنه؟
خواستم حرفی بزنم که کامران استکان چاییش رو توی سینک گذاشت و گفت :
× به به داش کاوه .
چرا اینقدر عصبانی هستی ؟!
گریم از دیشب اینجا باشم تو رو سنن ؟!
وای خدای من !
کاوه به شدت غیرتی بود ، با این حرف کامران ، خونش به جوش اومد و به سمتش حمله ور شد .
چندین بار جیغ زدم که بی فایده بود .
با داد گفتم :
- آره ، کامران دیشب اینجا بوده !
کاوه با شنیدن حرفم یقه کامران رو رها کرد .
همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم :
- دروغ گفتم .
وایسا توضیح بدم .
بابا من و آنالی دیشب اومدیم خونه .
صبح بلند شدم نماز خوندم کسی خونه نبود .
تا چند دقیقه پیش بیدار شدم دیدم کامران اومده .
مامان اینا از شمال برگشتن .
کامران چه جوری میتونست دیشب اینجا باشه !
باور نمی کنی دوربین ها رو چک کن !
ازت انتظار نداشتم .
من خواهر ...
دیگه نتونستم ادامه بدم .
بغض امونم رو بریده بود .
بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاقم دویدم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با داد رو به آنالی توپیدم .
- مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون !
از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت :
+ دیگه خیلی داری پرو میشی !
اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی !
بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم .
- آنالی ببین ...
میدونم تند رفتم .
اما کاوه رو که میشناسی .
به شدت غیرتیه .
کامران خواست ازم انتقام بگیره .
به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد .
کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد .
ب ...
خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید .
نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم .
چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم .
یه خبرایی شده و من بی خبرم !
خاله زهره ، اونم اینجا .
جور در نمیاد .
برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت :
× مروا خانوم فرهمند !
خوش گذشت ؟!
پوزخندی تحویلش دادم .
- چه جورم ، حسابی .
به سمت آشپزخونه اومد و گفت :
+ کاملا مشخصه !
خوشی زده زیر دلت دیگه .
همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت .
فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد .
دختره الاف .
نگاه های همه به سمت ما برگشت .
با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه !
غیر ممکنه !
کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم :
- اصلا می فهمی چی میگی ؟!
خوشی زده زیر دل تو !
پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من !
میدونی داری چی میگی !
کدوم پول ؟!
پول چی کشک چی ؟!
با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم .
- اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم .
تو بالای سرم بودی ؟!
تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی !
اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟!
تا مرز تشنج رفتم .
به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه .
اما اون چی کار کرد ؟!
رو به جمع با فریاد گفتم :
- فکر میکنید اون چی کار کرد ؟!
تلفن رو ، روی من قطع کرد !
توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن .
آره خوشی زده زیر دل من !
خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا .
تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟!
اون شبی که تصادف کردم چی ؟!
از اونم برات بگم ؟!
از شکستن سرم ، از شکستن دستم ...
تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟!
توی شهر غریب توی بیمارستان !
تو اصلا مادر نیستی !
مادر نیستی بفهم !
با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •