• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت114
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
من مطمئنم .. مطمئنم اون .. اون شهید میشه ..
اگه آرزوشه قطعا شهید میشه ..
شهید میشه ¡
چه جمله ایه !
تمام حس آرامش رو به آدم منتقل میکنه ..
یعنے میشه ما هم شهید بشیم !•°
رسیدیم به یه سوپرمارکت کوچیک ..
رفتم داخلو وسایل هایے که میخواستم رو انتخاب کردم
اومدم کارتمو از تو کیف در بیارم که حیدر کارتشو داد بهم ، رفتم حساب کنم که چون یکم شلوغ بود مجبور بودم چند دقیقه اۍ منتظر بمونم ..
سرم همینطور پایین بود که صاحب مغازه با صداۍ بلند گفت :_خانم زهره شفیعے ! یکے از خرید هاتون اینجا مونده ..
تو جام میخکوب شدم ..
زهره !
یادمه فامیلیش هم شفیعے بود .. آره زهره خودمه
تمام خریدارو انداختم بغل داداش
حیدر هم هاج و واج نگام میکرد که سریع گفتم :+داداشے حساب کن من بیرون منتظرم ..
_نه کجا برۍ این وقت شب وایستا حساب کنیم با هم میریم ..
+نمیخوام برم که ، فکر کنم اونے که دیدم زهره اس بزار برم
یه نگاه به بیرون انداختو :_عه .. خب پس برو همین پیش در مغازه وایستے ها ..
بدون هیچ حرفے سریع از مغازه خارج شدم دیدم یه خانمے با چادر داره راه خودشو میره
دویدم سمتش و آروم زدم رو شونه اش ..
خیلے آروم برگشتو نگام کرد
_بفرمایید ؟
با لکنت گفتم :+زهـ..ـره خودتـ..ـے ؟!
یه نگاه به دور و اطراف انداختو :_بله .. شما ؟
+م.. من آیـه ام ... آیـه عبدۍ ..
یه لحظه همینطور بهم خیره شد که ادامه دادم :
+هم بازیه بچگے هات ..
نفس نفس زنان با تعجب گفت :_آیــ..ه تویے ؟ اون دختر کوچولویے که با صداۍ بچگونه اش آبجے صدام میزد ؟
آروم سرمو تکون دادم که بغلم کرد ..
_کجایے تو دختر ؟ نمیگے اینجا یه خواهرۍ دارۍ که چشم به راهته ؟
سفت گرفتمش تو بغلم ..
نمیدونم چرا اما اشکم دراومد .. انگار از اون شهر بزرگ خسته شده بودمو آرزوم بود که اینجا زندگے کنم ..
کنار زهره ..
از بغلم اومد بیرونو یه نگاه به سر تا پام انداخت ..
_چقدر بزرگ شدۍ تو ؟
خندیدمو :+نمیتونستم تو همون قد بمونم که آبجے جونم !
چشاشو بستو :_چقدر دلم برا این کلمه تنگ شده ..!
با اتمام حرف زهره داداش رو دیدم که سر به زیر داشت به سمتم میومد
واۍ اگه زهره بفهمه این داداشمه ..
به افکار خودم خندیدم ..
حیدر رسید پیشم به زهره سلام کرد
زهره هم با تعجب جوابشو داد ..
زهره آروم بهم گفت :_اۍ کلک کے ازدواج کردۍ ! مبارکت باشه .. خیلے بهم میاین ..
پقے زدم زیر خنده :+زهره این شوهرم نیست داداشمه .. حیدرِ ..
لبخندش محو شد خودشو جمع و جور کردو :_واقعا ؟ ببخشید من فکر کردم که ..
……
﴿مجتبے﴾
سرمو گذاشتم رو قبرش که احساس کردم یه ندایے شنیدم ..
اونم این بود که ؛ براۍ اینکه بتونے برۍ جایے که هدفته برو جمکران !
به دور و اطراف نگاه میکردم تا صاحب این صدا رو پیدا کنم اما کسے اینجا نبود ¡
برم جمکران !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#تلنگرانہ🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...😔😭
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی فراموششون کنیم...💔
@dokhtaranzeinabi00
میگفت:{ بایدبـہ خودمٰان بقبولانیم،
کهـ موثر در تحققِ
ظهورِ مولٰـے باشیم واین
همراه باتحمل و مصائب، دوریهاست
و جـُز ، با فدا شدن
محقق ، نمیشود . . . .!!🕊🌱
@dokhtaranzeinabi00
#حرف_حق
هی نگـو مـن گناهکارم😐
منو قبول نمیکنہ...😒
روم نمیشہ با خدا حرف بزنم...😳
بہ قولِ استاد دولابی
مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...!🤨
تـو مخلوقِ خدایے :)😉
👤•.حاج آقا پناهیان•.
📍یادت باشه هر چقدم که گناه کرده باشی بازم دلیل نمیشه با خدا غریبی کنی☺️🙄
@dokhtaranzeinabi00
هرموقعمیخواستازفضاےِمجازۍ
استفادهکنہ،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکہاینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسہمیکند.!.📲
.
#همسرشهید🎙|
#شهیدمسلمخیزاب🌱-
#شهیدانه
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هر کلیدۍ را بہ هر درۍ امتحان کردم ولۍ شاه کلید اشک تو بہ هر درۍ مشکل گشاست یاحسیـــن . . .🖤✋🏼
نشستندرحریم کربلایت
تمامدلخوشۍمابہدنیاست...!
↯🌛💜↯
بـاگنـاهمـثلڪـرونـابـرخــوردکـنمشتۍ..!
خیلـۍجـذابـھنـہ؟🙂
#حرف_حساب🍭
@dokhtaranzeinabi00
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
…
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😖
بهمگفت:
براۍاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق♥️
حسیندچارشونڪنہ (:🌱
#شھیداحمدمشلب🕊
@dokhtaranzeinabi00
•
•
بہقولشھیدحجتاللہرحیمۍ:
"هرڪسدوسٺداره
براۍامامزمانـش
تیڪہتیڪہبشہ
صلواٺبفرستہ"...🌹
#شھیــدانہ🦋
@dokhtaranzeinabi00
سلام! دوستانی که اینستاگرام دارید لطفاً این پیج رو ریپورت کنین تا به زودی پیجشون بسته شه...! به طرز وقیحانه ای صاحب پیج با فعالیت در تلگرام و اینستاگرام به اسلام توهین میکنند... توهین های شرم آمیز لطفاً تا جایی که میتونید با پیج های مختلف پیج رو ریپورت کنین و این پیام رو نشر بدین تا دیگران هم ریپورت کنند
#فور
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
_!
نادر طالبزاده به استادِ شهیدش ،
شهید آوینی پیوست ..🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقصجولانبرسرمیدانکنند
رقصاندرخونخودمردانکنند...:)💔🌧
#حـــاجـــے🌙
@dokhtaranzeinabi00
^🔗🌸•|
هدففقطرهایۍعراقوسوریـہنیست!
مسیرمازحلباست..
قدسراهدفدارم💚🤞🏽
#حضࢪتآقـا🔮
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت115
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
ندایے شنیدم .. براۍ اینکه بتونے برۍ جایے که هدفته برو جمکران !
به دور و اطراف نگاه میکردم تا صاحب این صدا رو پیدا کنم اما کسے اینجا نبود ¡
برم جمکران !..
این چند مدت اصلا حواسم به آقام امام زمان ﴿عج﴾ نبود ..
این چند مدت خیلے بی توجهے کردم ..
خیلے غرق این دنیا و اتفاقاتش شدم ..
یه نفر باعث شد که تو زندگیم یکم اختلال ایجاد بشه و بعد همون یه نفر باعث شد که به خودم بیام ..
اونم آیـه بود ..
یه مدت نمیدونستم چمه ..
نمیدونستم چے داره اذیتم میکنه .. که فهمیدم بخاطر همین خانم بوده ..
باید .. بیشتر مواظب خودم میبودم .. تا کار به اینجا نکشه !
فکر نمیکردم این حساسیت رو آیـه خانم انقدر جدۍ باشه ¡
فکر نمیکردم انقدر توجه کردنش به من برام مهم باشه ..
من تو این سال ها هنوز این حس ناآشنا رو تجربه نکرده بودمو همین اذیتم میکرد ..
نمیدونستم دارم گناه میکنم یا نه ..
نمیدونستم اینکه تمام فکر و ذهنم به یه خانم نامحرم باشه اشکال داره داره یا نه ..
یعنے .. قطعا اشکال داره و گناهه !
باید یه جورۍ سعے کنم از خودم دورش کنم ..
باید برم جمکران ..
تا اونجا تقریبا سه ساعت و نیم راه بود ..
سوار ماشین شدمو رفتم خونه ، مائده در و برام باز کرد و با دیدنم تعجب کرد !
موهاۍ پریشون ، چشماۍ قرمز و صورتے که آشفته بود ..
با نگرانے جویاۍ حالم شد
سعے کردم جورۍ رفتار کنم که نگران نشه
به سمت اتاقم رفتمو یکم لباسو وسایلے که نیاز داشتم رو جمع کردم ..
همونطور که فکر میکردم مائده دوباره با نگرانے اومد بالا سرم ..
_داداش چیشده ؟
نگاش کردم ؛ چهره اش که خیلے نگران بود :+چیزۍ نیست عزیزم .. من قراره برم جایے چند روزۍ نیستم ، اگر کارۍ داشتید با .. به بابا بگو با حیدر تماس بگیره ..
سفارشتون رو پیشش میکنم تا حواسش بهتون باشه ..
اومد نشست کنارم :_یعنے چے !
چرا درست نمیگے چیشده ؟
چیزۍ نگفتم .. یکم این پا و اون پا کردو با لکنت ادامه داد :_داداش نکنه .. نکنه میخواۍ برۍ سوریه ؟
تلخندۍ زدمو بلند شدم :+تو دعا کن بشه برم ، الان هم دارم میرم اجازه رفتنو از یه نفر بگیرم ..
اشک تو چشاش جمع شد :_معلومه که دعا نمیکنم ¡ چه انتظارۍ دارۍ ازم .. داداش من بجز تو کسے رو ندارم که بهش تکیه کنم ..
وجود تو باعث شده الان من بتونم زندگے کنم .. بعد راحت از خواهر یکے یدونه ات میخواۍ دعا کنه که تنهاش بزارۍ ؟
+چرا اینو میگے خواهر من ..
تو اول اینکه خدا رو دارۍ بعدش آقاجون هم هست ، خدا قهرش میگیره ها ..
ناشکرۍ نکن .. براۍ این برادر بی لیاقتت هم دعا کن ..
مائده دیگه به هق هق افتاده بود که صداۍ باز شدن در ورودۍ اتاق اومد .. آقاجون اومده بود ..
رفتم نشستم کنارش :+آبجے من .. خواهش میکنم گریه نکن دیگه .. کارۍ نکن بترسم ، کارۍ نکن دلم بلرزه ..
اشکاشو پاک کرد :_قول بده برمیگردۍ !
خندیدمو :+من که الان نمیخوام برم سوریه .. قراره برم جمکران ..
_به هر حال .. قول بده ..
+باشه .. قول میدم برگردم .. خوبه ؟
سرشو تکون داد
لبخندۍ زدم :_حالا پاشو آقاجون شک میکنه ، فعلا که هیچے قطعے نیست نمیخوام کسے خبر داشته باشه خب !
_باشه ..
بلند شدمو رفتم تو حال .
آقاجون هم تو آشپزخونه بود ؛ رفتم پیشش و سلام کردم
بعد از سلام و احوال پرسے قضیه رفتن به جمکران رو مطرح کردمو راهے شدم
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •